سندرم پاهای بی قرار...

به پاهای رقصنده فکر می کنم...

وقتی زانو ها می لرزیدند...محکم و خوشتراش بود..می شد قدرت و ظرافتی بی نظیر را در طمانینه ی قدم هایش دید...انگار که زمین  روی نوک انگشت هایش بند شده نه پاها روی زمین!

رقصیدن همین است..باید به حریف اعتماد می کرد  و خود را مست ول می کرد در تاب دست های حریف ...بدون ترس از جاذبه ی زمین..این زمین بود که روی پاهای او ایستاده بود!


می لرزید ... 

تکیه گاه زن بود ...کشیده بود و ظریف...می شد طراوت سال های مانده و رفته را حس کرد در پوست تنش ...ظرافت یک رقصنده را داشت و قتی روی انگشت هایش ایستاده بود و می چرخید، دنیا هم با او می چرخید...اعتماد می کرد و خود را رها می کرد در تاب بادی که دور تنش می پیچید...زمین به پاهایش تکیه کرده بود...به لطافتش...

ناخن هایش را لاک قرمز زده بود...زیر پوشش بدن نمای تنش پیدا بود...آرام بود و با طمانینه...

سرش گیج میرفت و زانو هایش کمی می لرزید...از بس چیزی نداشت برای از دست دادن ... می شد در ماهیچه های تنش رد راه های رفته را دید .... عطش برای رقصی دوباره و چند باره زیر پوستش بود...

پشت در ایستاده بود... راهرو تاریک بود...زیاد نباید می رفت ...شاید یک طبقه...گیج می خورد سرش و به دیوار های راه پله ی تاریک می خوردٍ ضعف داشت ولی آرام بود ، هنوز ایستاده بود...به اولین صندلی که رسید خودش را پهن کرد روی سفتی بی دلیل نشیمن ...پاهایش را روی هم انداخت..ظریف..مغرور، دست نیافتی، آرام! بخار نفس های زن های اتاق روی پوست سرد تنش نشست...و همه ی خونش حمله کرد روی تنش...مغزش نیازی به فکر کردن نداشت...و به آن همه خون!

قهوه را سرکشید ...باز استرس سراغش آمد... فنجان را برگرداند! هر دو پا را روی زمین گذاشته بود..انگار می خواست فرار کند ...شاید نیم خیز بود...شاید هم نه! ماهیچه هایش منقبض بودند...

"خیلی زود از دو راهی بیرون می آیی!"

 چشمش به پاهایش بود و به لاک انگشت هایش ...مغزش هزار راه نرفته ی روبرویش را داشت زیر رو می کرد... کدام دو راه؟ 

" تو کله شقی!"

 بود...پوست تنش نم بود... لطیف بود ...باید کله شق می شد!

 " هر چیزی بشود تو برنده ای! "

 انگشت هایش را مثل موج تکان می داد و در موفقیت راهی که نمی دانست چیست غوطه ور می شد... با هر کلمه ذهنش پرواز می کرد ...و پاهایش را ول کرده بود در جاده ی رویا! ساق پایش می لرزید! سندرم پاهای بی قرار باز سراغش آمده بود...

"جدایی می بینم! انتظار کافیست...نترس! ...هنوز پایت را در کفش نکرده ای ...راه بیفت ...نترس" 

راه افتاد...بدون پا...جا گذاشته بود شان در اتاقی که بوی قهوه می داد!




هنوز برگه های بچه های کلاس را نگرفته ام! زندگی مجال نمی دهد لا مذهب!

خوش آمدی آنیموس...نیمه ی گم شده ی روح بی قرار من! در انگشت هایم نفس های تو موج می زند... وقتی می نویسم!


نظرات 27 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ

پاهای بی قرار تاب ماندن ندارند...
حتما از ماندن در آن اتاق کلافه شده اند و خود رفته اند...
بسیار زیبا و جذاب...

رفته اند! بله! پای بی سر دیدی بهشون بگو بیان! صاحبشون منتظره!
مرسی...

بهروز(مخاطب خاموش) جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ق.ظ

این پست در نوع خودش جالب بود!
هوس کردم برم یه جا دسته جمعی برقصیم!

آره!
منم!
این بالا (همسایمون) مهمونی داشتن امشب... یه لحظه هوس کردم الکی برم خونشون!!!
راستی نوع پسته چه نوعی بود؟

سیمین جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ

آنیموست رو پیدا کردی؟
تبریییییییییییک...
البته حدس میزدم...چون جنس نوشته هات تغییر کرده...
منکه بشدت از این تغییر لذت میبرم

سیمین جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ق.ظ

میگم ازش بپرس ببین آنیموس منو ندیده؟؟؟

کاتیا جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ق.ظ http://oldgirl.blogfa.com

نوع نگارشت تغییر کرده .
زنانه‌تر و پیچیده‌تر شده .
تبریک میگم بهت .
و البته باید بگم هر کسی با این نوع نوشته‌ها ارتباط برقرار نمی‌کنه . باید بفهمنش.

موفق باشی.

کاتیا جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ق.ظ http://oldgirl.blogfa.com

کدوم جمله هه ؟

کاتیا جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ق.ظ http://oldgirl.blogfa.com

من همه‌ی مطالب و ترکیب‌هام رو خودم و به صورت ذهنی می نویسم .
فعل کشته شدن یک چیز عمومیه . بنابراین هر جایی ممکنه باهاش برخورد کرده باشی. البته اگر این عبارت باعث شده باشه جمله ی من به نظرت آشنا بیاد .در کل مقوله‌ی نامه‌های تهدیدآمیز هم چیز جدیدی نیست .
ولی من خوشحال میشم اگر واضح تر منظورتو بگی .
شب خوش.

به خدا منظوری نداشتم عزیزم! انگار کسی بهم گفته بود که می کشمت! همین!

امیر علماء جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ق.ظ http://www.vlife.ir/

اگه اینقدر وقتتو اینجا هدر ندی میبینی که زندگی هم مجال میدهد :دی

باید برم شهری که که گذارم اونجا نمی افته!
اصولا وقتی از برنامه و زندگی کسی خبر نداریم نمی تونیم بگیم چه کاری وقت تلف کردنه و چی نه!
موافق نیستی؟

امیر علماء جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ http://www.vlife.ir/

چرا ، موافقم ، فکر کنم اون :دی که آخر کامنت قبلی گذاشتم دلیل بر همین موافقت بوده!

میکائیل جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ب.ظ http://sizdahname.wordpress.com

خوبه ..برای شروع خوبه ....
البته سعی کن کمی ترکیب بندی جمله هارو عوض کنی ..
تا خودمنی تر شه ... تا به خودت برسه .. انگار از یه پنجره داری میبینی فضارو ...
بهتره دیدش نزدیک شه . جوری که هوای اتاق بتونی استشمام کنی....
میدونی که چی میگم

پرند جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ http://ghalamesabz2.wordpress.com

یه جاهاییش تصاویر پاتیناژ میومد تو ذهنم!!
این تغییر سبک و پیچیدگی نگارشت خوبه ولی اون نوشته‌های صمیمی و بی‌آلایش قبلیت رو بیشتر دوست داشتم...

کورش تمدن جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
بجای اینکه بشینید پست بنویسید تشریف ببرید برگه بچه ها رو بگیرید نگرانند بندگان خدا
اصلا همینجوری نمره بدید همه رو قبول کنید
خارج از شوخی قشنگ مینویسید
شرایط و حالات رو خوب توصیف میکنید
البته بعضی جاهاش هم مبهمه مغز ما نمیکشه

اردشیر بابکان جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ب.ظ http://avestaariyo2.blogfa.com

درود بر شما دوست عزیز
من در وبلاگم مطلب کوتاهی درباره جایگاه زن در دین زرتشت نوشتم لطفا" اگر علاقه دارید آن مطلب را بخوانید و دیدگاهتان را بیان کنید.
با تشکر از شما دوست عزیز[گل]

خاتون جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ب.ظ http://bootejeghe.blogsky.com

یه سوال بی ربط:
چه جوری میتونم برات خصوصی بزارم مومو جان؟

از ارسال نظر خصوص پیش عکسم
یا از تماس با من بالا

نینا جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:41 ب.ظ

من همیشه پاهای رقصنده ها رو دوست داشتم
ولی این یه حس عجیبی داشت
زن درونت خیلی سرگشته هست

آخ که چه خوب فهمیدی...
گرفتارم از دستش! گرفتاااااااااااااااااااااااار

روح سرگردان جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ب.ظ http://http://ruohesargardan.persianblog.ir/

سلام آدم یاد نقاشیهای ادگار دگا میافته وقتی از بالرینها نقاشی میکرد...ی آپ کوچولو هم دارم

مجتبی شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ http://shahzadde.wordpress.com/

اگه توجه کنی گاهی اوقات لامصب بیشتر عمق فاجعه(!)رامیرسونه تا لامذهب!

س. شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ق.ظ http://endless_love_me@yahoo.com

من چایی رو بیشتر ترجیح میدم تا قهوه :D اونم با لیمو تو کافه رستوران .......
زیبا بود
دوستان گفتن کلامت تغییر کرده
امیدوارم که روحیاتتم کمی تغییر کنه
موفق باشید

علیرضا شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ب.ظ

باید آن قد به دور خود می گردوندیش تا گیج بشه و به تسخیر تو در می آمد

ایران دخت شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:24 ب.ظ http://iran2kht.persianblog.ir

وای مومو چقدر چیز نوشتی تو این چند روزی که من نبودم.....
راستی یه جمله خیلی قشنگی نوشتی :وقتی جبری می شکند! و چیزی تازه تجربه می شود...چه حس سبکی دارد!

تجربه اش کردم.... واقعا قشنگ توصیفش کردی.. واقعا لذت بردم...

رها پویا شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:51 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

سنرم پاهای بی قرار! همون
restlessness leg syndrome؟

چه چرخ زدن و رقصیدنی! چه آشوبی

azad یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ب.ظ http://www.restless.mihanblog.com

سلام
چند وقتی که من نبودم شما هم دچار اصلاحات کلان در نوع نوشتن گشته اید. حالا عادت میکنم.

استاد این نمره های ما رو اعلام کنید به خدا زندگی برامون جهنم شد از فرط استرس!

کرگدن یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ب.ظ

ما که کاری نمی کنیم که خسته بشیم !
پشت میز فکستنی پوسیده از خستگی سالیان نشستیم
و همچنان کارمندیم و کار می مندیم ...
شما که استادید خسته نباشید !

سارا یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:55 ب.ظ http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

سلاااااااااام استادنا!
یه حس خاصی داشت خوندن این پست! یه حس مبهم نمی تونم توضیح بدم!
اما نوع نوشتنتون زیبا بود! خلاقانه...

م . ح . م . د یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:48 ب.ظ http://baghema.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااام عمه جان ... خوبی ؟!

حسابی درم برات تنگ شده بود ... کلی هم حرم به یادت بودم ... امیدوارم خوبه خوب باشی

مهدی موسوی دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ http://www.taraneyema.persianblog.ir

سلام دو پست اخیر رو خوندم
و خوشم آمد از زبان و فضا سازی و شخصیت پیدازی ها
لینکت رو اضافه کردم

بهروز(مخاطب خاموش) سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ق.ظ

تازه امشب چند تا از فایلا صوتی شب یلدا رو دانلود کردم....صداتون فوق العاده اس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد