امروز!

امروز خسته ام...

دلم خواب می خواهد!

از بس کار زیاد بوده این چند وقت! تازه از خدا که پنهان نیست ...از شما چه پنهان همینجوری هم تعداد ساعت های پای  کامپیوتر و لپ تاپم از نصف ساعت های روزم بیشتر بود ...الان که دیگر به دلایل خیلی خیلی عدیده ( که اصلا ربطی به خواندن وبلاگ های دیگران و کیف کردن از قلم شیوای دوستان ندارد  ) بیشتر هم شده است!

اینجور وقت ها است که استاد بیچاره با خود می گوید "کاشکی من هم  دانشجو بودم"

فکر کنید که الان من تصمیم بگیرم که کلاس نروم! یک جماعتی در دانشگاه آواره می شوند و همه جا جار میزنند که استاد فلانی نیامده و آبروی آدم را می برند!!! به خصوص جلوی این آموزشی های بد اخلاق!

تازه ...پیش مدیر گروه هم می روند و مثلا می گویند که استاد فلانی نیم ساعت دیر کرده برویم یا بمانیم و مدیر گروه به تو  زنگ می زند و تو هی سرخ وسفید می شوی که چرا دیر کرده ای!


آخر یکی نیست به این دانشجو ها بگوید که مگر خودتان چقدر منظمید؟

حتما از حال و هوای کار گاه های معماری خبر دارید... به خصوص آخر ترم ها کارگاه های ما خیلی بلبشو می شوند و بچه ها کارهای نا تمامشان را تمام می کنند و کلاس دیگر زیاد آموزشی نیست... همین پریروز برای اینکه می دانستم کلاس 4 ساعته 2 ساعت بیشتر طول نمی کشد به جای 8 صبح 9.30 رفتم... تازه به بچه ها هم گفته بودم که برنامه چه جوری است و قرار است دیرتر کلاس تشکیل شود! 

رفتم و دیدم که کلاس خالیست! من هم از رو نرفتم و نشستم در کلاس خالی! 


تک و توک دیدم که سر و کله ی بچه ها دارد پیدا می شود...

زورم می دانید از کجا می آید؟ دانشجویی که کل ترم ساعت 10 سر کلاس آمده به جای 8 به من می گوید که استاد شما نیامدید بچه ها رفتند خانه هایشان!!!! چرا نیامدید! عجب ...

دیگر باید به این جغله ها هم جواب پس بدهم! می گویم آن موقع که شما دیر می کنید من با شما اینجوری حرف میزنم؟

تازه آخر کلاس می آیید و انتظار حاضر خوردن هم دارید!

بنده وقتم را از سر گذر نخریده ام که بیایم اینجا منتظر باشم ببینم که شما تصمیم دارید تشریف فرما بشوید یا نه!  در ضمن هفته ی پیش گفته بودم که امروز زود کلاس تمام می شود نمی توانم که 8-10 اینجا باشم و تا ساعت یک که کلاس بعدی شروع می شود ، بروم در اتاق اساتید آدامس بجوم! (البته اینجوری نگفتم ها اما دلم میخواست اینجوری بگویم تا حسابی حرصم خالی شود  اینجا نوشتم و حرصم خالی شد )...

خلاصه اینکه دلم خواب می خواهد ...

اما استاد بودن یعنی اینکه باید همیشه سر کلاس باشی تا یک جماعت از تو طلب کار نشوند و تو را به خاطر مریض شدن یا کسالتت به صلابه نکشند...


نظرات 17 + ارسال نظر
شازده کوچولو شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ http://lepetitprince.blogsky.com

آخی! ی لحظه جدا دلم به حال استادا سوخت! چقد ما اذیتشون میکنیم و خبر نداریم!
میگم خو باهاشون تا کن که نیان دیگه! ما که دو هفته است تعطیل کردیم!

سلام

اذیت که نیست....
سر کلاس رفتن وظیفه است...
من هفته پیش بهشون گفتم زود کارتون رو انجام بدین دیگه نیاین کلاس!
خودشون کش می دن!
من چه کنم؟

شازده کوچولو شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://lepetitprince.blogsky.com

اوه اول شدم!‌ استاد نمره ما اولی ها رو در نظر بگیریا!

چشم....20!

شازده کوچولو شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ http://lepetitprince.blogsky.com

قصه های خوشکلتو بنویس استاد

کدوم قصه ها؟

میثمک شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ http://meesmak.blogfa.com

کاشکی من هم دانشجو بودم! واقعا من هم دلم تنگ شده!

خیلی خوب بود... البته دوران لیسانس... بعدش همش اضافه کاریه...

فری شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ب.ظ http://fernevis.blogfa.com

همیشه وقتی دانشجو بودم دلم میخواست استاد بشم که از دست این استادا خلاص بشم.... از بس ما رو میچزوندن و نمره پروژه ها رو نمیدادن و هی میگفتن شما هیچی بلد نیستین... پس ما هم اونها را اذیت میفرمودیم... دروغ چرا دلم کمی خنک شد!!!!

نوشتیم تا دلتان خنک شود...

باران شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ب.ظ http://the-rain.blogsky.com

عجب!!!
دانشجواتون بر عکسنا !
کاش شما استاد درک و بیان ما بودی که من مجبور نشم این درسو واسه استاد ستمش حذف کنم !!! :دی

برا چی حذف کردی حالا!
پاس می کردی می رفت پی کارش

ما(ریحانه) شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام.. بزارید یه چیزی رو به عنوان دانشجو لو بدم.. هیچکدوم از دانشجو ها نرفتن خونه اشون.. اونا تا میبینن استاد نیومده از کلاس در میرن و قایم میشن ببینن استاد با کلاس خالی رو به رو بشه میره یا نه!!! بعد اگه استاد نشست سر کلاس و احیانا درس هم داد خودشون متنبه میشن و میان میشینن سر کلاس.. این تجربه یک دانشجو بود که الان خودمونو لو دادم.. به نظرت دانشجو ها بفهمن سر من رو میبرن میذارن رو سینه ام آیا؟!!!

ما(ریحانه) شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ب.ظ http://ghahvespreso.persianblog.ir

شما هم از رفتن دوستانتون غمگین میشید.. این چند روزه که این قدر خداحافظی کردن و رفتن که ما سر شدیم..(همون بی حس شدیم منظورم بود)

امیر شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ب.ظ http://khateratetarakkhorde.blogfa.com

این هم نوعی ابراز محبت است
خواستند شما برید استراحت کنید

اما ریحانه راست میگه
البته من که ید طولانی در تعطیل کردن کلاس های مختلف دارم هیچ وقت بعدش برنگشتم
این ترم زیاد حال نداد
فقط تونستم یه کارگاه برق و یه کارگاه مکانیک و یه آزمایشگاه برق و یه اصول اندازه و یه الکترونیک و یه مدار رو تعطیل کنم
خداوند بر شما اساتید صبر عنایت فرماید

بازیگوش شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:04 ب.ظ http://bazigooshi7.persianblog.ir

خیلیی دلم برا روزای دانشجویی تنگه خیلییییییییییی خصوصا این روزا که بوی امتحانا و جنب و جوش و تحقیق بنویس وو....واقعا چرا اینقد زود گذشت؟؟؟
خدایی اما ما اینجوری حف نمیزدیم با استادامون...

بازیگوش شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ http://bazigooshi7.persianblog.ir

رفتن کرگردن خیلییییی تلخ بود خیلییییییییییی من شوکه شدم خدا کنه بازم بنویسه و این حرفا رو بذاره کنار...

آناهیتا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام
این روزها طمع شیرینی ندارد مومو جان
دلم گرفته
به راستی چرا شهریار ما رفت؟

پرند شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ http://ghalamesabz2.wordpress.com

کاش اون جوابا رو بهش می‌دادی!
به نظرم یه کم زیادی مراعات می‌کنی...
ولی جداً وقتی یه استاد نمیاد یه لذت وصف‌نشدنی می‌ده به آدم!
بخصوص اگه ساعت اخر باشه و بتونی بری خونه!
حسش مثل حس لغو امتحانیه که لاشو هم باز نکردی!

امیر علماء شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:58 ب.ظ http://www.vlife.ir

همه می روند ، روزی که خواهد آمد!

بهروز(مخاطب خاموش) شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ب.ظ http://sukamario.blogfa.com

سلام...نمی دونم می دونی یا نه...ولی کرگدن یه پست خداحافظی گذاشته....
من پیشنها می دم برای ارج نهادن به فعالیت هاش و خسته نباشید بابت همه ی دوستی هایی که تو وب ایجاد کرد..بابت همه خوشی ها جمعی...بابت همه چی...
همه ی طرفداراش یه پست مخصوص بزنن و تو اون فقط یه جمله برای کرگدن بگن...
من هم از رفتنش ناراحتم...
اما می خوام اگه تصمیمش جدیه...با یه خاطره خوش بره...یا شایدم با دیدن این کار ما بمونه...
بهروز

می دونم ... و گذاشتم!

کورش تمدن شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

یه چیزی بپرسم با لنگه کفش دنبالم کنید؟
راستی واسه چی دیر رفتید؟؟!!!
تو کار اینجوریه هرچی پستت پایین تر باشه راحت تری.راحت میدونی مرخصی بگیری وبری سفر ولی یه مدیر از کی مرخصی بگیره؟
امیدوارم شهریار برگرده

فقط خسته بودم!
کسالت داشتم...
همین!
امیدوارم برگرده.

کورش تمدن یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

بلا دور ایشالله زود خوب بشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد