می نویسم!

این روز ها درد دارم!

دردی که از جنسی ویژه است...

مثل اینکه از بس کسی یا چیزی را دوست داری می خواهی رهایش کنی ...

مثل اینکه آرزو های کسی را داری بر باد می دهی به خاطر خودت!

دردی که نمی دانی از خود خواهی است یا از دلتنگیِ روز هایی که می دانی تکرار نمی شوند!...همه چیز تغییر می کند و می بینی که دیوار آرزو هایت هر روز دارد کوتاه تر می شود...

می ترسم از کوتاه شدن دیوار های قصری که هنوز مال من است...


می نویسم!

دست پر می آیم! با عاشقانه ای از جنس خاک... تا مرد های سرزمینم و زن های سرزمینم...تا من و تا پاره ای از وجودم که جایی گم شده است!...

مثل جذام نیست!

مثل هیچ بیماری نیست!

...

مثل زندگی است... وقتی گم می شوی در تو در تو های تکرار و طعم تو بد می شود برای زبانی که دوستش داری...داشتی...

از جنس همین عاشقانه هایی که تبدیل می شود به پو.رنو برای مرد های سرزمینم... و زن هایی که دلشان عشق.بازی می خواهد...

از جنس ادبیاتی که همه چیز را به خنده می گیرد و کمرنگ می شود...

از جنس هنر ...هنری ... که عشق ورزی و رازورزی نیست!

از جنس اتاق هایی که زرشکی می شوند با پنجره هایی رو به هیچ کجا با آینه هایی که فقط تصویر روح های مرده در آن می افتد...و جسم هایی که شفاف می شوند... و آن سویشان هیچ چیز حتی لذت هم نیست!


نوشته هایتان برایم جالب بود!

نمی دانم خواندید؟ یا نه...

برایم بنویسید که در باره ی فکر های هم چه فکر می کنید!

خیانتی در کار نیست... همه چیز آرام است برای زن هایی که درون منند! ...از جنس پرده هایی سفید که نسیم با تنشان عشق . بازی می کند... و مرد هایی که گاهی پشت چراغ راهنمایی با رنگ های هشدار دهنده ایستاده اند... ترسناک است کمی ...می دانم!

زنی که خودش را می اندازد در آغوش بی خیالی...

روی یک تخت چوبی...تمیز...با ملافه هایی که بوی قهوه و آرامش می دهد...


می نویسم برایتان که چه فکر می کنم!

کاش برایم می نوشتید!

ادامه می دهم حتما! 

قلبم تند می زند ..اما دلهره ندارم!...هیچ حسی ندارم این روز ها!...تحلیل نظر هایتان کمی زمان می خواهد! و تمرکز ...گفتم که ..تمرکز کافی برای جمع بندی ندارم! کاش کامنت ها بیشتر بود...راحت تر می توانستم نظر بدهم...آسوده تر...


دانشگاه هم خوب است!

می خواهم نمره های خوبی بدم... برای دوستانم! دانشجویانی که هنوز خیلی چیز ها را تجربه نکرده اند... هنر زندگی را هم...باید تجربه کند تا یاد بگیرند! به بهایی گزاف! عمــــــــــر!

من هم باید باقی عمرم را بپردازم ...


چه صف طولانی جلوی دکه های تجربه است!!!!


بدون توجه به اینکه چه طعمی دارد ...فقط قورتش بدهید! مثل دارو....

پست قبل در باره ی ارو.تیسم نوشتم و تفاوتش با پور.نو ...

گفتم که ارو..تیسم می تونه هنر باشد... هر چند گاهی پور.نو گرافی هم هنر تلقی می شه! 

شخصا علاقه ای به خروج از دایره ای که تو خیلی از فرهنگ ها دایره ی ادب شناخته می شه ندارم!  و معتقدم هنر دست مایه ی روح آدمه...وقتی روحی بیماره  باید براش دارو تجویز کرد و بهترین دارو برای یک روح بیمار هنره! 

فکر می کنم  هر چیزی که برهنه باشد لزوما ارو.تیسم نیست...از ارو. تیسم  تا پو.رنو تفاوت از زمین تا آسمونه! شاید مثال خوبی نبود ...این فاصله نه تنها زیاده که شخصا فکر می کنم خیلی وقت ها نازیبا هم هست... 

این فاصله چیزیه که مرز بین عشق. بازی و هم .خوابگی رو از هم جدا می کنه! پیدا کردن نمونه های ارو.تیک (برای بالا بردن دانش خودم لا اقل) در حوزه ی ادبیات راحت تره... ارو.تیسم مثل نشون دادن ماه از پشت شاخه های درخت می مونه و می تونه به اوج برسونه و آموزنده باشه و خیلی خیلی بهتر از آموزه های اخلاقی و پیام های مستقیم حرف رو منتقل کنه!  

از این به بعد پست داستانیه با درون مایه ی ارو.تیک و البته آموزنده ... می شه نقدش کرد...نویسنده ی داستان من نیستم ...داستانیه از آقای عباس معروفی به گمانم...و البته بخشی از داستان:

 

 

«از آن‌ شبی‌ که‌ خانم‌ دکتر شوایتزر در رختخواب‌ من‌ خوابیده‌ بود شاید ده‌ سالی‌ می‌گذشت‌. 

 باز هم‌ برف‌ بود و برف‌، در همین‌ شب‌های‌ سال‌ نو که‌ هر کس‌ سرش‌ به‌ کاری‌ گرم‌ است‌. و خانم‌ دکتر شوایتزر، همسایه‌ی سابقم‌ از شوهرش‌ قهر کرده‌ بود و یکراست‌ آمده‌ بود سراغ‌ من‌.  

معمولاً در چنین‌ مواقعی‌ آدم‌ها به‌ دم‌دستی‌ترین‌ فرد خود مراجعه‌ می‌کنند، و حاضر نیستند زحمت‌ بیش‌تری بکشند، مثلاً بروند آن‌ طرف‌ خیابان‌ شاید لقمه‌ی دندان‌گیرتری‌ نصیب‌شان‌ شود. یک‌ طبقه‌ می‌روند پایین‌، یا دو طبقه‌ بالا، زنگ‌ را می‌زنند: «آه‌، آقای‌ ایرانی‌!» و خودش‌ را انداخت‌ توی‌ آپارتمان‌ من‌. «این‌ وقت‌ شب‌!» و حیران‌ نگاهش‌ کردم‌. «از من‌ چیزی‌ نپرسید آقای‌ ایرانی‌، در وضعیتی‌ نیستم‌ که‌ توضیحی‌ به‌ شما بدهم‌.» «اوکی‌. می‌خواهید برایتان‌ چای‌ درست‌ کنم‌؟» «این‌ وقت‌ شب‌؟» «شراب‌ هم‌ هست‌، آبجو هم‌ هست‌...» و دیگر چی‌ داشتم‌؟ داشتم‌ فکر می‌کردم‌ و حرف‌هام‌ ناتمام‌ ماند. خانم‌ شوایتزر گفت‌: «اول‌ باید یک‌ دوش‌ داغ‌ بگیرم‌ تا یخ‌هام‌ آب‌ شود. اجازه‌ دارم‌.» پالتو پشمی‌ مشکی‌اش‌ را درآورد. از شانه‌اش‌ واکندم‌ و به‌ جارختی‌ آویختم‌: «البته‌، خانم‌ دکتر شوایتزر.» و در حمام‌ را براش‌ باز کردم‌، اما نمی‌دانستم‌ این‌ کارهاش‌ چه‌ معنایی‌ دارد.  

بعد که‌ دوش‌ گرفت‌، و چای‌ نوشید و روی‌ مبل‌ پهن‌ شد، فهمیدم‌ که‌ می‌خواهد شب‌ را در آپارتمان‌ من‌ بماند. و بعد که‌ از من‌ ودکا خواست‌، و من‌ نداشتم‌ و مجبور شدم‌ توی‌ آن‌ برف‌ بروم‌ از پمپ‌ بنزین‌ براش‌ بگیرم‌، فهمیدم‌ که‌ با شوهرش‌ دعوا کرده‌ و می‌خواهد ازش‌ انتقام‌ بگیرد، انتقامی‌ سخت‌. این‌ را البته‌ توی‌ رختخواب‌ فهمیدم‌. دم‌ دمای‌ صبح‌ خوابش‌ برد، و من‌ از خوشی‌ یکشنبه‌ بودن‌ آن‌ روز خوابم‌ نمی‌آمد. 

 کمی‌ دور و بر تختخواب‌ پلکیدم‌ و عاقبت‌ همان‌ جا نشستم‌ و خیره‌ی آن‌ چهره‌ی‌ معصوم‌ شدم‌ که‌ پر از زندگی‌ بود، و به‌ خاطر یک‌ چیز کوچک‌ ممکن‌ بود هزار تا دروغ‌ از چشم‌ و دهنش‌ بریزد بیرون‌، و بعد که‌ بازی‌ را برد مثل‌ بره‌ای‌ سربراه‌ چنان‌ بی‌صدا بخوابد که‌ آدم‌ نتواند طاقت‌ بیاورد، ناچار خم‌ شود و به‌ آرامی‌ لب‌هاش‌ را ببوسد. انگار او نبود که‌ از من‌ خواهش‌ کرده‌ بود همان‌ موزیک‌ غریبه‌ی آخرین‌ دیدارمان‌ را بگذارم‌ و همان‌ را تکرار کنم‌. انگار او نبود که‌ همین‌ دو ساعت‌ پیش‌ تمام‌ تنم‌ را با زبانش‌ طی‌ می‌کرد و همراه‌ نفس‌های‌ عمیق‌ به‌ درون‌ می‌کشید. انگار او نبود که‌ خود را سوار بر اسب‌ فرض‌ کرده‌ بود و با پره‌های‌ باز بینی‌ کوچکش‌، با چشم‌های‌ بسته‌ و لبخندی‌ توأم‌ با اخم‌، دنیا را از یاد برده‌ بود.  

نمی‌دانستم‌ بعدش‌ چه‌ می‌شود، داشتم‌ به‌ صورتش‌ نگاه‌ می‌کردم‌ که‌ بفهمم‌ چه‌ چیزی‌ این‌ قدر شیرینش‌ می‌کند. دوباره‌ لب‌هاش‌ را بوسیدم‌ و فاصله‌ گرفتم‌. به‌ آرامی‌ لبخند زد، و من‌ تازه‌ فهمیدم‌ که‌ گوشه‌های‌ لب‌هاش‌، و گوشه‌های‌ چشم‌هاش‌، خطی‌ طولانی‌تر دارد. و باز بوسیدمش‌. چشم‌ باز کرد و با تمام‌ صورت‌ خندید. بی‌صدا خندید. بعد با رضایتی‌ تمام‌ صورتم‌ را دور زد، به‌ شانه‌هام‌ نگاه‌ کرد، و باز اخم‌ و لبخند توأمان‌. گفت‌: «امیدوارم‌ عاشقت‌ نشده‌ باشم‌.» باز بوسیدمش‌.  گفت‌: «امشب‌ عجیب‌ترین‌ شب‌ عمرم‌ بود. انگار یک‌ سال‌ بود.» باز بوسیدمش‌.  

پا شد نشست‌ و شروع‌ کرد به‌ حرف‌ زدن‌. نه‌ جیغ‌ کشید، نه‌ گریه‌ کرد، نه‌ به‌ کسی‌ فحش‌ داد، فقط‌ حرف‌ زد و حرف‌ زد، و من‌ جلو پاهاش‌ دراز کشیدم‌ و گوش‌ دادم‌. گفت‌ چقدر بدش‌ می‌آید از این‌ که‌ مرد بعد از عشقبازی‌ روش‌ را بکند آن‌ طرف‌ و بخوابد، مثل‌ زنبور که‌ وقتی‌ نیشش‌ را زد، می‌میرد. و گفت‌ که‌ از همان‌ بار اول‌ از این‌ موزیک‌ من‌ خوشش‌ می‌آمده‌، اما یک‌ جوری‌ ته‌ دلش‌ را لرزانده که نمی‌خواسته‌ جلو من‌ ابهتش‌ را از دست‌ بدهد. و گفت‌: «می‌دانی؟ ازدواج‌ آخرین‌ نماد توحش‌ بشر است‌.»  »

 


 

می شه یه پست برای نقد این داستان نوشت! پستی که ارو.تیک باشه...غیر اخلاقی نباشه آموزنده باشه! دیدگاه روان شناسانه توش داشته باشه ... 

مطالعه و تحقیق راهیه که برای بهتر کردن هنر باید رفت! شما رو شریک خودم می دونم تو این راه! 

می دونم که می خونید پست رو ...اگر نخواستید نظر بدید ندید ؛ فقط بگین که به نظرتون  این داستان چه رنگیه؟   

سوالش سخته ؟... هر چی به ذهنتون میاد بگین...مهمه که بدونم! بگید به نظرتون دیوار ها و تخت اتاق آقای ایرانی چه رنگی هستن... 

از توجهتون ممنونم 

امید وارم به جای خوبی برسیم... 

زندگی سالم و پر حرارتی تا واپسین سالهای پیری داشته باشین 

مزه می کنم و بی توجه به مزه اش قورتش می دم!


از کجا شروع کنم؟

همیشه حرف زدن راجع به بعضی چیزا سخته! به خصوص وقتی می دونی که اون چیز ممنوعه و تو فرهنگ تو جایگاه چندانی نداره و صحبت کردن در باره اش بی شخصیتی و بی فرهنگی و حتی گاهی هرز.گی کسی رو نشون می ده ! یا حداقل از زاویه ای که من می بینم اینجور به نظر میاد!!!!

فهمیدین حتما موضوع چیه ...اگه دوست ندارین ادامه ندین! دوست ندارم دوستامو از دست بدم!!

کار زیادی ندارم که این فرهنگ درسته یا نیست و آیا باید اینجوری باشه یا نه! اما یه پستی که تو وبلاگ دختر قدیم کاتیا خوندم و پستی که خودم اینجا یه بار از کتاب مقدس سلیمان نبی گذاشته بودم باعث شدن تا دوباره "هوس" کنم (این واژه ار.وتیکه؟) چیزکی بنویسم!

اگه نمی خواین بخونین از این به بعد نخونین از گذاشتن ادامه ی  مطلب خوشم نمیاد 



 اولا فکر می کنم بعضی از واژه ها نیازی به توضیح دادن ندارن !

همه ی ما می دونیم پو.ر. نو گرافی چیه و ار.وتیسم چیه! اما باز یه اشاره ی کوچیکی می کنم!

بیشتر این واژه ها تا جایی که می دونم ریشه های یونانی دارن!

پو.ر. نو گرافی به معنی "تصاویر منافی عفت " و ار.وتیک به معنی "تن کامگی" هستن! حالا تفاوتشون چیه؟

ار.وتیک احساسات جسمانی و البته سـ.کسیه که همراه با عاشقانه و عواطف از نوع زمینی باشه ضمن اینکه توش به مسایل زیبایی شناسی هم اشاره می شه در واقع مسایل جنسی از بعد عاطفی و با توجه به زیبایی شناسی پنهان در جسم و روح عشق بـ.ـازی جان کلام کلمه ی ار.وتیکه!

حالا پو.ر. نو گرافی اصلا اینجوری نیست ! فوق العاده زمینیه و به اندام ها ی خاصی اشاره داره و کاری به عاطفه و عشق و اینجور چیزا که به طرز غم انگیزی تو کشور ما به نام  "کشک" می شناسیمشون !!! ربطی نداره!

می دونید چی فکر می کنم؟ فکر می کنم که تابو شدن بعضی چیز ها شاید به خاطر همینه که ما معتقدیم عشق کشکه! شاید اگر عشق کشک نباشه و عاشق و معشوق محکوم به عاشق شدن ابدی و ازلی به هم نباشن!!! و اینقدر ما علاقه به ایده آل ها نداشته باشم! اوضاع برخوردمون با دو تا مقوله ی  ار.وتیسم و پو.ر. نو گرافی این نبود!

 

خوب ! بگذریم که این حاشیه بود!

عرض شود که...توی ادبیات ایران شاید به خاطر همین کشک بودن عشق  شاید به خاطر مسایل مذهبی و شاید هم هیچ کدوم  به ادبیات اروتـ.ـیک خیلی کم توجه شده!  اما گاهی هم توجه شده!

بیشتر توجه به ادبیات از این جنس توی ایران زیر شاخه ی اروتـ.یک نیست بلکه بیشتر زیر شاخه ی پـو.رنو گرافیه! جالبه نه؟

به نظرم عجیبه! یعنی مرد های ایرانی که عمده ی نویسنده های ما از این جنس هستند علاقه ای به عاشقانه گفتن نداشتن!!! و توجهشون چیز دیگه بوده! هر چند نمی خوام باور کنم این مساله رو ولی ظاهرا واقعیت داره!

کتاب های قدیمی از این جنس  هستن مثلا  کتاب‌های ناسخ‌التواریخ و الفیه شلفیه، هزار و یک شب و شاعرهایی مثل  سوزنی سمرقندی، سعدی، عبید، نظامی، مهستی گنجوی، خاکشیر اصفهانی و بعضی از شعرهای ایرج میرزا که می‌شه با اغماض در حوزه‌ی ادبیات اروتیک یا پورنوگرافی قرار دارد.

ضمن این که باید توجه داشت، بخش عمده‌ای از این آثار بیش‌تر هزل هستن  تا اروتیک یا پورنوگرافیک. که اینم حتما آسیب شناسی خودشو داره و نشونه ی خوبی نیست به نظرم!


در شعر مدرن ایران می شه نمونه هایی انگشت‌شمار پیدا کرد مثلا بعضی شعرهای نادر نادرپور، یدالله رویایی، فروغ فرخزاد ...هستن  که بار اروتیـ.ـک دارن . یه دوری تو اینتر نت بزنین می تونین نمونه های زیادی از این جنس پیدا کنین!


می دونین؟ یه رنجی هست تو جامعه ی ما ! رنج کم شدن عواطف عاشقانه. حسش می کنین؟ حلقه ی گم شده ی خیلی از روابط که گاهی به پیوند های زناشویی نا فرجام می کشه! چیزی از جنس عشق که پشت کلمه ی بی احساس وظیفه ی زناشویی کمرنگ می شه! یه جور اروتـ.یسم  که نه کاملا زمینی باشه و نه کاملا عاشقانه! قابل درک باشه و در عین حال محبتی از جنس خاک توش باشه! مثل غزلی که سلیمان برای ملکه ی سبا نوشت یا مثل نوشته های کاتیا دختر قدیم برای مردی که وجود نداره!


ادبیات البته بخشی از هنره که اینجا که شما همه نویسنده اید می شه راحت ازش حرف زد! اما قطعا فقط این بخش از هنر نیست که اندیشه های ارروتیک می تونه توش راه داشته باشه! معماری و مجسمه سازی طراحی صنعتی و خیلی از شاخه های دیگر می تونن درجات مختلفی از اروتیسم داشته باشن!


شاید بشه با مطالعه ی بیشتر این مقوله ها فکری به حال عاشقانه های زمینی کنیم! عاشقانه هایی که به نظر برخی غیر اخلاقی و زشت هستند...ولی اینقدر قدرتمند هستن که می تونن  زندگی ها رو به نابودی بکشن...در این نوع هنر تفکر خیلی خیلی مفهومی می تونه باشه و بار پیام این شیوه ی هنر مندی شعله های فرو کش کرده ی " روح ِتن" رو می تونه دو باره روشن کنه! مو هبتی که خدا به ما سپرده و ما اونو در حد غیر اخلاقی و کثیف پایین میاریم... شاید با پرداختن به این نوع از هنر بشه شعله های خاموش عاشقانه های این شکلی رو روشن کرد...کلی در این زمینه حرف می شه زد احتمالا در جاهایی از دنیا این مسایل تخصصی هستند که در طراحی همه چیز می تونن وارد بشن از ابزار های زندگی روزمره تا لباس هاشون..اما اینجا فقط ادبیات آنلاین!


-


زمینی بودن چه عیبی داره؟ مگر نه اینکه در زمین زندگی می کنیم؟

دوست دارم این بحث رو ادامه بدم...


تا نظر شما چی باشه!  تصویر اول یکی از نقاشی های یه نسخه ی قدیمی هزار و یک شبه و تصویر دوم ، یه نمونه اسکیس معماریه با در نظر داشتن ایده های اروتـ.ـیک! برداشتتون می تونه جالب باشه! بنویسین اگه خواستین! 

بدون من...

خودم را جایی جا گذاشته ام!

این من نیستم...

 میبینم که بی "من" ، دنیا چیزی کم نخواهد داشت...

یه سری اگر خیلی خیلی جدی!

یه بازی دیگه!

باور می کنید؟ چقدر من بازیگوش بودم و خودم نمی دونستم!

1. اگر کسی که قراره باهاش ازدواج کنید یهو یه مشکل نا جور براش پیش بیاد مثلا فلج شه،کور شه ، سرطان بگیره و...... بازم حاضرین پاش بمونید یا ولش می کنین ؟

تا به چی بگین پاش موندن و تا به چی بگین مشکل ناجور!

اگر قرار باشه این حس بهش دست بده که دلم براش می سوزه نه باش نمی مونم! باید "عشق" همراه هر چیزی باشه و "عشق" فقط از خود گذشتگی و سوختن نیست! رضایتی جاودانه است که روح رو به لرزه در میاره ...اگر فکر کنم که قراره روزی سرش منت بذارم که بخاطرت از خودم گذشتم...بازم باش نمی مونم! زندگی عاشقانه ربطی به سلامت جسمی نداره....مادامیکه  قلب کسی بیمار نباشه هیچ مشکلی ناجور نیست!


2.      اگه شما یه مغازه دار باشین و یه آدم کور بیاد ازتون 5 هزار تومن خرید کنه و به جای 5 تومنی اشتباها به شما تراول 50 هزار تومنی بده و خودش نفهمه اشتباهش رو بهش می گین ؟ یا 50 هزار تومنی رو برمی دارین ؟

فکر نمی کنم کسی با دزدی های اینجوری به جایی برسه! اگر روزی قرار باشه دزدی کنم یه دزدی اساسی می کنم!!!!


3.      اگه یه روز بفهمین فقط دو هقته دیگه زنده اید چی کار می کنید ؟!

می رم پاریس! همه چی رو ول می کنم و می رم...


4.      حاضرید کلیه تون رو به کسی که به هیچ عنوان نمی شناسین ولی در حال مرگه اهدا کنید تا زنده بمونه ؟؟(توجه داشته باشید که کلیه تونه ! خودکار نیستا !)

بعله! اگر کسی نیاز بهم داشته باشه حتما!

با وجود مخالفت خیلی از نزدیکانم همین الانم اعضای بدنم رو اهدا کردم، فکر کنم اگر روزی از مرگ مغزی مردم زیر سنگ قبرم چیزی نباشه!!! همه ی قطعاتم اهدا شده است! و البته قلبم...که مال خودم نیست و حقی در موردش ندارم که تصمیمی در باره اش بگیرم...و اینقدر پاره پاره که...اگر چیز وصله خورده به درد کسی می خوره اونم اهدا می کنیم!


5.      اگه جنگ بشه (صرف نظر از جنسیتتون و فقط به خاطر دفاع از کشورتون) حاضرید برید جبهه ؟

به خاطر وطنم؟

هر کاری میکنم...هر کاری...دلم می خواد خار های بیایون هاشو ببوسم...هر روز!


6.      اگر شما یک نخبه علمی باشین و یک کشور خارجی به شما پیشنهاد پناهندگی با مزایا و حقوق عالی بده تا اونجا زندگی کنید و برای اونها کار کنید (همون فرار مغز های خودمون!) این کار رو می کنید ؟

ما یه نخبه ی علمی هستیم که نرفتیم!!!

فکرم نکنم که برم... این خاک بهم نیاز داره..منم به خاکم به غبارش و به بوی زندگی کردن ، اینجا ، معتادم!


7.      اگه در حین رانندگی با یک نفر تصادف کنید و کسی نبینه آیا فرد مجروح رو می رسونید بیمارستان یا فلنگ رو می بندین و الفرار ؟

رانندگی نمی کنم! راستش رو بخواین...به ندرت!  اما اگر پیش اومد همچین چیزی می رسونمش بیمارستان و کلیه ام رو هم بهش اهدا می کنم!!!!


8.      اگر جلو روی شما یک پیر مرد زمین بخوره و شما هم خیلی عجله داشته باشین آیا وا می ستید به اون مرد کمک می کنید حتی اگر دیرتان شود یا بی تفاوت از کنارش رد می شین ؟

نه ! کمک نمی کنم! اونه که به من کمک می کنه .. اگه همچین اتفاقی بیفته به شکرانه نعمت جوانی و برای این حس که وجودم به درد کسی می خوره از وجود اون پیرمرد استفاده می کنم و از حس لذت کمک کردن به کسی و از نیرویی که هنوز تو وجودم دارم لذت می برم و نئشه می شم!!

چه کاری مهم تر از لذت بردن از زندگی و از خودت می تونه باشه؟


9.      آیا حاضرید به صورت داوطلبانه و کاملا مجانی مدتی برای یک سازمان خیریه فعالیت کنین ؟!

حتی حاضرم همچین سازمانی رو آخر هفته ها رایگان برم جارو کنم!!! 


10.  اگر در شرایطی باشین که قرار باشه بین زنده موندن خودتون و یکی که خیلی دوسش دارین مثلا پدر یا مادرتون یکی رو انتخاب کنین کدوم رو انتخاب می کنین ؟؟!!

هیچ کدوم! خوش حالم که حق این انتخاب دستم نیست ... پدر یا مادر یا عزیزم اگر با مردن من زنده بمونه تا پایان عمرش زجر می کشه که به خاطر این انتخاب من...زنده است. و هرگز هم دلم نمی خواد کسی من رو به خودش ترجیح بده...


ببخشید دو تا بازی پشت سر هم شد دیگه! دعوت اهورا رو نمی شد رد کرد!  بعله! بازی کنید ...حتی شما دوست عزیز!


باز هم بازی!

مرسی م.ح.م.د عزیز!

محمد دعوت کرده یه بازی کنم!

چشم!

بازیش قشنگه!

شما هم شرکت کنین!

لطفا!

تا بهتر بشناسمتون...بازیش پر از "اگر"ِ! کوتاه و تلگرافی ، راحت بخونینشون! 


اگر ماهی از سال بودم  

میشدم مهـــر... 

مهربان و دوست داشتنی

با گل های داوودی سپید...

  

 اگر روزی از هفته بودم

 میشدم یک شنبه ... 

چون خیالم راحت می شه که شنبه حتما تموم شده!

 

 اگر عدد بودم

 میشدم 0...  

مرموزه غیر قابل شمارش

نقطه ی جدا شدن بدها و خوب ها منفی ها و مثبت ها!

 

 اگر جهت بودم

 میشدم جنوب ... 

گرم و آفتابی و عاشق (برای ساکنین نیم کره ی شمالی زمین!) :دی

همه ی پنجره ها رو به من باز می شد تا حرارت قلبم رو با همه قسمت کنم.

 

 اگر همراه بودم

 میشدم نقشه...

نقشه ای که کسی رو بد هدایت نکنه!

نقشه ای که ته همه ی راه هاش گنج باشه!

 

 اگر نوشیدنی بودم

 میشدم آب ...  

از یه چشمه 

بالای یه کوه


 اگر گناه بودم

 میشدم گناه ... 

خالص و ناب!

مثل چشیدن سیب...از درختی بهشتی!


 اگر درخت بودم

 میشدم درخت عرعر... 

بلند ترین درخت

سر خودم رو پیش بزرگی شما که تا حالا با حوصله من رو خوندی خم می کردم!


 اگر میوه بودم

 میشدم هلو... 

نه از اون هلو ها!

:دی ...از اون یکی هلو ها!

هسته جدا و خوش مزه!

  

 اگر گل بودم

 میشدم گل قاصدک... 

با بهترین خبر ها

همیشه!


 اگر آب و هوا بودم

 میشدم برفی ... 

و اینقدر می باریدم تا زمین هیچ جای کشورم از خشکی ترک نخوره! 

 

 اگر رنگ بودم

 میشدم سفید ... 

که تا وقتی نمی دونی خالیه ولی وقتی از منشور رد می شه

رنگین کمان می شه!


اگر پرنده بودم

میشدمعقاب... 

سربلند

با وقار 

و با پایانی با شکوه ، در بلندترین ارتفاعی که بتونم پرواز کنم تا اونجا!

 

 اگر صدا بودم

 میشدم صدای موج دریا...

آرامش بخش...

زیباترین سکوتیه که می شه شنیدش!

 

  اگر فعل بودم

 میشدم فعل "آمدی" ... 

دقیقا!

دوم شخص و مفرد ...پایان انتظار سخت!

 

 اگر ساز بودم

 میشدم آکاردئون... 

دست یه پیرمرد نابینا

مثل گذشته است صداش!

پر خاطره...

 

 اگر کتاب بودم

 میشدم کتاب هزار و یک شب...

پر از ضعف ها و قوت های روح آدم ها

ساده و واقعی...زشت و زیبا

 

 اگر عضوی از بدن بودم

 میشدم دست...

ماهر و توانا


 اگر شعر بودم

  حرف های ما هنوز نا تمام...

تا نگاه می کنی؛ وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

ای...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان چقدر زود دیر می شود!

((قیصر امین پور))


اگر بخشی از طبیعت بودم

میشدم باد... 

سبک

آزاد 

و پرواز می کردم تا کنار شما! که حوصله کردی تا اینجا منو خوندی! :دی


  اگر یک حس بودم

میشدم حس آزادی...

وقتی....

وقتی....

وقتی....

وقتی خیلی چیز ها جور دیگری بود!


ممنون!


ای لینک های گرامی... 

شما هم بازی کنین! تا نیومدم وسط بلندتون کنم خودتون بیاین وسط! 

دعوا ...دعوا ...سر مربا!

عصبانیم!

ناراحتم!

حس می کنم که ...

اه ولش کنین!

می دونین چیه؟

با یه استادی صحبت کردم و از فکرام برا دانشجو ها گفتم! از اینکه چه جوری می شه علاقه مند ترشون کرد؟

چه جوری می شه با همین امکانات کم دانشکده کشیدشون کلاس... زندگی کرد و درس خوند!

چه جوری می شه بازده کلاسا رو بالا برد!


می دونین چی می گه؟

می گه بقیه استادا باهات دشمن می شن...

تازه کاری نمی دونی... می رن زیرآبتو می زنن! یه جوری که نمی فهمی از کجا خوردی...می دونین؟

راس می گفت...

یه حسی بهم می گه که این دانشگاه چندان هم جای من نیست... گاهی نگاه سنگین استادا رو تو اتاق اساتید حس می کنم...وقتی دانشجو ها میان میریزن سرم وقتی تا سر خیابون اصلی دنبالم میان و تا سوار ماشین بشم راجع به همه چی باهام حرف می زنن...اونوقت ها حس می کنم که داره یه اتفاقات بدی میفته!

هنوز البته چیزی بهم نگفتن از آموزش یا از جای دیگه... 

ولی می دونم که به یه استاد خیلی با سابقه و خیلی خوب یه چیزایی گفتن که کلی بهش برخورده...منتظرم که یکی بیاد سراغم این روزا! منتظرم...

هیچ جا بدون مافیا نیست!

فکر نکنم به این راحتی از رو برم! چیزی که زیاده دانشگاه نیاز مند به استاد ، این ترم نشد ترم بعد! اونم این درسایی که من دارم که اکثر استادا به خاطر سنگینی کاردرس ها راضی به تدریسشون نیستن! اینجا نشد یه جای دیگه!

بالاخره باید یه کاری کرد تا دانشگاه برای دوستای کوچیکم چیزی نباشه که برای من بود...


راستی: ببار ای بارون (برف) ببار! 

                                               ببار ای بارون ببار
                                               با دلُم گریه کن، خون ببار 
                                               در شبای تیره چون زلف یار
                                               بهر لیلی چو مجنون ببار ....ای بارون!