چندان بی ربط هم نیست!

چند سال پیش جوانتر که بودم گاهی می نوشتم برای دلم!

پدر عاشقی بسوزد که همه را شاعر می کند... 

البته نمی شود گفت که آدم اگر عاشق باشد حتما شاعر می شود... ولی بعضی ها یک جوری عاشق می شوند که قلبشان سوراخ می شود و بعد یک چیز هایی از آن بیرون می آید که شعر می گویند به آن چیز ها...

خلاصه اینکه روز گاری قلب ما هم سوراخ بود...و چیز هایی می نوشتیم.

این پست صدا ها ی کرگدن  و "دل گویه " های بعضی اهالی بلاگستان حس نوستالژِیک عجیبی در من بیدار کرد و مجبورم کرد تا سری به دفتر های قدیمی بزنم و یادی از کسانی که دیگر ندارمشان کنم...

  


این نوشته ی کوچک هم بی ربط به یلدا نبود... گفتیم شما را هم در نوستالژیک شدن  خودمان شریک کنیم! 

                     

                      خلاصه اینکه:

                                       لحظه های خوب دریا بودنم ، یادش به خیر

                                       شادی مجنون و شیدا بودنم ، یادش به خیر

                                        رفتن از کوی تعقل با شتاب.......

                                        در کنارت ، زار و تنها بودنم یادش به خیر...



ماه ها بیدارند...                            

ماه چشمان تو و ماه فلک                            

روشنی بخش من و ظلمت یلدای منند.                            

بازی تموم شد...


اومدین بازی؟

نیومدین؟

اگه اومدین که حتما پی گیری کردین نتیجه ی بازی رو اما اگه نیومدین می تونید برید نتیجه رو گوش کنید!

کلی صدا...صدا های شاد..غمگین ! صدا های خوش فکر... صداهایی که هر کدوم کلی دوست داشتنی ان! به خصوص که نوشته های صاحب صدا رو خونده باشی قبلش... کلی کیف می ده! 

پس بشتابید... برای شنیدن صدای جمعی از بچه های بلاگستان برید اینجا..... تا داغه!


دست آقای کرگدن و سایر عوامل درد نکنه! 

تو آن چیزی که من می بینم نیستی!

وارد اتوبوس که می شود ابرو هایش را در هم می کشد و شکل دماغش و صورتش جوری می شود که یعنی شما همه بو می دهید!

تازه علاوه بر همه ی این ها غر هم می زند...یک زن نسبتا میانسال است با لباس های سر تا پا سیاه...بدون هیچ آرایشی ...ساده ی ساده!

"به این هم می گن اتوبوس؟ ... چرا اینجوریه؟... ماشینای "فلان" جا نبودن وگرنه هیچ وقت سوار اینا نمی شدم! بلیطمو پس نمی گیره برم با این سمند زردا برم !!

اه اه ...چقدر بو می ده اینجا! صندلیش چرا اینجوریه ؟ چرا زرده صندلیاش...().."

در دلم می گویم عجب مسافری نکند بیاید و پلاسش را بغل دست من پهن کند و به خودم لعنت می فرستم که تنها هستم و یک بلیط بیشتر ندارم!

قدم قدم در راهروی اتوبوس جلو می آید تا می رسد بالای سرم... نگاهش می کنم به نظرم مثل یک غول بزرگ می آید که الان  قرار است من را درسته قورت بدهد... طبق معمول حس می کنم که نیشم دارد باز می شود و به زودی قرار است به این خانوم غوله لبخند تحویل بدهم!! یک چشم غره ای به من می رود و کنارم روی صندلی پهن می شود و همین جوری زیر لبی دارد غر غر هم می کند ...وقتی عملیات جایگزینی خانم غوله تمام می شود من هم نفس حبس شده ام را بیرون می دهم و با خودم می گویم این هم قسمت من در این سفر!!

می ترسم برگردم و نگاهش کنم ... اینقدر زیر چشمی سعی می کنم صورتش را ببینم که چشم هایم درد می گیرند ! 

خانوم غوله همین جوری که دارد برای همه ی اتوبوس بلند بلند  غر می زند اشاره ای می کند به اینکه ناهار نخورده و من هم مثل آدم های نفهم یک هو می پرم وسط غرش " آخی... الهی !! چرا....... فشارتان پایین آمده حتما!!!" خانوم غوله یک جوری نگاهم می کند که یعنی به تو چه!

و از کیفم یک بیسکوییت در می آورم ، بازش می کنم و می گویم بفرمایید... "نه نمی خورم"

حس می کنم الان است که من را بزند...

موبالش را در می آورد و به 3-4 تا مرد یا پسر نمی دانم زنگ می زند...مهران ،داوود، محمد...به همه یک سری دستور بی ربط می دهد !

با خودم فکر می کنم عجب مادر فولاد زره ای است این یارو!


وقتی یک کمی آرام می گیرد نارنگی از جیبم در می آورم و به زور به خوردش می دهم!!! و به این ترتیب نارنگی گیرش می کنم و یواش یواش سفره ی دلش باز می شود...

برایم از مادرش می گوید که مریض است و در شهر دیگری زندگی می کند و وسواس دارد و او مجبور است هر هفته برای حمام کرن مادرش 300 کیلومتر راه برود و بر گردد از همسرش که عمرش را به شما داده از برادرش که چند روز پیش به یک پیاده زده و فردا دادگاه دارد و او برای ضمانت کردنش در حالیکه همین امروز از سفرحمام مادر بر گشته مجبور است دوباره سفر کند و ار دو تا پسرش برایم می گوید و اینکه نگرانشان است و....

خیلی حرف های دیگر....

دیگر برایم خانوم غوله نیست..به نظرم زن مهربانی می آید...خستگی آدم را پرخاشگر و عیب جو می کند... و او هم مستثنا نیست ، مثل من ...حس می کنم که زن در دلش درد دارد که به همین راحتی و با دو تا لبخندو یک نارنگی سفره ی دلش را باز کرده و من را سهیم در غم هایش دانسته....

به همه ی حرف هایش گوش می کنم و سعی می کنم آن چیزی را که او هست در پشت صورتی که کم کم دارد پیشانی و دور لب هایش چین می خورد ببینم...

فکر می کنم که خیلی ها آن چیزی که ما می بینیم نیستند... اینقدر که بار غم و شکستن های ندیدنی روی دوششان است!

امیدوارم همسفری که نمی شناسمش شب یلدا خانه باشد و درد کمتری در دلش باشد...

امیدوارم


شما هم بازی کنید...

بیاین بازی...

بازی کجاست؟ اینجا

خلاصه بگویم!

اون امتحانی که همه باید توش بیست می گرفتن رو یادتونه؟ (همین پست پایینیه است لینک نکنکم دیگه ...  خودتون این اسکرول ماوس رو یک ذره بچرخونید ،اگه نخوندین پست رو و بخونینش تا بدونین چرا باید بیست می شدن همه! )

ورقه هاشو اصلاح کردم!

و یک چیزی کشف کردم!!! 

یک چیزی که  واقعا عجیبه!

خیلی عجیبه!

خیلی خیلی عجیبه...

من مطمئنم که بچه های کلاسم عاشقن!

خیلی هم بد جور عاشقن!

فقط موندم عاشق چی و کین!

اینو به خودشونم گفتم... امروز سر کلاس! گفتم که فکر می کنم شما همگی با هم عاشق شدید! شاید هم همه با هم عاشق یک نفر شدید ( منظورم خودم نبود  ) ...

حالا چرا این حرف رو می زنم؟

مطمئنم باور نمی کنید!

امتحان مشورتی جزوه باز عین جزوه که خود استاد هم تقریبا همه ی سوالات رو پای تخته توضیح می ده دیگه غلط نوشتن نداره که!!!!!!!!

یعنی به جز عینکم و 2 تا چشم خودم 3-4 تا چشم دیگه هم در آوردم! نصف بیشتر بچه ها خیلی بد امتحان دادن! یعنی همه ی جواب ها درسته!! ولی مال سوالی که مطرح شده نیست! 

حالا با آمار مبسوط و اینکه تو چه مایه هایی بودن اشتباها به زودی در خدمتتون خواهم بود...



خلاصه اینکه متوجه شدم  اینا عاشقن ... امروز راجع به عاشقی باهاشون کلی حرف زدم و کلی خندیدن همه!!! 

شاید اولین بارشون بود اینجوری امتحان می دادن خل شده بودن!

همه چی رو درست نوشته بودنا! و حتما اون چیزی رو که نوشته بودن یاد گرفته بودن ...

اما به یه سوال دیگه جواب داده بودن نه به سوالی که مطرح شده بود و داشتیم در باره اش صحبت می کردیم!!!!!

چند در صد دانشجو ها اینکار کرده بودن رو هم می گم بعدا  باید حساب و کتاب کنم ! از اونجا  در صد عاشقی در سطح جامعه رو می شه از روی فراوانی عاشق ها تو 101 نفر دانشجو تقریبا حدس زد ...!

با وجود کلی تاکید و تایید و خ.ود ز.نی های بنده سر کلاس... بازم بعضی اشباه ها واقعا فاجعه بودن!!!! 


یعنی من اشتباه کردم ؟ یا ترک عادت سبب مرض شده؟ ...

 به هر حال لا اقل خوشحالم جواب سوالی که نوشته بودن رو یاد گرفتن...  همینم تو جمع عشاق غنیمته ...


امتحانی که همه در آن بیست می گیرند!

هفته ی پیش از دو تا از کلاس هایم امتحان گرفتم!

وارد کلاس می شوم . بچه ها مثل لشگر شکست خورده روی صندلی هایشان ولو شده اند و تک و توک بلند می شوند و نمی شوند و سلام استادی می گویند و نمی گویند...

می خندم" انگار خیلی خسته اید! "

"بله استاد"

"خسته نباشید... می خواهم هدیه بدهم به شما ! نفری یک کاغذ در بیاورید امتحان داریم "

همه داد و فریادشان بلند می شود... " نه استاد ...به خدا خسته ایم .. نگفته بودید!!! نمی شود هفته ی بعد بگیرید امتحان؟" و هزار گله و شکایت دیگر...

" نه حتما باید این هفته باشد... بخش عمده ی درس هایتان تمام شده و باید امتحان بدهید! "

با اکراه کاغذ در می آورند و چپ چپ نگاهم می کنند!

.

.

"خوب حالا دو تا دو تا هم گروه شوید..." به وضوح می بینم که چشم هایشان دارد از حدقه در می آید ... 

" با هم دو تایی مشورتی به این سوال ها جواب بدهید ..." 

سوال ها حالت مقایسه ای دارند. ازشان می خواهم که هر بخش سوال را در یک برگه جواب بدهند و مقایسه کنند ... سوال های خیلی کلی که تقریبا همه ی جزوه را به چالش امتحان می کشد... 

نیم ساعتی وقت می دهم تا هر چه از کلاس یادشان مانده بنویسند...

" حالا جزوه هایتان را در بیاورید و هر چه ننوشته اید را از روی جزوه کامل کنید و بنویسید... "

بعضی هایشان دارند لبخند می زنند و بعضی ها هنوز چپ چپ نگاه می کنند...

هر چه را بلد نبودید بگویید تا عمومی پای تخته دوباره توضیح بدهم...

.

.

"بچه ها... همه در این آزمون بیست می گیرید... چیزی یاد گرفتید؟"

"بله استاد همه ی جزوه مرور شد"

نمی دانم راست می گویند یا دروغ، این بار من به آن ها چپ چپ نگاه می کنم!!!



هنوز ورقه هایشان را بررسی و قضاوت نکرده ام!

اما امیدوارم وقت کلاس تلف نشده باشد... شما چه فکر می کنید؟

گولم زدی اما نخوردم!! ( شاید هم نمی خواهم بخورم...)

با پای لنگان و قیافه ی در هم می آید به کلاس... درب و داغان!!!

نصف بیشتر ترم گذشته! اول ها می آمد به نظرم بعد شروع کرد به پیچاندن کلاس! معلوم است که یک ساعتی جلوی آینه وقت تلف کرده تا آن زلف های نصف رنگی و نصفه سیاه را به این اندازه عمودی آراسته کند!!! (یک بار سعی کردم همین بلا را سر خودم بیاورم اما راستش را بخواهید اصلا بلد نبودم کلی هم ور رفتم آخرش هم خسته شدم و خشگلی را بی خیال گشتم!!! منظور اینکه کم هنری نیست این عمودی کردن مو تا به شکل این کلاه های امیر کبیر و این ها در بیاید و به حد کافی گنده منده شود جان آدم را می ستاند ! دمشان گرم این دخترک ها را که کلی کارشان درست است... القصه پرانتز خیلی دراز شد...  ) ...

با همان پای لنگان آمد و گفت : استاد....(صدایش می لرزید و در چشمهایش هم یک حلقه اشک بفهمی نفهمی دیدم ) من تصادف کردم و نمی توانم راه بروم به همین خاطر کلاس های شما را نیامده ام خیلی و پشیمانم ...مرا در یاب ! گفتم چشم عزیزم در یافتم هر وقت بخواهی برایت کلاس می گذارم و به تنهایی همه ی عقب ماندگی هایت را جبران می کنم ...بقیه کلاس هایت را حداقل بیا!!

گفت چشم!

بیرون از دانشگاه دیدم همین جناب کله گنده را (به خاطر موهایش می گویم کله گنده بهشان) دیدم که مثل غزالی تیز پا می دوید و می خرامید و می جهید و میخندید!

انشالله که لبش خندان باشد همیشه...

اما به خدا انصاف نیست! برای چه دروغ می گویی به من؟

راستش را بگو خوب!

مگر چه بلایی سرت می آورم؟ اینجوری که الان شد بهتر شد؟

بگذریم ...

هفته ی بعدش نیامد و هفته ی بعد از آن آمد گفت استاد من باید بروم برای درس دیگرم فلان جا!!!

می گویم دختر جان آخر مثلا اینجا داشگاه است تو دانشجویی پس چرا اصلا دانش نمی جویی؟

خوب در ساعات خالی کار اساتید  کلاس های دیگر را انجام بده برای چه در ساعت یک درس کار درس دیگر را می کنی؟ لابد به آن استاد هم می گویی که باید کار درس من را انجام دهی و از کلاسش در می روی...

لبخند می زنم!!!

چه کار کنم با این دانشجو؟

لبخند می زنم و با خودم فکر می کنم چه عکس العملی نشان بدهم؟

به او می گویم برو اما جلسه ی بعد همه ی عقب ماندگی هایت را جبران کن و کار هایت را بیاور ببینم..

می رود و هفته ی بعدش هم نمی آید...

چه کارش کنم من این جوان کوچک را؟...تا بداند که راهی که می رود راه زنگی نیست! درس من بالاخره می گذرد ... بد یا خوب... اما وظیفه ی من فقط یاد دادن همین چیز هاست؟ یا باید یادش بدهم که شیوه اش شیوه ی خوبی نیست؟

چه کار کنم من با این دانش جوی کله گنده... 

فکر می کنم که کلا یک گوشش در است و یکی دروازه حرف زدن هم فایده ندارد اگر داشت لا اقل این هفته می آمد ... یا اصلا به من چه... بگذار هر کاری می خواهد بکند...خودش بابا ننه دارد ... من هم که خودم بی کار نیستم...  خوشحال نیستم و نمی دانم چه کنم!

شما بگویید...

بیندازمش؟ نمره اش را بدهم همین جوری بی مسئولیت و بی اینکه چیزی یاد گرفته باشد برود؟ شیر یا خط کنم؟... 

شرط می بندم اگر می دانست این معلم کوچکش چقدر ناراحت و نگرانش است هم برایش فرقی نمی کرد!! اینجور آدم ها دل ندارند انگار...

باز این جلسه هم لبخند خواهم زد و منتظر خواهم ماند تا بیاید... اما اگر نیامد چه؟

و اگر آمد.. چه بگویم به او؟