اما تقی میگفت نمیشه.
گفتم چرا. گفت چون ما تو روزبه نباشیم همه میفهمن. میان دنبال مون. برمون میگردونن. به زورم که شده. یا میمیریم تو جاده یا برمیگردیم.
با اتوبوس احمد زلیخا رفتیم سفر. من و تقی و نقی و خود احمد زلیخا. فرشید ننه هم میخواست بیاد . اما قبل سال تحویل مادرش اومد دنبالش رفت خونه.
تا روز سوم عید صبر کردیم. لباس نو هامون و پوشیده بودیم. حتی نقی که هیچ سالی لباس نو تنش نمیکنه.
اما کسی نیومد دنبال مون. هیچکس نیومد.
تقی یه دمپایی سفید نو هدیه گرفته بود و با اونا تو حیاط قدم میزد و میگفت میان دنبال مون.بالاخره یک نفر میاد دنبال مون.
باورش نمیشد. نقی از پنجره به تقی نگاه میکرد و هی پشت سر هم میگفت بالاخره همه مون یه روز تنهایی و باور میکنیم. هی تکرار میکرد.
تقی که برگشت تو اتاق رفتم دنبال احمد زلیخا. عصر شده بود. گفتم احمد ماشینت سالمه.میتونه بزنه به جاده؟
گفت آره. همیشه سالمه.
وسایل سفرو جمع کردیم.
احمد گفت به شب میخوریم محسن. اشکال نداره؟
تقی گفت آخه نقی میخواد از پنجره بیرون و ببینه.
نقی جواب داد تو تاریکی هم میبینم.
ماشین و روشن کرد.
چراغای اتاق و خاموش کردم.
همینطوری شد که همه عیدو رفتیم سفر.
نقی یه جایی و بلد بود که بهش میگفتن قاعده بهشت. یه دریای کشف نشده بود که فقط نقی ازش خبر داشت.و این باعث میشد فقط ما چهار نفر اونجا باشیم.
دورتا دورش پر درخت خرمالو بود و انار. هیچکس نمیتونست پیداش کنه.حالا غیر از نقی، من و تقی و احمد زلیخا هم میدونستیم قاعده بهشت کجاست.
صبحا هرکسی با خودش تنها بود . هرکاری دلش میخواست میکرد.
تقی ماهی میگرفت، شنا میکرد تو آب و گاهی اوقات با همون دمپایی هاش کنار دریا قدم میزد و یه روزی بالاخره دمپایی هاش و آب برد.
احمد زلیخا هی با ماشینش ور میرفت، میشست اش و بهش میرسید.
من و تقی با چهار تیکه چوب واسه نقی یه پنجره دست کرده بودیم که از توش به دریا نگاه میکرد.
من، یه جایی دورتر از دریا مینشستم و شعر میخوندم، فکر میکردم و مدام این آ واز و میخوندم:
بوی موهات زیر بارون، بوی گندمزار نمناک ، بوی سبزه زار خیس، بوی خیس تن خاک
جاده های مهربونی، رگای آبی دستات، غم بارون غروب، ته چشمات تو صدات
شبا هم تقی آتش روشن میکرد. مینشستیم دورش که هم نترسیم . هم درباره زندگی هامون و ارزوهامون حرف میزدیم.
اصلا نخوابیدیم.
تو راه برگشت تقی و نقی خوابشون برده بود.
نقی سرش و تکیه داده بود به پنجره و تقی رو صندلی آخر اتوبوس که از همه صندلی ها بزرگتره خوابش برده بود و پاهای برهنه اش آویزون بود از صندلی.
من کنار احمد زلیخا نشسته بودم و هیچی نمیگفتم.