تب ریز

یه کیسه پلاستیک نارنجی.... از اینایی که دو تا دسته سیاه دارن دستش داشت، که توش پر بود..  از... نمی دونم! خیلی سعی کردم بفهمم... شاید نون خشک...شاید مقوا! شاید...


به عمرم ندیده بودم صورت یه زن اینقدر چروک داشته باشه.

کیسه رو کنارمن، منِ غریبه ... ول کرد و بدون حتی یه نگاه خشک و خالی سرش و انداخت پایین و رفت...

وقتی دوباره برگشت یه لیوان آب جوش دستش بود ... یه چای کیسه ای در آورد از تو کیسه ی نارنجی و گذاشت تو لیوان.

فقط همین یادمه ازش و تصویرش وقتی تو یه دستش چایی و تو یکیش کیسه ی نارنجی بود و داشت می رفت!

***

سال 57 رفته بود سوئد... دارو ندارش رو فروخته بود تا تو قلبش باتری بذارن. بهش گفتن اگه وسایل برقی دور و برت نباشه تا آخر عمرت کافیه برات ... تاااا آخر عمر!

هر کی می نشست تو ماشینش اول از همه تابلویی رو می دید که نوشته بود " خواهش می کنم صحبت با موبایل را به خارج از تاکسی موکول کنید" ... اما...

مرد برای باقی عمرش باید یه بار دیگه دار و ندارش رو می فروخت تا تو قلبش باتری بذارن ...


***

***

***

تبریز... شهر زیبا و دوست داشتنی من... چقدر دلم براتون تنگ شده بود. برای کوچه هاتون ... برای خیابوناتون ... برای دونه دونه سنگ های توی خیابوناتون برای هواتون ..برای هواااتون.

تبریز ... شهرم... عزیزم... که دونه دونه ی مغازه های شهنازتون برام بو و طعم روزهای مدرسه رو زنده می کرد.

و...

مدرسه ام که 12 سال پیش برای آخرین بار دیده بودمت. چقدر عوض شده بودی... چقدر بزرگ شده بودی .. پیر شده بودی و رنگ سنگ های دیوارات تیره تر از قبل بود ... بدون ما... چقدر ساکت بودی... بچه های امروز، در کنارتن ..اما تو تنهایی و من حست می کردم... هیشکی مثه ما بهت عادت نمی کنه، هیشکی بلد نیست مثه ما با در و دیوارت بازی کنه... روی هیچ کدوم از درات جای انگشتای رنگی بچه ها نبود!!!...

داری کم کم پا به سن می ذاری... اما من با دیدنت بچه شدم!   12 سالم شد و تو حیاطت گرگم به هوا بازی کردم... 18 سالم شد و دنبال معلم هام از پشت ستون بزرگ بین کلاسا سرک کشیدم... امروز ... 12 سال و اندی از اون روزا می گذره ... همه ی عزیزا بجز یکی دو نفر بازنشسته شدن یا دیگه بین ما نیستن... بدون من... بدون اینکه ...حتی ...قبل از رفتنشون بتونم ببینمشون و بهشون بگم که چقدر دوستشون دارم و داشتم.


***

با وجود اون همه خاطره .... اون همه شیطنت های بچگانه و جوونی های تو خیابونا و کوچه ها تو شهرم غریبه بودم... بین صاحب مغازه هایی که عین قبل بودن و فقط موهای ابرو هاشون بلند تر و سفید تر بود بین عکسا و تصاویری که دیگه نبودن ... تو خاطره هایی که چیزی ازشون باقی نمونده بود... و غربت عجیب غریبی که نقشه ی توی دستم به رخم می کشید!

***


وقتی یه خیابون.. یه کوچه.. یا... یه گذر ... نابود می شه ... جای یه چیزی تو دل کسایی که یه روزی اونجا پاتوقشون بوده و توش عاشق شده بودن یا ول گشته بودن یا .... خالی می شه. یه چیز خیلی مهم... خاطره ی جمعیِ یه نسل!


باورت می شه؟

انگار نمی شناختمت تبریز...



نظرات 10 + ارسال نظر
عسل پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:53 ب.ظ http://www.bipardeh.blogfa.com

اووووووووووووووووووووووووووول
آخی !
تبریزی هستی ؟
مامان من برای ماه عسل رفته بود تبریز
همیشه خدا تعریف تبریز رو میکنه !
ما بچه های این دوره زمونه هستیم
اما خدا وکیلی فکر کنم خیلی بچه های پر رو و بدی باشیم !

آره جونم.
ایشالله شما برا هاانی موون بری تبریز! بی خودی نیست تعریف می کنه... اما شهر عوض شده. خیلی هم عوض شده.. اینقدر که تو بعضی خیابوناش کم موونده بود گریه کنم!

جزیره پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ

سلام

نمیدونم چرا کاملا حس کردم حالتونو وقتی در مورد شهرت صحبت کردی.
توی نظرم که ادمی رو تصور میکردم که داره توی یکی از حیابونای قدیمی شاید هم یه بازار قدیمی که هنوز بوی کهنگی میده راه میره و ادمای زیادی با شتاب از کنارش رد میشن. هرکدوم از این ادما حواسش به کار خودشه. یکی جوونه یکی پیره یکی بچه ست یکی.... و این ادمیکه داره راه میره حواسش به همه ی اینا هست. به ادم پیره که نگاه میکنه یاد اون روزی میفته که این ادم جوون بوده، یاد گذشته که میفته شاید تو دلش یه آه میکشه، شاید بغض میکنه شاید اشک تو چشاش جمع میشه، بچه هه رو که میبینه ذوق میکنده ،یه لبخند میشینه رو لبش، اخه یاد بچگیه خودش میفته، به در و دیوار بازار با عشق نگاه میکنه، نفس های عمیق میکشه تا همیشه این بو توی ذهنش ثبت شه و اینکه خلاصه این ادم تنها کسیه که به همه چیز دقت میکنه و از اون بازار با شتاب عبور نمیکنه.
حال شما اینجوری برام تداعی شد استاد

خوب حال آدومو می فهمیا! انگار جدی جدی این کاره ای.... که هستی...

امیر جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ق.ظ http://khateratetarakkhorde.blogfa.com

این نیز بگذرد...
از این دست نیز بگذرندها بسیرند در زندگی روز مره ما...
دیگر باید بگوییم این ها نیز بگذرند...
استاد ای ها نیز بگذرندُ همانطور که تا به حال گذشته اند....
راستی یه سری هم به ما بزن
دلمون تنگ شده استاد...

بارون جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ

تبریز! میدونی کجاست؟ اون بالا بالاهای نقشه خوش به حالت اون بالا بودی؟

میکائیل شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 ق.ظ http://sizdahname.blogsky.com

سلام بانو .. تنها امدیم .. یه سلامی بگوئیم و برویم ....

بسیار کار نیکویی کردین
علیک سلام

میکائیل شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ب.ظ http://sizdahname.blogsky.com

راستی از شنیدن خبر مردودیت .. بسی ناراحت گشتیم ... اصلا هم نیاز به ناراحتی نیس ... تا وقت هست برو دکترا بگیر .. حالا هم که شده پولی ...
به قول بزرگی ... ناراحت این نباش که اونا تورو قبول نمی کنند .. اون ها باید ناراحت این باشند که چه ادمی رو از دست دادند

شمام که میگی مردود مهندس!!!
واجد شرایط نبودیم بابا!
اونقدام بزرگ نیستیم... معمولی

دورخیز شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:55 ب.ظ http://آدرس صفحه: http://dourkhiz.persianblog.ir

زیبا بود و تاثیر گذار
واقعا من را به دنیای بچگیم برد با همان حس و حال تو

ممنونم!

عبدالکوروش شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ http://www.potk.blogfa.com

محشر بود این پستت استاد.
خودت میدونی که من به هر چیزی نمیگم محشر.

مرسی

ا.ز یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:58 ب.ظ

توی اون شلوغی توی همه اون هیاهو و غربت ، حتما" بودن چشمهایی که دلشون واسه تو تنگ شده بود ، حتما" بودن کسایی که همه وجودشون ، واسه این که تو تبریز باشی و تبریز با تو غریبه نباشه میلرزید

بهزاد یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:39 ب.ظ http://emeraldgreen.blogfa.com/

سلام

استاد خاصیت تبریز همینه! تا توش زندگی میکنیم همه چی عادیه و هی غر میزنیم(میزنم!) وقتی یه مدت ازش دور میشیم(میشم!) ......... آدم دلش میخواد میدان ساعت رو 70 بار طواف کنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد