خانه عناوین مطالب تماس با من

مومو

مومو

درباره من

مو مو کارش شنیدن است . اما شاید چاهی هم برای زمزمه کردن لازم داشته تا قلب کوچکش باد نکند و نترکد ... اما داستان مومو تنها این نیست! مومو نامی است که تا جایی که می دانم در دو داستان متفاوت نام قهرمانان داستان است ... در یکی از داستان ها پسر بچه ای محمد نام است که مومو صدایش می کنند و در دیگری دختر کوچکی است که تنها هنرش شنیدن حرف هاست... اما من هیچ کدام از این دو نیستم و در عین حال هر دویشان هم هستم... دوستی چینی داشتم که می گفت تو اگر به چین بیایی نامت "مو" می شود و "مو" یعنی مرد عاقل و حکیم که نزدیک باشد به خداوند یا همچین چیزی! من این سومی هم نیستم!!! اما می توانم به سادگی فقط مومو باشم... همین ... این نام برای من هم کودکانه است و هم نیست! هم حکیمانه است و هم نیست! تجربیاتی دارم که خیلی ها ندارند و جاهایی رفته ام و چیز هایی دیده ام که شاید خیلی ها نرفته باشند و ندیده باشند... کار هایی کرده ام که شاید به نظر بعضی ها احمقانه باشد... اما همه ی این ها با هم من را می سازند و چیزی که امروز هستم را مدیون گذشته ی تا حدودی عجیب خودم هستم... به هر حال امروز من مومو هستم ! و اینجا برای شما می نویسم... کارم معماریست و در یکی دو دانشگاه سعی می کنم چیزهایی را که یاد گرفته ام به دیگران هم یاد بدهم... هر چند درس زندگی اولین و آخرین درسی است که باید آموخت و متاسفانه نمی شود آن را به راحتی یاد داد! که ای کاش اینطور نبود... ادامه...

روزانه‌ها

همه
  • تلاش
  • کافه نوستال های دردناک
  • توکای مقدس
  • خرمالوی تقی پری!
  • افاظات دانشجوی ادبیاط!

پیوندها

  • همسر آقای رییس جمهور
  • کلکله
  • مهربان
  • فتح باغ
  • یک سرو
  • الی پلی
  • ابله خاتون
  • کاغذ سیاه
  • یک معلم متفاوت
  • بی پدر خودشیفته
  • اعترافات شطرنجی
  • سیب زمینی خور ها
  • کلمه ی رمز : زندگی
  • رسوب های نقره ای.
  • چسبندگی های روح ما
  • یادداشت های یک جراح
  • خرپ خرپ مغز چپ دست!
  • روزنکاری های نینا بانوی قصه گو
  • آیا روحی اینجا هست؟ (بانو گیلانی)

دسته‌ها

  • این روز ها که می گذرد ... 56
  • روزی روزگاری! 2
  • می نی مال 4
  • پیچ و خم های فکرم 40
  • روز های با کلاس!!! 12

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • خانه تکانی
  • کسی خونه نیست؟
  • بی عنوان
  • فرشته ی روز خوار
  • مادر شدن

بایگانی

  • آبان 1393 3
  • اسفند 1391 1
  • مهر 1391 1
  • تیر 1391 1
  • خرداد 1391 1
  • اردیبهشت 1391 1
  • فروردین 1391 1
  • دی 1390 1
  • آذر 1390 4
  • آبان 1390 1
  • مهر 1390 3
  • شهریور 1390 3
  • مرداد 1390 4
  • تیر 1390 9
  • خرداد 1390 6
  • اردیبهشت 1390 10
  • فروردین 1390 14
  • اسفند 1389 8
  • بهمن 1389 11
  • دی 1389 21
  • آذر 1389 25

تقویم

آبان 1393
ش ی د س چ پ ج
1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30

آمار : 209558 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • خانه تکانی سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1393 12:26
    دیشب کلی لینک ها رو پاک کردم فقط اونها که فعال بودن هنوز باقی موندن راستش به سرم زد آدرس وبلاگ رو هم تغییر بدم اما بعد با خودم گفتم چرا؟ چرا باید از چیزی که از سر گذروندم فرار کنم؟ خیلی هم خوبه که سر جای همیشگیم باشم! گذشته ی من من رو می سازه و هر چی که باشه بد یا خوب پاکش کنم یا نکنم اون سر جاش هستتتت... پس بهتر که...
  • کسی خونه نیست؟ یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1393 16:29
    سلام! متوجه شدم که خیلی خوش خیالم! دونه به دونه به لینک هام سر زدم. ترسناک بود. خیلی ها نیستن خیلی ها دیگه نمی نویسن خیلی ها دیگه بین ما نیستن و از همه دردناکتر این بود که من نمی دونستم فک می کردم گذر زمان و حس کردم ولی نه...اشتباه می کردم. اگر حس می کردم باید حدس می زدم که از لیست بلند بالای 50 و اندی لینک سه چهار تا...
  • بی عنوان یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1393 21:05
    مدت زیادیه که ننوشتم! نه این که نخوام!نه. اما وقت و البته حوصله نداشتم! الانم نیومدم که واقعا بنویسم! چون احتمالا وقت و حوصله نخواهم داشت ادامه بدم!!! ولی اومدم ببینم چه خبره و آیا هنوز نام کاربری و پسووردم یادمه یا نه! که خدا رو شکر انگار یادمه و هنوز آلزایمر نگرفتم! به دوستان قدیمی هر از گاهی سر زدم ولی نه مرتب و نه...
  • فرشته ی روز خوار یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 19:29
    این روز ها همه جای خونه بو می ده از اون بو ها که وقتی دم رو می کشی دیگه دلت نمی خواد بازدم هم پیش بیاد از اوووون بوها که خیلی کم تکرار می شه تو زندگی آدم ها بوی اولین ها بوی خوش اولین ها هر روز با فرشته ام یه روز بی تکراره هر روز یه چیز تازه ازش یاد می گیرم هر روز چیز تازه ای توش کشف می کنم اینقدر که فرصت های...
  • مادر شدن سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 19:29
    وقتی به دست و پاهای کوچولوش نیگا می کنم که هنوز پوستش صاف و کشیده نشده... وقتی موقع شیر دادن بهش هزار بار فک می کنم که چطوری باید این کارو انجام بدم تا راحت تر باشه... وقتی موقع شیر خوردن اخم می کنه بهم و چنگم می زنه... وقتی موقع شیر خوردن چرت می زنه و مک الکی می زنه تا زمینش نذارم! وقتی می خنده با فرشته ها! وقتی تو...
  • هفته ی بیست و نه دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 01:30
    چند روزیه که خیلی چیزا رو دور ریختم خیلی جیزایی که بعضیاشون کاملا نو بودن و اصلا بهشون دست هم نزده بودم به خصوص تعداد زیادی دفتر یادداشت و کاغذ آ3 و لوازم تحریر کاملا نو که ظالمانه احتکار کرده بودمشون توی کمد کتابا! هر بار برای دور انداختنشون اقدام می کردم یه نیرویی بهم می گفت که نه ...دور نندازش ... دوستش داری! ببین...
  • هفته بیست و شش سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1391 14:07
    سلام! هفته ی بیست و شش بادرای شروع شد! هر چقدر تا الان راحت بودم و مشکل زیاد و خاصی نبود تو این هفته یهو همه چی شروع شد! از اول هفته صورتم به شدت می سوزه و به اندازه دو تا لیکه قد 5 ریالی قدیمی که دیگه وجود نداره قرمز شده! جناب دکتر فرمودن از عوارض بارداریه و با نولد نی نی از بین می ره! و فقط یه کرم ضد التهاب و قرمزی...
  • وقتی که عشق چشم آدم را کور می کند شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 23:53
    هفته ی گذشته فهمیدم که دخترم دخترمه! سونوگرافی البته اختراع بزرگیه! و خیلی می تونه کمک به خلاص شدن از شر حس فضولی کنه. هفته ی پیش، شنبه ساعت ۶.۱۵ رفتم یه سونوگرافی خوب. بازم این فرزند با حیای نازنین ما در بدترین حالت ممکنه نشسته بود! خلاصه کلی این وری و اونوری خوابیدیم تا بالاخره دکتر تونست تشخیص بده که این فرزند با...
  • آپ یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 13:25
    "مامان...تو هم اینجوری بودی؟ " "چجوری؟ " "مثه من... اینجوری می شدی؟ " "نمی دونم مامان جان ...یادم نیست! " ...یعنی راست می گه؟... یه کم چشامو ریز می کنم و زل می زنم بهش! می فهمه که بهش شک دارم! می گه "بوخودا یادم نیست مامان جان..." و لبخند می زنه بهم! نیم ساعت بعد انگار...
  • حدیث دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 22:55
    "'گریه کن مادر گریه کن... دخترم رو تو کشتیش. مادر! دکتر گف تکونش ندین از اهواز . گف نمی مونه... تو گفتی ببرش تهران. سینشو شکافتن مادر. با دستگاه زندس. دکتر گف اگه یه آمپول بزنه تا شب زنده می مونه ... مادر... حدیث فهمیده. می گه فقط می خواد مامانشو ببینه و بعد بره... گریه کن مادر ... گریه کن... چجوری بیارمش اهواز...
  • شوخی دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 14:05
    کیفش را محکم گرفته بود دستش! برایش خیلی عزیز بود. همیشه شنیده بود که مزه ی اولین پولی که دسترنج خودت باشد چیز دیگریست. آن هم بعد از این همه سگ دو زدن دنبال کارو زیر رو کردن نیاز مندیهای همشهری! آخر چه کسی حاضر بود به یک نفر دانشجوی سال اولی کار بدهد؟ هیچ کس! مگر اینکه دست به دامن معدل دیپلم و رتبه ی خوبش می شد... و...
  • عینک سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 13:54
    برای کسی که همیشه عینک می زند نبودن عینک یعنی خیلی چیز ها. یعنی دلتنگی. یعنی چشم درد. یعنی قدم هایی که مطمئن نیستی بر داریشان یا نه؟! می بینم و نمی بینم. شاید هم دلم نمی خواهد بدون عینکم ببینم. جایش اینجا روی صورتم خالیست.
  • سو استفاده سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 13:03
    اولی از دومی پرسید سومی کجاس؟ گفت با چهارمی و پنجمی رفته اند تا از هفتمی قمه بگیرند تا هشتمی همه ی بغضی را که نهمی توی گلویش کاشته بی خیال قوانینی که دهمی گذاشته در خیابانی که خانه ی یازدهمی تویش است روی سرش بشکند! دوازده قطره خون به یاد واقعه ی صد سیزده سال پیش فقط برای واقع شدن نیت ناپاکی که می دانی...
  • مجنون سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 20:59
    عاشق مجنونم. از آن عاشقی های بی دلیل که نمی دانی از کجا می آید و کجا می رود! وقتی به آن قیافه ی آویزان و فوتوژنیکش نگاه می کنم دلم برایش پر میکشد که بروم و زیر سایه اش بنشینم. با اینکه می دانم سایه ی مجنون کثیف ترین سایه هاست، پر از حشرات ریز سفید و حتی خاک زیر پایش هم چسبناک و مزخرف و به لعنت خدا هم نمی ارزد اما باز...
  • سر ساعت 12 چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 10:31
    سر ساعت 12، در ها را که می بندند و قفل و زنجیر می کنند... تازه اهالی ساختمان بیدار می شوند و رفت و آمد ها شروع می شود. تازه چشم هایم سنگین شده که صدای داد و فریاد می آید و چن تا صدای دخترانه جیغ می کشند و دست می زنند و هورا می کشند! با خودم فکر می کنم که چیزی نیست... حتما غذا برای خوردن آماده شده که این همه...
  • تولد یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 18:47
    متولد شدن حتما کار سختیست! یادم نیست که چطور این کار را کردم؟! از کجا فهمیدم وقتش است؟! چطور چرخیدم و با سر از شکم مادرم بیرون آدم؟ حتی آن دست هایی که کمکم کردند و به پشتم سیلی زدند تا گریه کنم را به خاطر نمی آورم! اگر همین امروز بخواهم متولد شوم... نخواهم توانست! هر چه بیشتر فکر می کنم ...می بینم که حتی نمی دانم وقت...
  • من شش پا دارم شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 14:01
    من شش پا دارم . دو تایش مثل مال شماست... چهار تای دیگرش فلزی است و بلبرینگ و لاستیک دارد و باید هل بدهمشان.. لابلای راهرو های پر از بسته بندی های رنگ و وارنگ . چهار پای دیگرم قرضی است! در این فروشگاه که آدم را مسخ می کند و چشمهایم را دنبال خودش هر جا که دوست داشته باشد می کشد... دو دست دارم ... که برای پر کردن این سبد...
  • تب ریز پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 20:02
    یه کیسه پلاستیک نارنجی.... از اینایی که دو تا دسته سیاه دارن دستش داشت، که توش پر بود.. از... نمی دونم! خیلی سعی کردم بفهمم... شاید نون خشک...شاید مقوا! شاید... به عمرم ندیده بودم صورت یه زن اینقدر چروک داشته باشه. کیسه رو کنارمن، منِ غریبه ... ول کرد و بدون حتی یه نگاه خشک و خالی سرش و انداخت پایین و رفت... وقتی...
  • لطفا به من یه تعارف بزنین. پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 22:35
    آخه مصبتونو شکر! بلا انصافن به جوون خودم! نتایج اومد! ینی هفته پیش امده بود! اما من کلا دپرس شده بودم و هنگ کرده بودم و این مدت تو کما بودم! بابا .. ما یه عمری آبرو داری کردیم.. درس خوندیم! الان در آستانه ی ورود به دهه ی چهارم حیاتمون دیگه وقت روبرو شدن با بعضی از واژه ها نیس به جون خودم! رفتم سایت سازمان سنجش... دیدم...
  • مزایای رذایل اخلاقی! یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 11:26
    نا مهربانی گاهی بهتر است! چشمانت را ببندی و پشت کنی به همه چیز و دندان هایت را محکم روی هم فشار بدهی . قلبت سرد باشد و سخت و از هیچ چیز به درد نیاید! اگر هم آمد... فقط عصبانی بشوی و همین! نه غم و نه عشق ... هیچ کدام را نشناسی و نزدیکشان هم نشوی! بعد از یوسف ادامه ی پیامبری از نسل او نبود. پیامبری از نسل شمعون و یهودا...
  • نقش اول پنج‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1390 19:52
    برگشت اونور و نیگا کرد و پشت چششو نازک کرد و لباشو غنچه کرد و گفت :" آره سمیرا جون ... نقش لیلی رو من بازی میکنم تو فیلمه. اسم فیلمی هم همون لیلیه ! خیلی باحاله که به عنوان اولین کار نقش اول رو بهم دادن ..نه؟! آخه خانومِ ... که برای انتخاب بازیگر اومده بود بهم گفت صورت شیرینی داری. خیــلـــــــــی فیزیکِ جذابی...
  • الو... کربلا؟ شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 13:04
    الو کربلا؟ حسین خودتی؟ خوبی؟ چه خبر؟ ا آب و فرات بستن روتون؟ بس که .... استغفرالله!... بگذریم. اینجا هم آب و بستن! فقط اونجا یزید آب رو بسته... اینجا همین مش غلوم خودمون. مرد اینا رو گفت و گوشی رو قطع کرد و زل زد به آب خوری استیل بی آب و هر چی آب دهن داشت جمع کرد و به زور قورت داد تا شاید گلوش تازه شه. راستی: حالا اگه...
  • ارواح سرگردان جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 22:53
    از دست ارواح سرگردان سریال های رمضان ...کجا در برم! ؟ نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای بود که خدا زد تو سرش یه سریال روح اندود تو ماه رمضون ساخت و پای اجنه و شیاطین و ارواح رو به سریال های ماه رمضون باز کرد! مگه دستم بش نرسه... شما چطور؟
  • کرم چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 20:40
    روش جدا کردن کرم از گیلاس و آلبالو: دمب میوه ی کرمو را می کنیم و میوه ی بی دم راداخل ظرف مناسبی ریخته رویش را حسابی آب می بندیم و کمی هم نمک اضافه می کنیم! کرم های گرامی کم کم بیرون آمده، خفه شده و به دیار باقی می شتابند! آب کرمو را دور بریزید و حال میوه ی تان را ببرید! راستی: کاش از شر همه ی کرم ها به همین راحتی می...
  • این چیست که در درون من است؟ سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 17:58
    مرد: آآآآآآآآآآه ! یافتم... بالاخره فهمیدم که این چیست که در درون من است! زن: آآآآآآآآه ... چه غوغاییست در میان چشم هایم . هر جا که سر بر می گردانم تو را می بینم که ایستاده ای و همین جوری با یک لبخند خیلی خیلی ملیح داری من را نگاه می کنی! مرد:آآآآآآآه یافتم... بالاخره فهمیدم این چیست که درون من است! چنین بی قرارم کرده...
  • اطلاعیه جمعه 31 تیر‌ماه سال 1390 23:49
    سرباز وطن بودن خوب است! من سرباز وطنم. سلاح من قلم من است. قلم من یک مداد سیاه سوسمار "مید این وطن" است. مداد سوسمار "مید این وطن" تند و تند نوکش می شکند، و اصلا نمی شود درست و حسابی تراشیدش! من سرباز وطنم.... اما سلاحم نوکش تیز نیست! پس... زیاد امیدوار نباشید که بتوانم با این سلاح درب و داغان...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 23:37
    اگر چه منتظر بودن ثواب است بیا آقا به قرآن کار داریم
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 04:05
    لای انگشتانت کلید می شوم سل می شوم فا می شوم برای موسیقی خرمن گیسویت بوی عید می آید در این خلوت کده ... اما نمی دانم چرا یک شنبه است و جمعه نیست.
  • جنگ جنگ تا... پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 03:17
    اگر از احوال ما جویا باشی من خوبم نقطه (علامت پایان) ملالی نیست جز دوری شما علامت تعجب فقط این روز ها نمی دانم چرا همه چیز جور دیگریست علامت سوال انگار از همیشه تنهاتر و غمگین تری علامت تعجب این روز ها موهایت مثل همیشه بلند نمی شود سه نقطه و ستاره های توی چشم هایت کم سو شده اند نقطه علامت پایان شاید فیتیله ی شمع...
  • ظ سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 14:46
    یکی بود یکی نبود! روظی روظگاری یه مومو به شدت نیاظمند کتاب جمهوریت افلاطون بود! حوصله هم نداشت بشینه کتاب رو به ظبان اجانب بخونه! کتابخونه رفتن هم فعلا تو برنامه اش نبود ... و پول ظیادی هم نداشت بره کتاب رو بخره! بنابر این تصمیم گرفت تو وبلاگش یه اطلاعیه بنویسه و اظ دوستای گلش بخواد که اگه کسی پی.دی.اف این کتاب رو...
  • 129 یادداشت
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5