پست قبل در باره ی ارو.تیسم نوشتم و تفاوتش با پور.نو ...
گفتم که ارو..تیسم می تونه هنر باشد... هر چند گاهی پور.نو گرافی هم هنر تلقی می شه!
شخصا علاقه ای به خروج از دایره ای که تو خیلی از فرهنگ ها دایره ی ادب شناخته می شه ندارم! و معتقدم هنر دست مایه ی روح آدمه...وقتی روحی بیماره باید براش دارو تجویز کرد و بهترین دارو برای یک روح بیمار هنره!
فکر می کنم هر چیزی که برهنه باشد لزوما ارو.تیسم نیست...از ارو. تیسم تا پو.رنو تفاوت از زمین تا آسمونه! شاید مثال خوبی نبود ...این فاصله نه تنها زیاده که شخصا فکر می کنم خیلی وقت ها نازیبا هم هست...
این فاصله چیزیه که مرز بین عشق. بازی و هم .خوابگی رو از هم جدا می کنه! پیدا کردن نمونه های ارو.تیک (برای بالا بردن دانش خودم لا اقل) در حوزه ی ادبیات راحت تره... ارو.تیسم مثل نشون دادن ماه از پشت شاخه های درخت می مونه و می تونه به اوج برسونه و آموزنده باشه و خیلی خیلی بهتر از آموزه های اخلاقی و پیام های مستقیم حرف رو منتقل کنه!
از این به بعد پست داستانیه با درون مایه ی ارو.تیک و البته آموزنده ... می شه نقدش کرد...نویسنده ی داستان من نیستم ...داستانیه از آقای عباس معروفی به گمانم...و البته بخشی از داستان:
«از آن شبی که خانم دکتر شوایتزر در رختخواب من خوابیده بود شاید ده سالی میگذشت.
باز هم برف بود و برف، در همین شبهای سال نو که هر کس سرش به کاری گرم است. و خانم دکتر شوایتزر، همسایهی سابقم از شوهرش قهر کرده بود و یکراست آمده بود سراغ من.
معمولاً در چنین مواقعی آدمها به دمدستیترین فرد خود مراجعه میکنند، و حاضر نیستند زحمت بیشتری بکشند، مثلاً بروند آن طرف خیابان شاید لقمهی دندانگیرتری نصیبشان شود. یک طبقه میروند پایین، یا دو طبقه بالا، زنگ را میزنند: «آه، آقای ایرانی!» و خودش را انداخت توی آپارتمان من. «این وقت شب!» و حیران نگاهش کردم. «از من چیزی نپرسید آقای ایرانی، در وضعیتی نیستم که توضیحی به شما بدهم.» «اوکی. میخواهید برایتان چای درست کنم؟» «این وقت شب؟» «شراب هم هست، آبجو هم هست...» و دیگر چی داشتم؟ داشتم فکر میکردم و حرفهام ناتمام ماند. خانم شوایتزر گفت: «اول باید یک دوش داغ بگیرم تا یخهام آب شود. اجازه دارم.» پالتو پشمی مشکیاش را درآورد. از شانهاش واکندم و به جارختی آویختم: «البته، خانم دکتر شوایتزر.» و در حمام را براش باز کردم، اما نمیدانستم این کارهاش چه معنایی دارد.
بعد که دوش گرفت، و چای نوشید و روی مبل پهن شد، فهمیدم که میخواهد شب را در آپارتمان من بماند. و بعد که از من ودکا خواست، و من نداشتم و مجبور شدم توی آن برف بروم از پمپ بنزین براش بگیرم، فهمیدم که با شوهرش دعوا کرده و میخواهد ازش انتقام بگیرد، انتقامی سخت. این را البته توی رختخواب فهمیدم. دم دمای صبح خوابش برد، و من از خوشی یکشنبه بودن آن روز خوابم نمیآمد.
کمی دور و بر تختخواب پلکیدم و عاقبت همان جا نشستم و خیرهی آن چهرهی معصوم شدم که پر از زندگی بود، و به خاطر یک چیز کوچک ممکن بود هزار تا دروغ از چشم و دهنش بریزد بیرون، و بعد که بازی را برد مثل برهای سربراه چنان بیصدا بخوابد که آدم نتواند طاقت بیاورد، ناچار خم شود و به آرامی لبهاش را ببوسد. انگار او نبود که از من خواهش کرده بود همان موزیک غریبهی آخرین دیدارمان را بگذارم و همان را تکرار کنم. انگار او نبود که همین دو ساعت پیش تمام تنم را با زبانش طی میکرد و همراه نفسهای عمیق به درون میکشید. انگار او نبود که خود را سوار بر اسب فرض کرده بود و با پرههای باز بینی کوچکش، با چشمهای بسته و لبخندی توأم با اخم، دنیا را از یاد برده بود.
نمیدانستم بعدش چه میشود، داشتم به صورتش نگاه میکردم که بفهمم چه چیزی این قدر شیرینش میکند. دوباره لبهاش را بوسیدم و فاصله گرفتم. به آرامی لبخند زد، و من تازه فهمیدم که گوشههای لبهاش، و گوشههای چشمهاش، خطی طولانیتر دارد. و باز بوسیدمش. چشم باز کرد و با تمام صورت خندید. بیصدا خندید. بعد با رضایتی تمام صورتم را دور زد، به شانههام نگاه کرد، و باز اخم و لبخند توأمان. گفت: «امیدوارم عاشقت نشده باشم.» باز بوسیدمش. گفت: «امشب عجیبترین شب عمرم بود. انگار یک سال بود.» باز بوسیدمش.
پا شد نشست و شروع کرد به حرف زدن. نه جیغ کشید، نه گریه کرد، نه به کسی فحش داد، فقط حرف زد و حرف زد، و من جلو پاهاش دراز کشیدم و گوش دادم. گفت چقدر بدش میآید از این که مرد بعد از عشقبازی روش را بکند آن طرف و بخوابد، مثل زنبور که وقتی نیشش را زد، میمیرد. و گفت که از همان بار اول از این موزیک من خوشش میآمده، اما یک جوری ته دلش را لرزانده که نمیخواسته جلو من ابهتش را از دست بدهد. و گفت: «میدانی؟ ازدواج آخرین نماد توحش بشر است.» »
می شه یه پست برای نقد این داستان نوشت! پستی که ارو.تیک باشه...غیر اخلاقی نباشه آموزنده باشه! دیدگاه روان شناسانه توش داشته باشه ...
مطالعه و تحقیق راهیه که برای بهتر کردن هنر باید رفت! شما رو شریک خودم می دونم تو این راه!
می دونم که می خونید پست رو ...اگر نخواستید نظر بدید ندید ؛ فقط بگین که به نظرتون این داستان چه رنگیه؟
سوالش سخته ؟... هر چی به ذهنتون میاد بگین...مهمه که بدونم! بگید به نظرتون دیوار ها و تخت اتاق آقای ایرانی چه رنگی هستن...
از توجهتون ممنونم
امید وارم به جای خوبی برسیم...
زندگی سالم و پر حرارتی تا واپسین سالهای پیری داشته باشین
استاد ، نمیشه پستهاتو زیر دیپلم بذاری ؟!

به جان خودم مغزم پکید !
اما به قول شما میشه اون داستانو یک نگاه خیلی احساسی و عاطفی بهش کرد ...
داستانی است که کام انسان را تلخ می کند...
خیانت همیشه رنگی سیاه آمیخته با رنگ سرخ تند در ذهن انسان تداعی می نماید...
چه رسد که این خیانت از برای انتقام نیز باشد...
این حس خیانت در قسمت اروتیکش در عین جذابیت ذهن را مغشوش نگه می داردو نمی گذارد رنگ های دیگر را انسان در ذهن بیاورد...
اما مطمئنا این اتاق برای هردوی آنها می تواند رنگی روشن و کمی شهوت انگیز داشته باشد.
و هم می تواند برای هر دوی آنها اگر حس خیانتی تلخ در وجودشان رخنه یافته باشد رنگی خاکستری بیابد...
این رنگ روشن که گفتم می تواند رنگی سپید با ته رنگ سبز داشته باشد...
اما در واقع به خاطر حس خیانت چندان دوست ندارم خودم را در این اتاق وارد کنم تا رنگش را ببینم...
راستی استاد می دونم سرتون شل.غه اما گاهی هم یه نیم نگاهی به ما فقیر فقرا بفرما
ما هم که همچنان می گیم استاد دوست داریم
پست قبل رو که خوندم فکر کردم شاید دیگه ادامه اش ندی و حالا خوشحالم که بلاخره یکی داره یه بحث درست درمون میکنه فعلا ترجیح میدم فقط خواننده باشم اما درباره سوالت/ شاید جواب تو ادامه بحث اثر داشته باشه: داستان پر از احساسه اما چیزی کمرنگ که شاید بشه گفت عشق دور از دسترس هم توش هست. خونه آقای ایرانی یه خونه ساده با دیوارهای تمیز اما نه درخشان و تختش احتمالا یه تخت بلند با ملافه و روتختی کرم یا آبی که ترکیبی از طیف رنگهاست...
بازم توضیح داشتم درباره تخت اما فکر کنم بسه :دی
بر خلاف دوستان به نظر من خیلی قشنگ بود...
حتی نم اشک مهمون چشمام کرد .
باید بگم مثل یک موسیقی ملایم و یک وان آب گرم بود .
رنگش هم سبز ملایم کم رنگ بود .
مرسی الهام جان.
میخونمت .
سلام استاد جان!
راستش من راجع به این دو پست هیچ گونه اطلاعاتی نداشتم ولی خیلی برام جالب بود که دربارش بدونم...
پس من نمی تونم درباره ی مسئله ای که تا دیروز هیچ اطلاعی دربارش نداشتم صاحب نظر باشم اما دوس دارم این بحث رو دنبال کنم...
فکر می کنم این داستان اروتیک باشه!
آبی بود...
این پست به نظرم آبی بود...آبی رنگ هم.خوابگی های عاشقانه اس...
شاید اتاق ش دیوار های روشنی داشت با یه تخت چوبی لهستانی و چراغ خوابی روی پاتختی و شیشه ودکا...
پرده ی حریر سفید و نسیمی که آن را به رقص دراورده...
هوای اتاق آبی ست از نفس های عاشقانه
معمولا نسبت به خوندن داستان تتعصب دارم و چیزی رو که مودب پور با معروفی نوشته باشن رو نمی خونم!اما این رو آخرش فهمیدم
فکر کنم این داستان ابددا ا.روتیک نبود و رنگش می شه گفت یه رنگ سفید داشت به نظر من با یه آهنگ آروم پیانو!ترجیحا آهنک رودی درون تو جاریست ماله ایروما!
اما در کل داستان زیبایی بود!اما خوب معلوم بود یه ایرانی نوشته!شاید اگر ایرانی رو از توش حذف می کردید و نمی گفتید کی نوشته باز خیلی های می تونستن حدس بزنن که ابدا مال کافکا یا یه نویسنده ی تاپ نیست و کار نویسنده ی های نسبتا چیپ خودمونه!
سلام ... خوندم ... الان فرصتش نیس نظرمو بگم .. ولی واسه جفتش کلی حرف دارم ...
من از بچگی تنبل بودم در زمینه تایپ
بحثش مفصله موضوعی که گفتی
داستان بیش از حد کوتاهه واسه اینکه بتونم رنگی بدم بهش
به نظر من سفیده .. سفیده با یه عالمه آرامش.. حسشو تجربه کردم.. حس جالبیه...
حس اینکه برای یه بارم که شده حس کنی مالک بدن خودت هستی..
پ.ن.:ضمنا برام مهم نیس دیگران چی فک می کنن...
میتونه یه تخت یه نفره باشه .. با ملحفه های سفید ...
داستان یه مرد تنهاس ... مردی که غریبه ...
مردی که متمول نیس .. اما عاشقه ... یعنی میشه عاشق باشه ... چون حس داره ... اگرچه کمی غلو تو داستانش داره ... راجه به خود شخصیت ... اما ایرانیه ... کسی که راحت پذیرش نمیکنه ... فرهنگ غربی رو با فرهنگ خودش میزان میکنه ... کمی هم دچار استیصاله .. از انتخاب کارش .. از موندن رفتنش .....
تختش ملحفه سفید داره ... با یه چراغ خواب با نور قرمز ...
از پنجرش میشه چراغ راهنمائی سر چهار راهو دید .. که مدام رنگ عوض میکنه ... و دونه های برفو که رقصون از اسمون میان پائین ...
زن نیاز داره .. مثل نیاز به هوا ... که وقتی تنت خسته میشه ... دلت میخواد اکسیژن خالص رو به وجودت بکشی ... و تا به همه رگ و سلولات برسه .. تا خونت به جنبش بیاد ... زن خستس ... احساس رو فراتر از ظاهر میبینه ...
نیاز به یه آرامش داره .. یه آغوش ..... نه یه همخوابگی ....
ممکنه همون لحظه به تعالی برسه .. ممکن نیس پشیمون بشه ... ممکنه کنار بکشه و بره ...
اما اون لحظه براش مهمه .... و احساسی که بهش میگه درسته و اینکارو باید بکنه ....
مرسی میکائیل...

به نظر من نور پردازی اتاق اینطوریه که فقط با نور چارغ خیابون روشن می شه.. نور کم اما چهره ها تو اون نور واضحن..
همه چی رو قهوه ای می بینم.
قهوه ای مطبوع مثل رنگ کائوچو، رنگ سیگار برگ، رنگ نسکافه داغ...
ملحفه ها اما سفیدن.
همین.
یکی از دوستان در کامنتهای بالایی عباس معروفی رو نویسندهی چیپ و همرده با مؤدبپور خوندن!!
جای شگفتی و تأسف داره واقعاً!
نمیدونم از روی آگاهی نسبت به عباس معروفی و قلم و ادبیاتش این حرف رو زدن یا صرفاً از روی یک برداشت سطحی نسبت به این بخش داستان!
کاش با آگاهی نظر بدیم...
عباس معروفی و نگاه و قلمش فوقالعاده است...
من رومانهای داستانی زیاد دوست ندارم ولی از قلم و ادبیات معروفی و مسعود بهنود نمیتونم بگذرم...
و اینکه اون اتاق به نظرم بیرنگ بود...
اصلاً رنگش به چشمم نیومد...
چه کسی گفته اروتیسم زیبا نیست؟
تنها باید جاهایی که باید پنهان بماند پنهان کرد
باید نزدیک شد اما پرده را کنار نزد
باید از پشت پرده طرح اندام ها را دید و داخل نشد
اروتیسم باید عین یک دکولته زیبا باشد که نزدیک است از تن زن بیافتد و سینه هایش را برهنه کند، اما هیچوقت نمی افتد
اروتیسم مانند یک لباس خواب گیپور است که تنها وسوسه را بر می انگیزد و به یک نیاز رنگ زیبایی می دهد
در این داستان چند جمله دیدم که شاهکار بود:
انگار او نبود که همین دو ساعت پیش تمام تنم را با زبانش طی میکرد و همراه نفسهای عمیق به درون میکشید.
چقدر بدش میآید از این که مرد بعد از عشقبازی روش را بکند آن طرف و بخوابد، مثل زنبور که وقتی نیشش را زد، میمیرد.
ازدواج آخرین نماد توحش بشر است.» »
موموی عزیزم:
بیایید زیبایی ها را قربانی اخلاقیاتی که هیچکس هم رعایت نمی کند و فقط به درد پرده پوشی واقعیات می خورد نکنیم
اینو بخاطر این گفتم که اضطرابی رو که قبل از زدن این پست داشتی احساس کردم
دوس داشتم
این داستان از لحاظ روانشناسانه خیلی جای بحث دارد. جدای از بحث ازدواج و خیانت و امثالهم، می شود راجع به این که اصولا س.ک.س به چه کار می آید( مثلا اینجا برای برداشتن استرس ناشی از دعوا و..) و خلاصه این حرفا.
اگه خیانتو از این داستان حذف کنیم یا دست کم فکر کنیم یه عشقی پشتش هست که از داستان بیشتر مورد دومو حس کردم...
(انگار او نبود که از من خواهش کرده بود همان موزیک غریبهی آخرین دیدارمان را بگذارم و همان را تکرار کنم...)
(چقدر بدش میآید از این که مرد بعد از عشقبازی روش را بکند آن طرف و بخوابد، مثل زنبور که وقتی نیشش را زد، میمیرد. )
به نظرم زیبا بود و شاید صورتی...
یه قسمت تو سریال زنان خانه دار هست که گبی برای اینکه از شوهرش کارلوس انتقام بگیره میره با دوست پسرش همخوابه میشه..
من از بعد هنری اصلن نمیتونم به این قضیه نگاه کنم.. نگاه من بر حسب رشته م شکل میگیره و ربطی به هنر نداره..
زن نیاز جنسی دارد.. او هم میتواند در چارچوب عقایدش تصمیم بگیرد تا با کسی باشد.. نیاز جنسی هم جزو نیازهای اولیه انسان هاست.. همان که در طبقه بندی مازلو بهش نیاز های فیزولوژیکی میگویند.. که غذا خوردن هم در همین ردیفه..
حالا یکی این نیازش را سرکوب کرده و یکی نه.. در یک جامعه این نیاز تابوست و نباید به زبان بیاید در یک جامعه نه..
من اصلن نمیتونم به این فک کنم که رنگ اتاق چه رنگیه.. خب آدم رمانتیکی نیستم!
سلام.بنظرم جالبه. اگه میشه تا فردا شب آپ نکن٬بیام بخونمش.امروز فرصت نکردم.ببخشیدا
مرسی
استاد به نظرم رنگش آبیه کمرنگ بوده ... نمیدونم چرا ! حس میکنم فقط
درووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود
.
.
.
من این داستان رو خوندم واسه همین اگه بگم دیواراش چه رنگی بودن تقلب میشه... اما دوس داشتم دیواراس صورتی کم رنگ باشه با پرده هایی به رنگ یاسمنی
سلام
از متن اینگونه بر میاد که این دو سوابقی با هم داشتند و احتمالا رازهایی و سرهایی
اگر به این پیش فرض من پایبند باشیم در این صورت میشه اروتیکه
رابطه ای عاشقانه که با جرقه ای شعله ور می شود و جان میگیرد گویی که این تقدیر است نه تدبیر
راستش من با رنگ راحت نیستم ولی شاید صورتی باشه از نگاه زن و سوسنی باشه از نگاه مرد
تخت شاید مکان گرم و آغوشی باز باشه برای زن و برای مرد عین حالت طبیعی خودش
همین
به تعداد نظرات داده شده داستان را خواندم...
با رنگ صورتی موافق نیستم
و دلایل مبسوطی برایش دارم...
نمی دانم
ترجیح می دهم نظرات داغون خودمو زیاد ننویسم
شاید استاد خوششون نیاد...
ما هم کمتر از اون هستیم که بیش از این نظر بدهیم
سلام عزیز مهربونم
نبودم
اومدم ببینم خوشت هس؟
راستی پست کفشت خیلی بانمک بود منو مامانم هم مثل شماییم می پوشیم و میریم!!!
..............
در مورد این پستای تخصصی هم ...هیچ چیز قابل عرضی ندارم
اما ازون جایی که می دونستم با بازی خوشی گفتم بیام این بلاگو بت بگم
http://meesmak.blogfa.com/
یه سر بزن
ارادتمند همیشگیت
واقعا داستانش جای بسی تامل داشت....
به نظرم اون زن نماد یک ظلم... یه بازنده بود....رنگ دیوارش رو دوست داشتم کرم باشه.... تختش هم قهوه ای....
سلام
من فکر کردم این پست رو بخونم واسه سوالام جواب پیدا میشه ولی سوالاتم بیشتر شد استاد
پور.نوگرافی چطور میتونه هنر باشه؟
نمیدونم این داستان نمونه اروتیسم هست یا نه؟اروتیسم مثبته یا نه؟
من جواب میخوام استاد
تقصیر خودنونه حالا که بحثش رو پیش کشیدید باید جواب بدید لطفا
دیوارهای گل بهی و تخت سفید
زرد لیمویی با پرده های سفید و یک چراغ خواب با رنگ آبی !
در جواب به کامنت بالایی
عباس معروفی نسبت به ابراهیمی و پزشکزاد و شاهانی چیپه!حداقل از نظر من!
می ره همرده ی نویسنده ی های یه من دوغازی مثل فرهاد جعفری!
سلام. داستان رو همینجا خوندم..البته فکر کنم بخشی از داستان بود ... مطالب این پست و پست قبلی رو هم خوندم.. و اما چرا باید رنگ رو حدس بزنم؟ بازیه؟ واقعا دوست دارم بدونم چرا.. اون وقت حدس می زنم...
و یک نکته مهم: حضورت در روز تولدم در مکث بینهایت خوشحالم کرد. ممنونم.
میگم پیر شدم میگن نه! کامنتی که واسه پست قبلیت گذاشتم مال یه وبلاگ دیگه بود و کامنت تورو واسه اون گذاشتم :دی
استاد زدید تو جاده خاکی؟
سلام
پست قشنگی بود مرسی
راستی، از مردمان سرزمینمان بعید بودم. ولی فکر کنم بعید بودنم نه به خاطر خودم که به خاطر برداشت عجولانه از آن تقابلات بود و بس
رنگ ها کرمی یا شیری بودند شایدددد
ای بابا.. نگفتی اتاق چه رنگیه.. من منتظرم ها. می خوام بدونم وقتی اینقدر تجربش شبیه تجربه من بوده - اتاقشم اون شکلی بوده یا نه...
ما هم آپ هستیم
تشریف بیارید
این کتابو چند وقته پیش خوندم. کلی جای سوال برام داشت! این آقای ایرانی عجیب غریب بود برام. نمیفهمیدم دلش چی میخواد. به خاطر همین هیچ جای داستان رنگ مشخصی برام نداشت. یه جورایی انگار خلا بود همه چیز!
در ضمن کشته این دعای پایانتان گشتیم و بلند میگوییم: آآآآآآممممممممممممممین
من نمیدونم این دوستان برای پست قبل چرا خیانت رو این قدر پررنگ میکنند. و زوایای انسانی داستان رو نادیده میگیرند ؟
هر چند ارشون نمیشه انتظار بیشتری داشت.
این آدم ها تجربهشون محدوده و نمیتونن خودشون رو جای کسی بذارن که خیانت میکنه
چون نمیتونن درک کنند که چی باعث میشه کلمهی خیانت شکل بگیره .
همین آدمها اگر مرد خیانت کنه چشم هاشون رو میبندن و با اغماض به قضیه نگاه میکنند . چون مرد ...
چون اینها زن رو زمین میدونن که باید پاک بمونه .
خاک بر سر ما زنها که خودمون رو زمین بدونیم تا درونمون کشت شه .
ما آدمیم .چرا باید خیانت یک مرد کم رنگ تر از زن نمایونده شه .
من اهمیت نمیدم این جامعه چه نامی میخواد روی عواطف و احساسات من بذاره و براش چه مجازاتی در نظر بگیره .
برای یک بار این رنگ تعصب رو از روی افکارتون پاک کنید و به زن و مرد به منزلهی یک انسان واحد نگاه کنید .
چرا دلایل خیانت یک مرد براتون توجیه پذیره و دلایل خیانت یک زن رو هر چه قدر بزرگ باشه کافی نمیدونین ؟
واقعا شما با زندگی و بنبستهاش این قدر غریبهاید ؟
تو پرانتز بگم که خیانت ممکنه جسمی نباشه و یک زن روزی هزار بار به فکر شوهرش خیانت کنه و جسما پاک بمونه .
به نظرتون این بکارت چه ارزشی میتونه داشته باشه ؟