وقتی که عشق چشم آدم را کور می کند

هفته ی گذشته فهمیدم که دخترم دخترمه! 

سونوگرافی البته اختراع بزرگیه! و خیلی می تونه کمک به خلاص شدن از شر حس فضولی کنه. هفته ی پیش، شنبه ساعت ۶.۱۵ رفتم یه سونوگرافی خوب. بازم این فرزند با حیای نازنین ما در بدترین حالت ممکنه نشسته بود! خلاصه کلی این وری و اونوری خوابیدیم تا بالاخره دکتر تونست تشخیص بده که این فرزند با حیای نازنین دختره. 

راستش فهمیدنش خیلی خوب و آرامش بخش بود. داشتن فرزند خودش نعمتیه و داشتن دختر یه نعمت دیگه است. اما ... از وقتی فهمیدم اون حس فضولی از بین رفته... و جای خالی حس فضولی کاملا احساس می شه! بگذریم که گاهی فکر می کنم شاید اشتباه کرده دکتر! با این که بنده خدا دو بار دید و باز من ازش سوال کردم که مطمئنی یا نه ولی باز بعضی وقتا فکر می کنم شایدم پسر باشه... در کل فهمیدنش با نفهمیدنش خیلی فرق زیادی برام نداشت!  

اما از حق نگذریم، منهای مبحث شک کردن به تشخیص سونوگرافی!!!!!شاید تنها تفاوتش این بود که از وقتی می دونم این فینگیلی دختره،راحت تر فکر می کنم که براش چه کارایی باید انجام بدم و یه مقدار اندکی از بلا تکلیفی بیرون اومدم!  

من کودکی خیلی خوبی داشتم و یه جورایی دلم می خواد چیزایی که داشتم رو فرزندم هم داشته باشه! مثلا مادر من خیلی چیزا رو خودش برامون درست می کردُ می دوخت یا می بافت... منم همیشه با چشای گشاد شده می نشستم پای کارش و بر و بر نیگاش می کردم... بگذریم که چیزی یاد گرفتم یا نه... اما لذت اینکه چیزی داشته باشی که ساخته ی دسته یه چیز دیگه است، تو هیچ فروشگاهی نمی شه همچین لذتی رو کنار جنس خرید!

من هیچ کدوم از لباسای بازاری رو به جز چن دست لباس مربوط به بعضی عیدا  و اونایی که باهاشون عکس دارم رو یادم نیست . اما لباسایی که مامانم با دست خودش برام درست کرده بود، تقریبا همه رو یادمه!  

دوست ندارم داشتن اینجور خاطره ها رو از دخترم دریغ کنم! هر چند دوره زمونه جوری شده که خوانواده ها خواسته یا ناخواسته، فرصت و یا حوصله ی این کارا رو ندارن! 

 

 

برای همین دست به کار شدم! این اولین چیزیه که براش درست کردم! یه کلاه... آخه تو سرما به دنیا میاد... یه روزی وقتی هم سن من شد و تو آلبومای الکترونیکیش داشت بالا پایین می کرد... این عکس و می بینه و با خودش می گه اینو مامانم وقتی هنوز چند ماه مونده بود به تولدم برام بافته بود. 

امیدوارم دوستش داشته باشه.  

اعتراف: راستش بیشترین تجربه ی من برا بافتنی، محدود به کلاس اول دوم راهنمایی و حرفه و فن زمان خودمون می شد! همین جمله فک کنم کافی باشه تا بفهمین چه کردم! نمی دونم چند بار بافتم و شکافتم!  

مامانم دیگه کلافه شده بود! وقتی تموم شد باورش نمی شد! فک کنم برای اولین کار بعد از یک وقفه ی حدود بیست ساله کار سختی رو انتخاب کرده بودم! اما خوب، عشق کوره، نمی تونم و نمی شه و بلد نیستم و این چیزا حالیش نیست!  

 

*هنوز اسمی براش انتخاب نکردیم! کار سختیه. بعضی وقتا فک می کنم اینایی که خواب می بینن اسم بچشون فلان چیزه و بعد همون اسمو می ذارن رو جگر گوشه شون، کلی کارشون راااااحته! اما این روزا به جای این که یه خواب به درد بخور ببینیم همش خوابای صد من یه غاز می بینم! می گن از عوارض باداریه! 

* فینگیلی ما خیلی به موسیقیه...من اسمشو می ذارم در پیت... علاقه داره! کافیه یه آهنگ جفنگ بذارم! سریعا ابراز وجود می کنه و قر می ده! 

*یک شنبه ی هفته ی گذشته خواهر نازنینم رفت استرالیا! این مدت خیلی دلتنگشم. اما فکر اینکه اونجا دروازه ی جدیدی برای خواهرمه و مسیرش برای بهتر شدن زندگیش احتمالا هموار تره باعث می شه که کنار اومدن با دلتنگی برام راحت تر بشه. از صمیم قلبم براش آرزوی تحقق بهترین چیز هایی رو که می تونه تصور کنه دارم...برای شمام همینطور!

آپ

"مامان...تو هم اینجوری بودی؟ "

"چجوری؟ "

"مثه من... اینجوری می شدی؟ "

"نمی دونم مامان جان ...یادم نیست! "

...یعنی راست می گه؟... یه کم چشامو ریز می کنم و زل می زنم بهش! می فهمه که بهش شک دارم! می گه "بوخودا یادم نیست مامان جان..." و لبخند می زنه بهم! 

نیم ساعت بعد انگار که یه چیز مهمی کشف کرده باشه میاد می شینه کنارم... خیلی جدی می گه... سر تو اینجوری می شدم! خیلی طبیعیه! نترس! 

یعنی اینقدر تابلو بودم که ترسیدم؟ 

معلومه که بودم!  

این دیالوگ بارها تو این مدت بین من و مادرم رد و بدل شده! برای هر موضوع کوچیکی...آخه، این اولین باره ...  فک کنم اگه نمی ترسیدم عجیب بود! کل زندگیم داره زیر و رو می شه. همه چیز داره یه رنگ و بوی دیگه می گیره... همه چیز! برنامه ریزی ها از این به بعد همگی حول یه محور تازه می چرخن! 

ورود یه موجود کوچولو به این دنیا...می تونه خیلی هیجان انگیز! عجیب! ترسناک! و ... نمی دونم... کلا یه جوری باشه! 

خیلی احساس عجیبه که حس می کنی یه کسی درون توئه و حرکت می کنه ... احساس کردنش مثه یه خوابه! می تونه یک کم ترسناک باشه! دست مایه ی یه فیلم ترسناک!!! و باور نکردنیه  که می دونی و کاملا احساس می کنی که دوستش داری...یه جور عشق... گاهی انگار که قلبتو داره فشار می ده... دلت میره برا اینکه ببینیش...از اینقدر نزدیکی نئشه می شی ...اینقدر نزدیک که ببخشیدا! هر چی سر و صدا اون تو تو قلب و رگ ها و ... تولید می شه که حتی خودت هم نمی تونی بشنوی می شنوه!   

البته ... این موجود خیلی صبوره! هر چقدر تو داره خودتو خفه می کنی تا زودتر از کاراش سر در بیاری و ببینیش و ثانیه شماری می کنی تا نه ماه تموم بشه...اون خیلی آروم داره کار خودشو می کنه و اصلا هم محلت نمی ذاره! 

وقتی بهش فکر میکنم پر از تضادم... حال این روز های من:

1- واقعا تولد شاهکار خلقته! عجیبه... خارق العاده است... بی نظیره و ...نفس آدم حبس می شه وقتی بهش فکر می کنه! 

2- این احساس محبت نمی دونم از کجا میاد! فک کنم وقتی لگد می زنه به قلبم خون بیشتر پمپاژ می شه همه جا و کلا زیر و رو می کنه آدم رو! شایدم چون همه دوست دارن فرزندشونو ... من هم.. اما نه!!! یه حس دیگه است... شاید حتی نشه بهش گفت غریزه ی مادریه چون مثه بقیه ی غریزه ها نیست...اصلا مثل غریزه نیست!... غیر قابل توصیفه! 

3- من مسئولشم که دارم میارمش به این دنیا... که معلوم نیست چی می شه... آب و غذا تموم می شه؟ جنگ می شه؟ بیماری میاد؟ حق دارم بیارمش تو این شرایط؟ .... فکر کنم دارم! شاید اون کسی باشه که زندگی مردم دنیا رو بهتر کنه...شاید اون همونی باشه که همه ی دنیا منتظرشن!  

4-اگر زودتر مادر می شدم ...بهتر بود! مدت بیشتری از زندگی فرزندم رو می دیدم و احتمال این که زود تنهاش بذارم کمتر بود! (اینو با "اشک" نوشتم! دلتنگ فرزندیم که هنوز نیومده ... من از مرگ نمی ترسم..اشتباه نکنید! اما همیشه بهم نزدیکه و ازم دور... مرگ، چیزیه که زیاد بهش فکر می کنم... حیف که بدون این که دنیا رو بفهمم از این دنیا خواهم رفت! مثه همه... محکوم به نادان ماندنم!) 

5-نگران سلامتشم! خیلی... بیشتر از خودم... کار هایی که هزار سال سیاه امکان نداشت برای خودم انجام بدم برای اون و برای اینکه راحت و سالم به دنیا بیاد انجام می دم... با تمام وجودم می خوام ازش حفاظت کنم. 

6- این روزا دل رحم تر شدم. برای همه. 

7- توان کمتری دارم! زودتر خسته می شم... خوابم به هم ریخته... اما آرومم! و این نعمت بزرگیه. 

8- استاد نازنینم همیشه می گفت تو یکی از صبور ترین آدم هایی هستی که تا حالا دیدم! ... می دونین؟ متوجه شدم که استادم اشتباه می کرده! من اصلا و ابدا آدم صبوری نیستم! اینو از بی تابی و بی قراری که برا دیدن فرزندم و شنیدن صدای قلبش دارم فهمیدم! من آدم عجولیم! 

9- از فضولی اینکه بدونم این فینقیلی دختره یا پسر دارم غش می کنم! پس نپرسید که چیه و داغ دلم رو تازه نکنید!  

10- الان هفته ی 18 ئه عمر فینقیلیه! تقریبا نصفی از راه رو رفته و نصف دیگه مونده... براش آرزوی موفقیت می کنم... تو می تونی موفق باشی و سالم... تو فرزند منی... از پس هر کار سختی بر میای! حتی متولد شدن ... من و پدر منتظرتیم!

حدیث

"'گریه کن مادر گریه کن... دخترم رو تو کشتیش. مادر! دکتر گف تکونش ندین از اهواز . گف نمی مونه... تو گفتی ببرش تهران. سینشو شکافتن مادر. با دستگاه زندس. دکتر گف اگه یه آمپول بزنه تا شب زنده می مونه ... مادر... حدیث فهمیده. می گه فقط می خواد مامانشو ببینه و بعد بره... گریه کن مادر ... گریه کن... چجوری بیارمش اهواز تا قبل از مردن مادرشو ببینه؟ با اتوبوس بیارمش؟ زنده نمی مونه مادر... تو کشتیش..."

موبایلشو قطع کرد و هق هقشو قورت داد.

دوباره تلفش زنگ زد.

"رفتم محک ... میگن دخترت مردنیه . می گن حدیثت مردنیه. می گن 18 سالش شده.. می گن محک برا بچه هاس. سن حدیث من زیاده... پول بلیط هواپیما نمی دن بیارمش... مادر... بسه، بسه ... من دخترم رو از کی بخوام؟ به مادرش چی بگم که نذاشتم دخترش تو بغل خودش بمیره؟ مادر... بهم زنگ نزن.. زنگ نزن می گم... مادر ... مادر..."  و باز قطع کرد. هق هق می کرد. هر کی تو تاکسی یه چیزی می گفت و یه چیزی می پرسید ... مرد بین گریه و عصبانیت یه جوابایی می داد... ترافیک نفس تاکسی رو گرفته بود ... مرد زار می زد و تماس هاشو ریجکت می کرد.. " آخه مادر... به زنم چی بگم؟ چرا اوردمش تهران حدیثمو؟ ... تو اهواز تو اتاقش خوابیده بود.. گاهی خون بالا میاورد... دکتر گفت نترسین از خون... بذارین آروم بمیره .. اذیتش نکنین.. حدیثم می دونه امشب می میره...  می گه مادرشو می خواد. چجوری بیارمش اهواز؟ با کدوم پول بلیط هواپیما بگیرم؟ "

با دستای بزرگ و چروکش تند تند اشکاشو پاک می کرد تا رو گونه هاش نریزن... " مگه دختر من انسان نیست؟ آخه چرا به جرم اینکه 18 سالش تموم شده کمکش نمی کنن؟ خانوم فلانی گفت دخترت مردنیه... ما پول بلییط هواپیما نمی تونیم بهت بدیم... "

زن کیفشو باز کرد.. یواشکی پلاستیک سیاه توی کیفشو که گره زده بود پاره کرد... یه بار 2 تومنیا و 5 تومنیا رو زیر و رو کرد دو سه تا چک پولم داشت... حساب کرد ...این پول برا فلان کاره اینقد برا اون یکی ... اینم که باید بدم آقای فلانی... 150 می مونه برا خودم... چیکار کنم؟"

سرش رو بلند نکرد...زیر چشمی نگاه کرد به دست های لرزان و زمخت و چروک پیرمرد.

"خدا کریمه ... یه کاری می کنم خرج و مخارج خودمو... فوقش از یکی قرض می گیرم... حالا نمی دونم از کی... بعدن بهش فک می کنم... "  نفس عمیقی کشید ودسته ی پول 150 تومنیشو رو در آورد...

"آقا... این پول رفتن به اهواز...بلیط هواپیما بگیر حدیثتو ببر... "

پیرمرد براق شد و توپید... " من گدا نیستم خانوم... من سیدم ... صدقه بهم می دی خانوم؟ به سید صدقه نمی دن..." 

زن سرش رو بالا نیاورد...." صدقه نیست برادرم! هر وقت داشتی پس بده.. هر وقت ... شمارم رو بهت می دم... نوشتم توی کاغذ ..لای پولاس"

مسافرا همه به پیرمرد گفتن "بگیر... این خانوم که داره... بگیر و بعدن بش پس بده"

مرد دستاش می لرزید... وقتی پول رو گرفت... باز هر کی یه چیزی می گفت... 

زن حس کرد هوای تاکسی سنگین شده... نمی تونس نفس بکشه... حس کرد تا وقتی تو تاکسی نشسته پیرمرد پول رو توی جیبش نمی ذاره...

"آقا من پیاده می شم... لطفن ایشونو تا  بیمارستان بعدم فردگاه ببرین... هزینش رو من می دم... "

20 تومن دیگه شمرد و داد به راننده و تند پیاده شد . دو سه دقیقه واستاد.. پاهاش شل بود و بی حس...بعد آروم آروم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس در حالیکه فکر می کرد که این پول رو از کجا و چجوری جایگزین کنه و تصور می کرد که چقدر باید حرف و داد و بیداد بشنوه... 

کاش  واقعا شمارش رو می ذاشت لای پولا شاید لا اقل می فهمید که حدیث تونسته قبل از مرگ مادرش رو بیینه یا نه؟!



شوخی

کیفش را محکم گرفته بود دستش! برایش خیلی عزیز بود. همیشه شنیده بود که مزه ی اولین پولی که دسترنج خودت باشد چیز دیگریست. آن هم بعد از این همه سگ دو زدن دنبال کارو زیر رو کردن نیاز مندیهای همشهری! 

آخر چه کسی حاضر بود به یک نفر دانشجوی سال اولی کار بدهد؟ هیچ کس! مگر اینکه دست به دامن معدل دیپلم و رتبه ی خوبش می شد... و حالا... بعد از یک ماه جان کندن و سر و کله زدن با دو تا بچه دبیرستانی سرتق و پر رو و توضیح دادن یک سری چرت و پرت که یاد گرفتنشان کاری نداشت برای بار ها و بارها و سرخ و سفید شدن از متلک های بچه ها، که به جای اینکه فکر و ذکرشان یاد گرفتن باشد فقط دنبال مسخره کردن دو تا تپق و خاک روی کفش و دکمه ی افتاده ی مانتو بودند! این پول ... خیلی خیلی ارزشمند به نظر می آمد ... با مرور همه ی لحظه ها، محکم تر کیف را به خودش فشار داد و این پا و آن پا کرد. خسته شده بود! این خیابان هم که تمامی نداشت. دراز و بی قواره!

خیابان های بالا شهر اصلا مناسب آدمی مثل او نبود! نه تاکسی نه اتوبوسی... هیچ چی! حتما باید با ماشین شخصی ات می آمدی ... برای بار چندم ایستاد و به امتداد خالی خیابان و راهی که آمده بود نگاه کرد... "خدایا.. یه ماشینی برسون، تو رو جون من!" و چشم هایش را ریز کرد تا ته خیابان را ببنید! باورش نمی شد... یک ماشین.. داشت نزدیک می شد... اما نه! معلوم بود که مسافر کش نیست! اصلا جای شک نداشت.. راننده ی یک بی ام و آخرین مدل باید حتما مغز خر خورده باشد که مسافر کشی کند!

اما... ماشین درست جلوی پای دختر ایستاد.. . زن جوانی با لبخندی مهربان پشت فرمان بود و بغل دستش ،مردی که سرش را پایین انداخته بود و زل زده بود به داشبورد و انگار به زور می خواست جلوی خنده اش را بگیرد. 

"اینجا ماشین گیرت نمیاد خانوم... مسیرت کجاس؟"

"مسیرم؟ آزادی... اما مزاحم شما نمی شم"

"اوووو وه ...چی می گی؟... این همه راه؟... بیا بالا...تا یه جایی می بریمت."

شک کرد. اما خستگی و خیابانِ سوت و کورِ دراز و لبخندِ زن جوان...تسلیم کننده بود! "خوب... پس من تا سر همین خیابون میام" و سوار شد!

" ببینم... از اونور شهر اومدی اینجا برا چی؟"

"والا ..درس می دم.. برا کنکور.. الانم کلاس داشتم. .. ریاضی! "

"باری کلا... خدا تو رو رسوندا... چه حسن تصادفی... منم یه خواهر دارم ... درسش ضعیفه خیلی. خوبه که براش یه معلم بگیرم نه؟ ...اصلا یه چیزی.. تو میای بهش درس بدی؟ ساعتی چن می گیری هان؟ تخفیف بده!!"و قاه قاه خندید...

دختر لبخند زد! همیشه آموزشگاه برایش کلاس می گرفت و 60 درصد هم پورسانت بر می داشت!

"چرا که نه؟!"

 اگر خودش برای خودش کلاس پیدا می کرد بهتر بود...تازه به مشتری ها تخفیف هم می داد!

"خوب... پس یه کاری ...الان که سر ظهره. میریم اینجا یه رستوران هس.. مهمون مایی... یه کم باهات راجع به دستمزد و شرایط ویژه ای که خواهرم داره و اینا صحبت کنیم... علی جان!  تو هم بیا!" علی استقبال کرد و رستوران دو قدم جلوتر را پیشنهاد داد...

"والا... چی بگم" 

کمی فکر کرد... اگر قبول می کرد پولی که بایر به  آموزشگاه می داد برایش می ماند.. بد هم نبود ... 

"خوب... باشه"

چن متر جلوتر  ماشین ایستاد و همه با هم پیاده شدند... زن جلو جلو می رفت و تند تند در باره ی خواهرش حرف می زد. این که شرایط روحی خوبی ندارد و مدت هاست به خاطر سانحه ای ویلچیر نشین شده و از همه جا بریده و ...

دور میز 4 نفره نشستند .زن ؛ منو را برداشت و به دختر نشان داد: " چی می خوری ؟"

دختر نگاهی سر سری به لیست کرد .. اصلا  اسم غذا را هم نشنیده بود! و قیمت ها؟! ... سر به فلک می کشید... 

"هر چی که...شما سفارش بدین فرقی نداره!"

زن سه پرس غذا سفارش داد.. برای سه نفر... حرف می زد و از علی هر چن وقت یک بار تایید می گرفت. مرد هم هر بار تایید می کرد و...به به و چه چه می کرد به دلسوزیِ زن که برای خواهرش سنگ تمام گذاشته و نمی گذارد از زندگی عقب بماند آفرین می گفت ... 

آخر های صرف ناهار بود که تلفن علی زنگ زد... " با اجازه... من یه لحظه برم به این جواب بدم..." و از سر میز بلند شد و رفت بیرون. 

5-6 دقیقه ای به سکوت گذشت . زن،پشت سر هم به ساعت نگاه می کرد.. "کجا موند؟ عزیزم!... من برم ببینم علی کجا رفت... الان میام. تکون نخوریا..." و به سرعت بلند شد و رفت .

دختر برای خودش نوشیدنی ریخت... حسابی لذت می برد ... جای به این تمیزی و شیکی... یک روز قرار های کاری مهمش را در همچین جایی می گذاشت... غذا ی عالی...پذیرایی بی نظیر! همه چیز لوکس و با کلاس! در همین فکر و خیال بود که گارسون آمد سراغش... 

"خانوم چیز دیگه ای میل دارین؟ ... "

"نه ممنون ... "

به ساعتش نگاه کرد... خیلی وقت بود که زن و مرد رفته بودند... شاید یک ربع.. یا بیشتر... یک لحظه ترسید ... سرش گیج رفت... از این که تنها نشسته بود سر میزی که همه ی غذاهایش غارت شده بود خجالت کشید... 

"نکنه نیان" 

یک ربع دیگر هم گذشت! اما خبری نشد... 

"خانوم... صورت حساب رو بیارم خدمتتون ... عذر می خوام... اما این میز برای این ساعت رزرو شده" 

حس کرد رنگش سرخ و سیاه شده... 

"آقا... این آقا خانوم که با من بودن مشتری اینجان؟"

"نمی شناختمشون خانوم... مشکلی پیش اومده؟"

زیر لب گفت "نه!" 

صورتحساب را نگاه کرد... یک لحظه سرش گیج رفت ... 

"این مبلغ اضافه چیه؟ برای سرویس؟!!... اونم ده درصد!"

می دانست که تلاشش برای کم کردن مبلغ صورت حساب بی هوده است و آخرش باید همه را بپردازد... دست کرد توی کیفش و دستمزد نازنین و عزیزش را با کمی پول که توی کیفش بود گذاشت روی صورت حساب و سعی کرد سنگین باشد و به روی خودش نیاورد که پاهایش شل شده و دستش می لرزد.

"ممنون خانوم... بازم تشریف بیارید...اینجا متعلق به شماست"

"هومممم... حتما..." 

نیاز داشت کمی بنشیند... اما بلند شد و آرام از بین صندلی ها راه خروج را پیدا کرد... حس می کرد همه ی گارسون ها دارند نگاهش می کنند و می خندند... در را که باز کرد.. باد خنک خورد توی صورتش که داغ شده بود و آه بلند و سردی کشید... نگاهی به جایی که ماشین پارک شده بود کرد... کسی نبود، ماشین هم!...  پیاده در امتداد خیابان دراز و خلوت راه افتاد!

عینک

برای کسی که همیشه عینک می زند نبودن عینک یعنی خیلی چیز ها. 

یعنی دلتنگی.

یعنی چشم درد.

یعنی قدم هایی که مطمئن نیستی بر داریشان یا نه؟!

می بینم و نمی بینم. شاید هم دلم نمی خواهد بدون عینکم ببینم. جایش اینجا روی صورتم خالیست.

سو استفاده

اولی از دومی پرسید سومی کجاس؟ گفت با چهارمی و پنجمی رفته اند تا از هفتمی قمه بگیرند تا هشتمی همه ی بغضی را که نهمی توی گلویش کاشته بی خیال قوانینی که دهمی گذاشته در خیابانی که خانه ی یازدهمی تویش است روی سرش بشکند! 

دوازده قطره خون به یاد واقعه ی صد سیزده سال پیش فقط برای واقع شدن نیت ناپاکی که می دانی...

مجنون

عاشق مجنونم. 

از آن عاشقی های بی دلیل که نمی دانی از کجا می آید و کجا می رود! 

وقتی به آن قیافه ی آویزان و فوتوژنیکش نگاه می کنم دلم برایش پر میکشد که بروم و زیر سایه اش بنشینم. 

با اینکه می دانم سایه ی مجنون کثیف ترین سایه هاست، پر از حشرات ریز سفید و حتی خاک زیر پایش هم چسبناک و مزخرف و به لعنت خدا هم نمی ارزد اما باز هم عاشقش هستم. 

مجنون من بیدیست که با هر بادی می لرزد اما آخرش سر همان جای اولش محکم ایستاده و آنقدر منعطف است که کمتر بادی می تواند شاخه هایش را بشکند و نابود کند.


***

یک روز سر به بیابان زد. اسمش فیروز بود اما مجنون صدایش می کردند. مرد نازنینی بود. سالم و زیبا با ابرو های به هم پیوسته ی مشکی و صورت گندمگون. اندام متوسطی داشت ... شاید حتی کمی کوتاه بود ... هنوز هفت سالش نشده بود که در مغازه ی پر از کتابِ دست دوم  پدرش خواندن را یاد گرفته بود و هر چیزی که دستش می رسید را می خواند. وقتی بچه ها توی کوچه تیله بازی می کردند یا برای وسطی یار کشی می کردند حتی یادشان نمی آمد که مجنون هم می تواند هم بازیشان شود. حتی مدرسه نرفت ... این را بعدا از پدرش شنیدم اما وقتی 12 سالش شد سر زمین همسایه ها می رفت و کمک می کرد تا گندم بکارند یا آبیاری کنند یا درو. دوستش داشتند اماکسی زیاد کاری به کارش نداشت. زیاد حرف نمی زد، یک هو از راه می رسید لبخند می زد و بی مقدمه داس را بر می داشت و دست به کار می شد...

یکی از روز های بیست سالگیش آخرین روزی بود که اهالی روستا مجنون را دیدند. 

راستش  زیاد هم دنبالش نگشتند.می دانید؟ جای خالیش حس نشد. گاهی از این کار ها می کرد که چند روزی برود جایی بی خبر و برگردد، کسی عادت نکرده بود به همیشه دیدنش. 

اما آن بار با همیشه فرق داشت. مجنون رفت و دیگر بر نگشت. تا یک روز خبر آمد که در قونیه دیده اند که لباسی سفید پوشیده بوده ریش هایش تا روی سینه اش می رسیده ...بعد از آن گاهی خبری از او می آمد که مثلا او را در روستایی در یزد دیده اند که داشته قنات می کنده یا در اصفهان زل زده بوده به گنبد مسجد شیخ لطف ا... و سه روز تمام از جایش تکان نخورده بوده،  یک بار هم توی قایقی دیده بودندش که برای صید مروارید رفته بوده دریا... می گفتند مجنون یک ساعت بدون نفس کشیدن زیر آب می رفته و یک بار که رفته دیگر بر نگشته ... اما هیچ کس فکر نکرد که ممکن است بلایی سرش آمده باشد... حتی وقتی که کمی بعد تکه های پارچه ی سفید، کثیف و خون آلود، روی آب تا ساحل آمد...