سر ساعت 12

سر ساعت 12، در ها را که می بندند و قفل و زنجیر می کنند... تازه اهالی ساختمان بیدار می شوند و رفت و آمد ها شروع می شود. 

تازه چشم هایم سنگین شده که صدای داد و فریاد می آید و چن تا صدای دخترانه جیغ می کشند و دست می زنند و هورا می کشند! با خودم فکر می کنم که چیزی نیست... حتما غذا برای خوردن آماده شده که این همه خوشحالند...زندگی خوابگاهیست دیگر! اینقدر خسته ام که فکرم کاملا مشوش است! مغزم نا آرام و به هم ریخته است... "چاه فاضلاب را کجا بکنیم بهتر است؟ یکی از بام ها شیبش بد در آمده ... این همه خورده ریز دور ریختنی داخل کمد ها را که دم در خانه ریخته ام کی بریزم بیرون؟ توی این نرم افزار کوفتی جمع و جور کردن تری دی سایت و فکر بد بختی های ناشی از آن! و این همه چیز تازه که از این نرم افزار تازه از روی سی دی های آموزشی این چند روز یاد گرفته ام ، مسافرتی که واااقعا چندان مایل به رفتنش نیستم !"... چند روز است چیزی ننوشته ام و از هیچ جا خبر ندارم! چند روز است که همه چیز توی سرم مانده و آماس کرده! و شب ها موقع خواب همه ی شان با هم میا آیند توی سرم و خودشان را می کوبند به در و دیوار مغزم! با خودم فکر می کنم که اینطوری موفق نخواهم شد بخوابم. باید تمرکز کنم روی خوابیدن... به هیچی فکر نکن ...فکر نکن ...فکر نکن ... اما فایده ندارد! مغزم بیدار است و رضایت نمی دهد به خوابیدن! من هم مجبورش می کنم به یک شمع فکر کند. یک شمع در حال سوختن... تمرکز می کنم روی شعله ی شمع که کمرش گاهی باریک می شود و گاهی کلفت و هی قر می دهد و می چرخد دور خودش ... شاید دارد نسیم گیجی می وزد... این شعله ی طناز از کمر خم می شود و سرش در طول مسیر نسیم کشیده می شود... در گیر شعله شده ام و مغزم دارد آرام می گیرد...کم کم... که...

"شترق" و شلیک خنده ی چند تا مرد! شاید ده تا... شاید هم نه کمتر، یا بیشتر! گیجم و خسته. دلم نمی خواهد بلند شوم!بعد هم صدای نا مفهوم چند نفر و "تق تق" پاشنه های زنی که توی راهرو ی ساختمان دارد می دود و می خندد!و پشت سرش مرد ها کف می زنند و دنبالش می کنند! صدای آهنگ بلند شده و همه ی ساختمان را پر کرده است.. " ول کام تو د هتل کلفرنیا... ساچ اِ لاولی پلیِس... ساچ اِ لاولی فیِس..."  به زور خودم را می کنم از روی تخت و تلو تلو خوران خودم را می رسانم پشت در و از چشمی نگاه می کنم همه ایستاده اند دور دخترک باریک و ریز اندام و او هی پا می کوبد و می چر خد و دست هایش را به شدت جلو و عقب می برد و سرش را طوری می گرداند که مو های بلند و صافش مثل شلاق بخورد به صورتش و گونه های مرد ها... می خواهم بروم بیرون و داد بزنم که بروید توی خانه ی تان ... وسط راهرو، این موقع شب.. که ... در را باز می کنم و دهنم را برای جیغ زدن تا جایی که می توانم باز می کنم ... اما کسی توی راهرو نیست! هیچ کس! و چراغ همه ی اتاق ها خاموش است!




راستی: شما در مقابل دوربین مخفی بودید!!!

تمام این مدت تولدم نبود! در واقع هنوز شش ماه مونده تا بشه!!!

من متولد 9 فروردینم... با این وجود از همگی برای اینکه تولدم رو بهم تبریک گفتین ممنونم و تولدتون رو تبریک می گم تا بی حساب بشیم!

نظرات 23 + ارسال نظر
مامانگار چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ق.ظ

...سلااااام عزیز...
...شعله شمع قدرت عجیبی دارد در تمرکز و توجه ذهن مون...
...حتی شنیده ام که روح مان را آماده سفر و جابجایی میکند...
...یک نوع مدیتیشن...
...احتمالا اثر رقص شعله...شما رابه آنطرف دنیا برده...
...ضمنا من هم خوابگاهی بودم...و می فهممت نازنین....

ممنون مامانگار جان
بعیدم نیست!

شبیه قصه نبود؟

نینا چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ق.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

رقص آتیش همیشه جذاب بوده حالا میخواد شمع باشه میخواد ذغال باشه
ولی هیچوقت شعله دل رو دوست نداشتم از خاکستر شدنش میترسم
این سکوت شب همیشه درگیریهای فکری خودشو داشته

اتفاقا شعله دل بد نیستا!
سوخت سر خود بی هزیبنه!
به صرفه است اتفاقا پیر و جوونم نداره!

جزیره چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام
چه عجب پست نوشتین
میگم استاد جان اینکه ادم مثه رنگین کمان باشه خوبه یا نه؟ خوب نیست دیگه؟
بریم بخونیمتون

علییییییییییییییییییییک
خوبه که باشه! البته من منظورم اوون تیکه مثبتشه نه اون تیکه آفتاب پرستیش!
بفرمایید...

دورخیز چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:42 ب.ظ http://dourkhiz.persianblog.ir/

نداشتیم مومو خانم
آخر داستان ما را در اندر خم گذاشتید
ولی گذشته از این داستان من هم همیشه با این قبیل همسایه ها مشکل دارم

یک راه برای ارام کردن ذهنمون اینه که مشاهده گری بی غرض و مرض افکارمان را یاد بگیریم و نزاریم در ما تولید احساس کند
بدون خشم و حرص

پایدار باشید

آقا مشاهده ی ما بی غرض بود والا !
نصفه شبی که وقت مشاهده نیس مهندس! بی خیال... ما فقط می خواستیم بخوابیم! ...که نشد!
البته فرمایش شم رو 100% قبول دارم. نباید خیلی جاها درگیر احساسات شد و غرض و مرض رو هم باید عطاشونو به لقاشون بخشید!

کیانا چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:25 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

استاد جااان شمام که دچار توهمات هیپنوگوژیک شدی عزیزم
بخاب مادر جان بخاااااب

چی نو گوژیک؟
من عاشق این کلمات روان شناسی دقیق ام که به یه پاره ای از موارد!! به دقت ... اطلاق می شن!
آره والا
بخااااااااااااااااب بخااااااااااب ... دقیقا تو فاز یکی مونده به آخری به این مرحله رسیده بودم که به خودم همینا رو هی می گفتم!

عبدالکوروش چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:56 ب.ظ http://Www.potk.blogfa.com

رفیق معلومه کجا رو برای زندگی انتخاب کردی؟
این توصیفاتی که نوشتی منو یاد یه آپارتمان قدیمی و کهنه میندازه توی یه محله شلوغ و کثیف پاریس!
میتونم وضع زندگی و اتاقت رو تو ذهنم مجسم کنم.
خودمونیم چه هم خونه های باحالی داری ها.
حکما اتفاقات جالبی داره اونجا میفته
دوس دارم همشو بدونم.

یه دفه بگو جنیم دیگه
خجالت نکش!

جزیره چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام استاد
چرا یهو تغییر کرد خونت؟ شدی مثل گذشته ها

اااااااا؟
کی هااا؟
این مثه الانم بوداااا.. دقت کن :دی

میکائیل چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ب.ظ http://sizdahname.blogsky.com

سلام
بانو
خوش برگشتین !

سلام
معادل بانو می شه آقو؟
ممنون!

عسل پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ http://www.bipardeh.blogfa.com

به به !
پس از مدت ها
خیلی مبهم بود ... !

خاصیتش همینه دیگه.

کوریون پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:36 ق.ظ http://chorion.blogsky.com/

علیک سلام

و رحمه ا...

سرو پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ق.ظ http://yeksarv.persianblog.ir

فروردینی هستی؟ ای جاااان....
پ.ن: حین نوشتن جملات بالا یادم اومد که بله خوب فروردینی هستی دیگه

بله دیگه!
الان چه حوابی باید بدم؟

کورش تمدن پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ب.ظ

سلام
حیف که استادی والا میدونستم چکار کنم
از اوتطرفم معماری و دشمنی ما با شما سابقه دیرین دارد
ولی ترجیح میدم سکوت کنموزدی تو خط سرکاری دیگه
اومدم تبریکم رو پس بگیرم.یالا تبریک ما رو بده بریم

بفرمایید
پس دادم

مریم موسوی پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ب.ظ

زیبا بود.خونه ویلایی سقف شیب دار؟مال طرف های ماست
دیدم از هوش و درک بالا یی برخوردارید باید حدس میزدم فروردینی هستین

دقیقا مال طرفای شماست
مرده ی این همه تفاهمم

حسین پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:13 ب.ظ http://ho3yn.ir

سرکارمون گذاشتیا :))

بنده جسارت نمی کنم قربان

جزیره جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ

سلام استاد جان. منظورم این بود وبلاگت قالبش(به قول بلاگفاییها) بهم ریخت. عوض شده.



آهاااااااااااااااااااااان
بهتره دیگه
راحت تره انگاری

نکرت جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:53 ب.ظ http://www.aloode.blogsky.com

سلام
خوبی؟
دوربین مخفی این مدلی دیگه ندیده بودم

سلام
خوبم
حالا دیدی دیگه :دی

مکث جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:55 ب.ظ http://maks2011.blogsky.com

خیلی خیلی خوب و زیبا نوشته بودی مومو... خیلی خوب بود. فرو رفته بودم توی داستان .

ممنون عمه زری عزیزم
خیلی برام مهم بود کامنتتون
خیلی...
ممنون که خوندین و ممنون که نظر دادین
یعنی وقتی آدمایی که دستی بر آتش نوشتن دارن می گن که نوشته ام خوب بوده انگار که دنیا رو بهم می دن. واقعا کیف داشت همین یه جملتون. مرسی

سیمین پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ

خیلی به من چسبید.خوبیش این بود که آخرش قابل پیش بینی نبود.خیلی خوب تشویش های شبانه رو نشون داده بودی.امان از این انباشتگی فکری که موقع خواب از آدم انتقام میگیره...
خوبی مومو؟

خوبم
کوشی تو دختر جون؟
کم پیدایی
دیدی من کی بهت چی گفتم؟
دیدییییی؟

بهروز(مخاطب خاموش) شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:27 ق.ظ

به هر حال تولدتون مبارک

مرسی مخاطب جان
کجایی شما؟
یه آدرس بدی بد نیست!

استوا خاتون چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 ق.ظ

خصوصی
سلامون علیکوم!
خوبی شما خانوم دکتر؟
میخواستم به عرضتون برسونم که اگه کماکان مایل هستید در جریان باشید که
من باز اسباب کشی کردم اومدم خونه جدید:
http://ladystitch.blogsky.com/

گنجشک پرگوی باغ پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ http://gholakeyadha.blogfa.com

ووووووو... تری دی سایت!!! بابا مهندس!!!

وای ازین مغز بیدار!!! به وقتش بیداری نمی کنه حالا وقتی می خوای بخوابی میشه جغد واسه ما آقا!!! مغز ما که آقا تشریف دارن مغز شما رو نمی دونم حالا!!!

آخه این رسمشه؟؟؟ آخه این چیزا چیه تصور می کنی دوست من؟؟؟ اینجوری با این کمر و قروقمیش که آدم خوابش نمی بره!!! بازم به مغز تو که با اینجور چیزا آروم می شه!!!

نه بابا!!! فکرتون چقد جزئیات داره ها!!! حتی ساچ ا لاولی پلیس رو هم شنیده؟؟؟ خوب چیزی هم شنیده ها !!! بابا با این رقص و شلال موهای بلندش باید "بایلاموس.." رو می شنیده به جای خودمون!!! اما میزانسین عالی بود مهندس عالی!!!

اونجاش فقط واقعی بود!
:دی
راس گفتی اونجوری که این دخی ورپریده اینور اونور می پرید باید اسپانول گوش می دادن! اما من چون اسپانیولی بلد نیستم نهش همین از آب در اومد...شوما ببخشیندم!
مرسی مزانسن

پری کاتب دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://www.babaee1.persianblog.ir

عزیزکم...

رمرسی با محبت جان
خوبی دکتر؟

لاکو پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ب.ظ http://laku.persianblog.ir

بدون اغراق و پاچه خواری و این مزخرفات
قصه ت خیلی به دلم نشست عاشق داستان های این مدلی با پایان اون مدلی ام که میخکوبت میکنه
یعنی در واقع یه لحظه گیج میشی و تو ذهنت دنبال نقطه شروع میگردی تا یادت بیاد چی بود و چی شد
به هرحال حس من که این بود.راستی میشه منم بزاری جزو اون دسته سرکار رفته ها که در مقابل دوربین مخفی تولدانه بودن؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد