تهران...پارک شهر!

سی سالش هم نبود...

جلوی آینه ی دستشویی پارک...آب می زد به صورتش ... به خودش نگاه می کرد ، تا صورتش خشک شود...شاید می خواست مطمئن شود که زیباست..هنوز! بعد دوباره...نمی دانم چند مشت آب ... چند بار... هر بار لبخند می زد...

سی سالش نبود ...اما کنار چشمهایش چین داشت..لب هایش کمی باز بود...دندانهایش را می شد دید...شاید مست بود...شاید نئشه بود... "سلام" ..."سلا..." لبهایش روی هم نمی نشست.."م" را نشنیدم... و یک لبخند...

"می شه رژ لبتونو بهم بدین؟ دارین رژ لب؟"

"دارم"

کمی لب هایش را سرخ کرد و خودش را در آینه ی ترک خورده  و زنگ زده ی پارک برانداز کرد

صورتش می خندید.

"می خوای ابروهاتو بردارم برات؟"

"می کنی این کارو؟"

درد داشت

صورتش جمع می شد با کندن هر تار مو... مو هایش کمی روشن بود... روی پوستی که از غم تیره شده بود...

"خوب شد...قشنگ شدی" 

"جدی؟ ببینم! " آینه ی ترک خورده چیزی نداشت برای نشان دادن...

"آینه داری خانو..؟...آره قشنگ شد.....ممنون" لبهایش می خندید...چشمهایش هم!

می خوای کمی آرایش کنی؟

آره...

هر کاری می توانستم کردم تا زیباتر شود...کمی کرم مرطوب کننده...صورتش را نوازش می کردم...نمی دانم چه مدت...

شاید کسی تا آن روز نوازشش نکرده بود...چشمهایش را بسته بود و در خلسه رفته بود... انگار دلش می خواست تمام نشود...

"ممنون"

"رژ لب مال خودت...آینه رو هم بردار.. من نیازی ندارم"

هر دو را انداخت توی کیف سیاه رنگ پریده

سرش را تکان داد پایین انداخت و رفت..بی هیچ حرفی...

زن ها ی دستشویی پارک من را به هم نشان می دادند...سرم را پایین انداختم...انگار گناهی کرده باشم. با سرعت خودم را از بین آن همه آینه ی زنگ زده بیرون کشیدم... چشم هایم دنبالش بود..دنبال زنی که سی سالش هم نبود اما صورتش چروک داشت و رنگ لب هایم را به او بخشیده بودم....


مرد موتور داشت

چانه می زد 

از حرکت سر و دستش فهمیدم 

زن تسلیم شد

ترک نشست 

کت سربازیِ خاکی رنگ مرد را چنگ زد و ... 





نظرات 24 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ق.ظ http://khateratetarakkhorde.blogfa.com

۳۰ سال نداشت اما صورتش ترک داشت،پر بو از چین و چروک....
رژ می زند تا صورت رنگ پریده را حیاتی بدمد...
و چنگ می زند تا شاید نجات یابد و شاید فراموش...
قشنگ بود
مرسی

داستان‌گو چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ق.ظ http://dastangooo.blogsky.com/

پایان خوبی داشت/.

ممنون

عبدالکوروش چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ق.ظ http://www.potk.blogfa.com

تو زنی را زیبا کردی.
و یک لحظه، شاید فقط یک لحظه به او آرامش دادی
تا فراموش کند که به چه مصیبتی دچار است...
تو به او احساس زن بودن دادی.
به هم نوعت...
مهم این است.

خیلی چیز ها مهم است...
نمی شود کاری کرد!
کاری مهم!

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 ق.ظ

هی فلانی
شاید زندگی همین باشد...

هست

خاتون چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:03 ق.ظ http://bootejeghe.blogsky.com

همین که نمیخوایم واقعیت رو بشنویم تلخش میکنه البته!
اما حالا چرا؟ اگه اون یک لحظه محبت نبود چی میشد؟
این محبته برای سبک کردن بار دختر بوده یا "من" که بهش زیبایی داده؟؟؟

نمی دونم!

کاتیا چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ http://oldgirl.blogfa.com

اشکمون در اومد بانو...

به این میگن تقدیر نه ؟

تقدیر؟
یعنی چی تقدیر! لغت نامه می خوام! با یه تعریف بلند از تقدیر...

بهار چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ http://zendanebihesar.blogsky.com

چقدر زندگی زیبا می شود وقتی کسی خالصانه تورا فقط برای خودت می خواهد همانطور که هستی

بله!
همانطور که هستی...

زویا چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ http://zoya31.blogfa.com

دوست داشتم پایان داستان او به دنبال کودکش میرفت و به سوی خانه رهسپار میشد. دوست داشتم برای امرار معاش حتی شده کار در خانه بگیرد و در آرامش روحی بسر ببرد

نیما چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

متن و نحوه ی بازگویی صحنه قشنگ بود اما واقعیت دنیای اون زن رو نمیدونم چی بگم ! تلخ یا قشنگ ؟ نمیدونم عمه !

من هم نمی دونم پسرییییم!

مهتاب چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ب.ظ http://moonlight-m.blogsky.com

زیبا و تلخ تلخ ...
اگه منبعشم بنویسی خیلی خوبه ...

منبعش؟
من منبعشم!

نینا چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ

وای چه زیبا بود
و چه غم انگیز
از این چیزا تو این شهرا هم خیلی پیش میاد

همه جا هست از این چیزا

سرو چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ب.ظ http://yeksarv.persianblog.ir

خوب کرد کمکش کرد

شاید!
اگر کمک بود کارش!

میکائیل پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ق.ظ http://sizdahname.wordpress.com

پایان بندیش خوب بود ....
پیوستگی شو هم حفظ کردی ....
کم کم داره خوب پیش میره

ممنون!

دختری که حرفهایش را نمیخورد... پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.rainygirl89.blogfa.com

کاس آرایشش نمیکرد...... کاش فقط به او آیینه میداد... فقط آیینه ...یه آیینه ی خیلی بزرگ و صاف

نمی دونم...چه کاری درست بود!
تصمیم در لحظه کار سختیه...گاهی فکر آدم کار نمی کنه...ترجیح می دی فقط عمل کنی!

امیر پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://khateratetarakkhorde.blogfa.com

برای دیدن خود نیاز به آیینه خیلی بزرگی نیست...
گاهی می شه تو یه کاسه آب تا سیرت صورت رو هم دید...

بله!

مهتاب پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ http://moonlight-m.blogsky.com

جدا
اخه دوست داشتم ...گفتم اگه بقیه داره برم بخونم

بقیه نداره!

محبوبه پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ http://sayeban.blogfa.com

چه خوب کردی! گاهی بهتره فقط نوازش کنیم بی فکر عاقبت...

بله!
خیلی زن ها در انتظار نوازشند!

سارا پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ب.ظ http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

سلام استاد موموی عزیزم!
امیدوارم خوب باشید!
پست زیبایی بود، خیلی خوشم می آد از کسایی که به این جور آدم ها با یه چشم دیگه نگاه نمی کنن و دربارشون بدون آگاهی از وضعیتشون قضاوت بی جا نمی کنند.
خیلی خوب نوشته بودیدش!!!

خوبم
ممنون

کرگدن دل نازک پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ب.ظ http:// karrgadan.blogfa.com

عالی نوشتی تجربه تو عزیزم.
وچه زیادند زن های 30 ساله ای که صورتشان .....
----
پیشم بیا بی وفا.

ای جاااااااااااااااااااااااااااااااانم شریک جان!
چشم!

بهنام پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام استاد مهربان... واقعآ که چنین افرادی خیلی نیازمند محبت و نوازش اند. نیازمند اینکه دیگران به یه چشم دیگه نگاهشون نکنن و چه قدر کار خوبی کردی که نوازشش کردی و چه حس خوبی بهش دادی. حسی که شاید هیچکس تا اون لحظه بهش نداده بود...

من ناراحت نیستم از کاری که کردم!
حتی اگر به نظر بیاد کمک کردم که راحت تر تن فروشی کنه...
چیزی بهم می گه اشتباه نکردی!
کار دیگه ای ازم بر نمیومد!

کورش تمدن جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ق.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام استاد
هم تلخ بود هم شیرین
شرایط اون خانوم تلخ بود
ولی کار شما شیرین
واقعا باید به این کارتون غبطه خورد
کار هرکسی نیست خودش رو در محیطی که همه بد نگاه میکنند وقف شادی کسی کنه
بهتون تبریک میگم بخاطر دل مهربونتون
حقا که استادی

امیر علماء جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ق.ظ http://www.vlife.ir/

چه زیبا بود!

هانیه جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ http://gamaj.blogsky.com

چقدر درد داشت این پستت!

داشت...

ویدا شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ق.ظ http://vvida.blogfa.com

قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد