هفته ی بیست و نه

چند روزیه که خیلی چیزا رو دور ریختم

خیلی جیزایی که بعضیاشون کاملا نو بودن و اصلا بهشون دست هم نزده بودم

به خصوص تعداد زیادی دفتر یادداشت و کاغذ آ3 و لوازم تحریر کاملا نو که ظالمانه احتکار کرده بودمشون توی کمد کتابا!

هر بار برای دور انداختنشون اقدام می کردم یه نیرویی بهم می گفت که نه ...دور نندازش ... دوستش داری! ببین چقدر قشنگیه جلدش!!!!! همون نیرویی که باعث شده بود بعضی از این دفتر چه ها نزدیک ده سال دست نخورده و سفید توی قفسه ی کتابا جا خوش کنن!

اما توی این چند روز

فقط دور انداختم

چشم دلم رو بستم و هر چیزی رو که مدتی بود بهش دست نزده بودم بدون هیچ دلبستگی ای دور انداختم!

راستش باورم نمی شد به همین راحتی دل بکنم

الان که فکر می کنم می بینم واقعا اون مدادرنگی ها رو بی خودی نگه داشته بودم

دوستشون داشتم البته

اما فقط خاطره شون کافی بود...هیچ نیازی نبود که جسدشون رو هم کنار خودم نگه دارم

این شد که بخشیدمشون به کسی

و اون دفتر خوشگل موشی مورو

و اون روسری که طرح ابستره ی صورتی آب و خاکستری داشت

و اون سرویس قابلمه ی  لعابی قرمز خوشگل و خوشرنگ که یه عمر تو دکور خونه نگهشون داشتم و مثل جان شیرین نگهداری کردم ازش و مطمئن بودم هرگز دلم نخواهد اومد توش آشپزی کنم!

....

و حالا خیلی چیزایی که واقعا دوستشون داشتم دیگه مال من نیستن! به همین راحتی... 

چقدر سبک شدم

بعضی از آینده نگری ها رو هم انداختم دور!

مثل کلی کارتن لوازم خونه! که همش به فکر این که تو اسباب کشی به درد می خوره یدک می کشیدمشون! و در نهایت هم واقعا استفاده ای نکردم ازشون! خوشبختانه چیزی که زیاد و در هر سایزی پیدا می شه کارتن خالیه! کی می تونه دم اسباب کشی هر چیزی رو تو کارتن خودش بذاره؟

من که متوجه شدم اگرم کسی بتونه اون آدم من نیستم!

حتی اگه..بهانه ی همه ی این دل کندن ها ... اسباب کشی باشه! با اینکه نزدیک سی هفته از بارداری می گذره... اما این نقل مکان کاریست که باید قبل از تولد دخترکم انجام بدم تا کم و بیش شرایط بهتری براش فر اهم کنم! 

خونه ی جدید واقعا کار زیاد داره! حتی خط تلفن آیفون شیر آلات و موکت اتاق خوابا و کمد های دیواریش هم هنوز ناقص بودن... و من هم کم توانم و زود خسته می شم و زیاد نمی تونم سر پا وایستم و خم راست شم و جابجا کردن لوازم خونه روبعضی وقتا برام مثه مامویت ناممکنه! 

شب ها هم به قدری خسته و درمانده می شم که حتما باید یه دو قطره گریه کنم و با تقلب ، مواد نئشه کننده  و مخدر بدنم رو وادار به ترشح کنم تا کمی آرامش جسمی بگیرم! هر چند شاید به نظر روش احمقانه ای بیاد اما همیشه بعدش حس بهتری دارم و سبک می شم!

اما با وجود همه ی این احوالات ارزشش رو داره

اینجا دلباز تره، نور بیشتری داره، و مهم تر اینکه سه تا خواب داره و به جز اتاق کارم می تونم یه اتاق رو برای دخترم آماده کنم ...

می دونید؟ ....باورم نمی شد وقتی فله ای همه چی رو می ریختم تو کارتن و با خودم می گفتم این قشنگه اما دیگه نمی خوام ببینمش... این نوئه اما لازمش ندارم و ... چه حال خوبی داشتم!

به خودم قول می دم دیگه لوازم تحریر نخرم ... دیگه کارتن هیچی رو نگه ندارم... 

تازه باورم شد که نگه داشتن جزوه های هزار سال پیش هیچ فایده ای نداره! هر چقدر هم که خوش خط و با حوصله نوشته شده باشن و کاغذاش بوی خوب عطر هایی که قبلا استفاده می کردم و بدن!

بازی های کامپیوتری  هم خوبن ... اما سی دی هاش واقعا آشغاله

فیلم های خیلی زیاد که احتمالا سی دی بعضی هاش اصلا قابل باز شدن نیست و حتی فرصتش نیست تا چک کنم ببینم کدوم سالمه و کدوم نیست... هیچ فایده ای جز پر کردن قفسه های کمد ندارن!

تا وقتی مطمئن نشدم چیزی تو خونه واقعا نیست به هیچ قیمتی نباید بخرم! حتی مفت... باورم نمی شد که تو سه تا قفسه سه بسته گوش پاک کن بود!!!! هر چند بهش معتادم و زود استفاده می شن....اما.......هههههههههه

پلاستیک هایی که سوپر مارکت ها توشون وسیله می ذارن و با سخاوت بهم می دن... نه تنها خونه ی من رو به هم می ریزه و هیچ وقت جای درستی ندارن بلکه  فکر اینکه پلاستیکی که من قراره دور بریزم یه روز سر از بغل یه جاده جنگلی در بیاره به حدی آزار دهنده است که تصمیم گرفتم حتما از یه کیف تا شوی کوچولو استفاده کنم و به هیچ عنوان پلاستیک  تو مغازه تحویل نگیرم!

مقوا های 400 گرم و سیصد گرم و ... که از باقیمانده ی ماکت هام موندن ... به این امید که یه روزی ماکت بشن! همه دور ریخته شدن. کارای سال های گذشته پروژه های دوره کارشناسی و ارشد.. گاها ورقه ی امتخانی بچه ها و دانش جو هام....

تحقیق هایی که بچه های کلاسام برام آورده بودن و دلم نمیومد دور بریزمشون! شیرازه ها و تلق ها رو از کاغذا جدا کردم و کاغذ و پلاستیک رو جدا گانه به سامانه ی بازیافت سر کوچه ی نوزده دادم.... و به خودم قول دادم که دیگه از بچه ها پروژه ی کاغذی تحویل نگیرم...

فکرش رو که می کنم از این که این همه آشغال تولید کردم تو این سالا، به بهانه های مختلف، یه حال عجیبی بهم دست می ده... واقعا خیلی هاشون اصلا لازم نبوده که ایجاد بشن! یعنی می شده که نشن... 

شرمنده ی زمین عزیزم هستم....

سعی می کنم بیشتر هواتو داشته باشم نازنین!

 

هفته بیست و شش

سلام!

هفته ی بیست و شش بادرای شروع شد!

هر چقدر تا الان راحت بودم و مشکل زیاد و خاصی نبود تو این هفته یهو همه چی شروع شد!

از اول هفته صورتم به شدت می سوزه و به اندازه دو تا لیکه قد 5 ریالی قدیمی که دیگه وجود نداره قرمز شده! جناب دکتر فرمودن از عوارض بارداریه و با نولد نی نی از بین می ره! و فقط یه کرم ضد التهاب و قرمزی تجویز کردن و گفتن هیچ چیز دیگه هم لازم نیست حتی صابون! تازه این کرم رو هم فقط به جاهایی که قرمز شده باید بزنم! گفت اگه همه جای صورتت بود این رو هم تجویز نمی کردم چون ممکنه از پوست جذب بشه و به جناب العظما نی نی والا مقام  برسه!

از دیشبم فک کنم که ایشون ( نی نی جان) معده بنده رو با توپ عوضی کرفتن و هی لگد می زنن بهش! در نتیجه همش احساس سوزس تو مری می کنم و معده ام حتی یک ثانیه هم آرامش نداره!

آخرین سونوگراف مربوط به جدود 10 روز پیش بود که ایشون 755 گرم بودن و مطابق معمول در حال شیطنت! طوری که صدای پزشک سونوگرافیست در اومد و گفت اصلا فرصت نمی ده کارمو کنم بس که شیطونه! 

چند وقتیه که حرکاتش کاملا از روی شکم دیده می شه و می شه حدس زد سرش کجاست و پاش کجاست! 

معمولا این هفته های بارداری باید آزمایش قند بدم. اما چون تو خونه دستگاه اندازه گیری قند داریم و منم تقریبا همیشه کم و بیش چک می کنم فعلا نرفتم آزمایشگاه ... وقتی اسم دکتر میاد خود بخود ضربان قلبم می ره بالا و استرس می گیرم! اصلا نمی دونم چرا اینجوری شده... نا خود آگاه و کاملا غیر قابل کنترل! حتی امروز که رفته بودم پیش متخصص پوست بازم استرس گرفته بودم! انگار تو جلسه امتحان نشستم و الانه که ورقه رو بذارن جلوم!!!!!!! خلاصه هیچ از این حالت خوشم نمیاد.

فعلا که قند ناشتا بر اساس اندازه گیری تو خونه معمولا 85 - 90 و یک ساعت بعد از صبحانه ی شامل عسل و حتی چای شیرین 107-115 بوده! فکر کنم محدوده ی طبیعیه و همین دلم رو قرص می کنه.


وقتی که عشق چشم آدم را کور می کند

هفته ی گذشته فهمیدم که دخترم دخترمه! 

سونوگرافی البته اختراع بزرگیه! و خیلی می تونه کمک به خلاص شدن از شر حس فضولی کنه. هفته ی پیش، شنبه ساعت ۶.۱۵ رفتم یه سونوگرافی خوب. بازم این فرزند با حیای نازنین ما در بدترین حالت ممکنه نشسته بود! خلاصه کلی این وری و اونوری خوابیدیم تا بالاخره دکتر تونست تشخیص بده که این فرزند با حیای نازنین دختره. 

راستش فهمیدنش خیلی خوب و آرامش بخش بود. داشتن فرزند خودش نعمتیه و داشتن دختر یه نعمت دیگه است. اما ... از وقتی فهمیدم اون حس فضولی از بین رفته... و جای خالی حس فضولی کاملا احساس می شه! بگذریم که گاهی فکر می کنم شاید اشتباه کرده دکتر! با این که بنده خدا دو بار دید و باز من ازش سوال کردم که مطمئنی یا نه ولی باز بعضی وقتا فکر می کنم شایدم پسر باشه... در کل فهمیدنش با نفهمیدنش خیلی فرق زیادی برام نداشت!  

اما از حق نگذریم، منهای مبحث شک کردن به تشخیص سونوگرافی!!!!!شاید تنها تفاوتش این بود که از وقتی می دونم این فینگیلی دختره،راحت تر فکر می کنم که براش چه کارایی باید انجام بدم و یه مقدار اندکی از بلا تکلیفی بیرون اومدم!  

من کودکی خیلی خوبی داشتم و یه جورایی دلم می خواد چیزایی که داشتم رو فرزندم هم داشته باشه! مثلا مادر من خیلی چیزا رو خودش برامون درست می کردُ می دوخت یا می بافت... منم همیشه با چشای گشاد شده می نشستم پای کارش و بر و بر نیگاش می کردم... بگذریم که چیزی یاد گرفتم یا نه... اما لذت اینکه چیزی داشته باشی که ساخته ی دسته یه چیز دیگه است، تو هیچ فروشگاهی نمی شه همچین لذتی رو کنار جنس خرید!

من هیچ کدوم از لباسای بازاری رو به جز چن دست لباس مربوط به بعضی عیدا  و اونایی که باهاشون عکس دارم رو یادم نیست . اما لباسایی که مامانم با دست خودش برام درست کرده بود، تقریبا همه رو یادمه!  

دوست ندارم داشتن اینجور خاطره ها رو از دخترم دریغ کنم! هر چند دوره زمونه جوری شده که خوانواده ها خواسته یا ناخواسته، فرصت و یا حوصله ی این کارا رو ندارن! 

 

 

برای همین دست به کار شدم! این اولین چیزیه که براش درست کردم! یه کلاه... آخه تو سرما به دنیا میاد... یه روزی وقتی هم سن من شد و تو آلبومای الکترونیکیش داشت بالا پایین می کرد... این عکس و می بینه و با خودش می گه اینو مامانم وقتی هنوز چند ماه مونده بود به تولدم برام بافته بود. 

امیدوارم دوستش داشته باشه.  

اعتراف: راستش بیشترین تجربه ی من برا بافتنی، محدود به کلاس اول دوم راهنمایی و حرفه و فن زمان خودمون می شد! همین جمله فک کنم کافی باشه تا بفهمین چه کردم! نمی دونم چند بار بافتم و شکافتم!  

مامانم دیگه کلافه شده بود! وقتی تموم شد باورش نمی شد! فک کنم برای اولین کار بعد از یک وقفه ی حدود بیست ساله کار سختی رو انتخاب کرده بودم! اما خوب، عشق کوره، نمی تونم و نمی شه و بلد نیستم و این چیزا حالیش نیست!  

 

*هنوز اسمی براش انتخاب نکردیم! کار سختیه. بعضی وقتا فک می کنم اینایی که خواب می بینن اسم بچشون فلان چیزه و بعد همون اسمو می ذارن رو جگر گوشه شون، کلی کارشون راااااحته! اما این روزا به جای این که یه خواب به درد بخور ببینیم همش خوابای صد من یه غاز می بینم! می گن از عوارض باداریه! 

* فینگیلی ما خیلی به موسیقیه...من اسمشو می ذارم در پیت... علاقه داره! کافیه یه آهنگ جفنگ بذارم! سریعا ابراز وجود می کنه و قر می ده! 

*یک شنبه ی هفته ی گذشته خواهر نازنینم رفت استرالیا! این مدت خیلی دلتنگشم. اما فکر اینکه اونجا دروازه ی جدیدی برای خواهرمه و مسیرش برای بهتر شدن زندگیش احتمالا هموار تره باعث می شه که کنار اومدن با دلتنگی برام راحت تر بشه. از صمیم قلبم براش آرزوی تحقق بهترین چیز هایی رو که می تونه تصور کنه دارم...برای شمام همینطور!

آپ

"مامان...تو هم اینجوری بودی؟ "

"چجوری؟ "

"مثه من... اینجوری می شدی؟ "

"نمی دونم مامان جان ...یادم نیست! "

...یعنی راست می گه؟... یه کم چشامو ریز می کنم و زل می زنم بهش! می فهمه که بهش شک دارم! می گه "بوخودا یادم نیست مامان جان..." و لبخند می زنه بهم! 

نیم ساعت بعد انگار که یه چیز مهمی کشف کرده باشه میاد می شینه کنارم... خیلی جدی می گه... سر تو اینجوری می شدم! خیلی طبیعیه! نترس! 

یعنی اینقدر تابلو بودم که ترسیدم؟ 

معلومه که بودم!  

این دیالوگ بارها تو این مدت بین من و مادرم رد و بدل شده! برای هر موضوع کوچیکی...آخه، این اولین باره ...  فک کنم اگه نمی ترسیدم عجیب بود! کل زندگیم داره زیر و رو می شه. همه چیز داره یه رنگ و بوی دیگه می گیره... همه چیز! برنامه ریزی ها از این به بعد همگی حول یه محور تازه می چرخن! 

ورود یه موجود کوچولو به این دنیا...می تونه خیلی هیجان انگیز! عجیب! ترسناک! و ... نمی دونم... کلا یه جوری باشه! 

خیلی احساس عجیبه که حس می کنی یه کسی درون توئه و حرکت می کنه ... احساس کردنش مثه یه خوابه! می تونه یک کم ترسناک باشه! دست مایه ی یه فیلم ترسناک!!! و باور نکردنیه  که می دونی و کاملا احساس می کنی که دوستش داری...یه جور عشق... گاهی انگار که قلبتو داره فشار می ده... دلت میره برا اینکه ببینیش...از اینقدر نزدیکی نئشه می شی ...اینقدر نزدیک که ببخشیدا! هر چی سر و صدا اون تو تو قلب و رگ ها و ... تولید می شه که حتی خودت هم نمی تونی بشنوی می شنوه!   

البته ... این موجود خیلی صبوره! هر چقدر تو داره خودتو خفه می کنی تا زودتر از کاراش سر در بیاری و ببینیش و ثانیه شماری می کنی تا نه ماه تموم بشه...اون خیلی آروم داره کار خودشو می کنه و اصلا هم محلت نمی ذاره! 

وقتی بهش فکر میکنم پر از تضادم... حال این روز های من:

1- واقعا تولد شاهکار خلقته! عجیبه... خارق العاده است... بی نظیره و ...نفس آدم حبس می شه وقتی بهش فکر می کنه! 

2- این احساس محبت نمی دونم از کجا میاد! فک کنم وقتی لگد می زنه به قلبم خون بیشتر پمپاژ می شه همه جا و کلا زیر و رو می کنه آدم رو! شایدم چون همه دوست دارن فرزندشونو ... من هم.. اما نه!!! یه حس دیگه است... شاید حتی نشه بهش گفت غریزه ی مادریه چون مثه بقیه ی غریزه ها نیست...اصلا مثل غریزه نیست!... غیر قابل توصیفه! 

3- من مسئولشم که دارم میارمش به این دنیا... که معلوم نیست چی می شه... آب و غذا تموم می شه؟ جنگ می شه؟ بیماری میاد؟ حق دارم بیارمش تو این شرایط؟ .... فکر کنم دارم! شاید اون کسی باشه که زندگی مردم دنیا رو بهتر کنه...شاید اون همونی باشه که همه ی دنیا منتظرشن!  

4-اگر زودتر مادر می شدم ...بهتر بود! مدت بیشتری از زندگی فرزندم رو می دیدم و احتمال این که زود تنهاش بذارم کمتر بود! (اینو با "اشک" نوشتم! دلتنگ فرزندیم که هنوز نیومده ... من از مرگ نمی ترسم..اشتباه نکنید! اما همیشه بهم نزدیکه و ازم دور... مرگ، چیزیه که زیاد بهش فکر می کنم... حیف که بدون این که دنیا رو بفهمم از این دنیا خواهم رفت! مثه همه... محکوم به نادان ماندنم!) 

5-نگران سلامتشم! خیلی... بیشتر از خودم... کار هایی که هزار سال سیاه امکان نداشت برای خودم انجام بدم برای اون و برای اینکه راحت و سالم به دنیا بیاد انجام می دم... با تمام وجودم می خوام ازش حفاظت کنم. 

6- این روزا دل رحم تر شدم. برای همه. 

7- توان کمتری دارم! زودتر خسته می شم... خوابم به هم ریخته... اما آرومم! و این نعمت بزرگیه. 

8- استاد نازنینم همیشه می گفت تو یکی از صبور ترین آدم هایی هستی که تا حالا دیدم! ... می دونین؟ متوجه شدم که استادم اشتباه می کرده! من اصلا و ابدا آدم صبوری نیستم! اینو از بی تابی و بی قراری که برا دیدن فرزندم و شنیدن صدای قلبش دارم فهمیدم! من آدم عجولیم! 

9- از فضولی اینکه بدونم این فینقیلی دختره یا پسر دارم غش می کنم! پس نپرسید که چیه و داغ دلم رو تازه نکنید!  

10- الان هفته ی 18 ئه عمر فینقیلیه! تقریبا نصفی از راه رو رفته و نصف دیگه مونده... براش آرزوی موفقیت می کنم... تو می تونی موفق باشی و سالم... تو فرزند منی... از پس هر کار سختی بر میای! حتی متولد شدن ... من و پدر منتظرتیم!

حدیث

"'گریه کن مادر گریه کن... دخترم رو تو کشتیش. مادر! دکتر گف تکونش ندین از اهواز . گف نمی مونه... تو گفتی ببرش تهران. سینشو شکافتن مادر. با دستگاه زندس. دکتر گف اگه یه آمپول بزنه تا شب زنده می مونه ... مادر... حدیث فهمیده. می گه فقط می خواد مامانشو ببینه و بعد بره... گریه کن مادر ... گریه کن... چجوری بیارمش اهواز تا قبل از مردن مادرشو ببینه؟ با اتوبوس بیارمش؟ زنده نمی مونه مادر... تو کشتیش..."

موبایلشو قطع کرد و هق هقشو قورت داد.

دوباره تلفش زنگ زد.

"رفتم محک ... میگن دخترت مردنیه . می گن حدیثت مردنیه. می گن 18 سالش شده.. می گن محک برا بچه هاس. سن حدیث من زیاده... پول بلیط هواپیما نمی دن بیارمش... مادر... بسه، بسه ... من دخترم رو از کی بخوام؟ به مادرش چی بگم که نذاشتم دخترش تو بغل خودش بمیره؟ مادر... بهم زنگ نزن.. زنگ نزن می گم... مادر ... مادر..."  و باز قطع کرد. هق هق می کرد. هر کی تو تاکسی یه چیزی می گفت و یه چیزی می پرسید ... مرد بین گریه و عصبانیت یه جوابایی می داد... ترافیک نفس تاکسی رو گرفته بود ... مرد زار می زد و تماس هاشو ریجکت می کرد.. " آخه مادر... به زنم چی بگم؟ چرا اوردمش تهران حدیثمو؟ ... تو اهواز تو اتاقش خوابیده بود.. گاهی خون بالا میاورد... دکتر گفت نترسین از خون... بذارین آروم بمیره .. اذیتش نکنین.. حدیثم می دونه امشب می میره...  می گه مادرشو می خواد. چجوری بیارمش اهواز؟ با کدوم پول بلیط هواپیما بگیرم؟ "

با دستای بزرگ و چروکش تند تند اشکاشو پاک می کرد تا رو گونه هاش نریزن... " مگه دختر من انسان نیست؟ آخه چرا به جرم اینکه 18 سالش تموم شده کمکش نمی کنن؟ خانوم فلانی گفت دخترت مردنیه... ما پول بلییط هواپیما نمی تونیم بهت بدیم... "

زن کیفشو باز کرد.. یواشکی پلاستیک سیاه توی کیفشو که گره زده بود پاره کرد... یه بار 2 تومنیا و 5 تومنیا رو زیر و رو کرد دو سه تا چک پولم داشت... حساب کرد ...این پول برا فلان کاره اینقد برا اون یکی ... اینم که باید بدم آقای فلانی... 150 می مونه برا خودم... چیکار کنم؟"

سرش رو بلند نکرد...زیر چشمی نگاه کرد به دست های لرزان و زمخت و چروک پیرمرد.

"خدا کریمه ... یه کاری می کنم خرج و مخارج خودمو... فوقش از یکی قرض می گیرم... حالا نمی دونم از کی... بعدن بهش فک می کنم... "  نفس عمیقی کشید ودسته ی پول 150 تومنیشو رو در آورد...

"آقا... این پول رفتن به اهواز...بلیط هواپیما بگیر حدیثتو ببر... "

پیرمرد براق شد و توپید... " من گدا نیستم خانوم... من سیدم ... صدقه بهم می دی خانوم؟ به سید صدقه نمی دن..." 

زن سرش رو بالا نیاورد...." صدقه نیست برادرم! هر وقت داشتی پس بده.. هر وقت ... شمارم رو بهت می دم... نوشتم توی کاغذ ..لای پولاس"

مسافرا همه به پیرمرد گفتن "بگیر... این خانوم که داره... بگیر و بعدن بش پس بده"

مرد دستاش می لرزید... وقتی پول رو گرفت... باز هر کی یه چیزی می گفت... 

زن حس کرد هوای تاکسی سنگین شده... نمی تونس نفس بکشه... حس کرد تا وقتی تو تاکسی نشسته پیرمرد پول رو توی جیبش نمی ذاره...

"آقا من پیاده می شم... لطفن ایشونو تا  بیمارستان بعدم فردگاه ببرین... هزینش رو من می دم... "

20 تومن دیگه شمرد و داد به راننده و تند پیاده شد . دو سه دقیقه واستاد.. پاهاش شل بود و بی حس...بعد آروم آروم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس در حالیکه فکر می کرد که این پول رو از کجا و چجوری جایگزین کنه و تصور می کرد که چقدر باید حرف و داد و بیداد بشنوه... 

کاش  واقعا شمارش رو می ذاشت لای پولا شاید لا اقل می فهمید که حدیث تونسته قبل از مرگ مادرش رو بیینه یا نه؟!



عینک

برای کسی که همیشه عینک می زند نبودن عینک یعنی خیلی چیز ها. 

یعنی دلتنگی.

یعنی چشم درد.

یعنی قدم هایی که مطمئن نیستی بر داریشان یا نه؟!

می بینم و نمی بینم. شاید هم دلم نمی خواهد بدون عینکم ببینم. جایش اینجا روی صورتم خالیست.

سو استفاده

اولی از دومی پرسید سومی کجاس؟ گفت با چهارمی و پنجمی رفته اند تا از هفتمی قمه بگیرند تا هشتمی همه ی بغضی را که نهمی توی گلویش کاشته بی خیال قوانینی که دهمی گذاشته در خیابانی که خانه ی یازدهمی تویش است روی سرش بشکند! 

دوازده قطره خون به یاد واقعه ی صد سیزده سال پیش فقط برای واقع شدن نیت ناپاکی که می دانی...