ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به همه ی کاغذ های روی میزم لبخند می زنم و با نوک انگشت هایم می خوانمشان ...سفید! روشن دلم شاید!
اولش چیزی حس نمی کنی ...انگار که اتفاقی نیفتاده ...هنوز داغی ! مثل زخمی که تازه دهان باز کرده و می بینی فوران شیره ی تنت را ، سرخ ، اما باور نمی کنی! بعد گیج می شوی و سبک...انگار همه ی دنیا دور سرت می چرخد! مست شده ای شاید از بوی آهن خونت!
بعد... درد دارد! می سوزی... باور نمی کنید؟
انگار عزیزی را از دست داده ام ...زانوهایم را بغل می کنم و جمع می شوم در کنج ترین جای دیوار..."گریه کن عیبی ندارد...گریه کن!" و مثل بچه ای که تازه به دنیا آمده سیلی می زنند به من.. تا نفسی که حبس شده را بیرون بدهم و هق بزنم...
زندگی اما همچنان جریان دارد ...فقط تویی که زمان برایت متوقف شده! جا مانده ای از همه جا...همه چیز!
وقتی تمام می شود همه ی عشق بازی من با دیوار های خانه ام! مردی که ایستاده با غرور ...همه ی کوله بار سنگینش را جمع می کند... سربلند بیرون می رود!
سربلند! بدون اینکه ترک خورده باشد... و ساعت ها باز شروع می کنند به شمردن ثانیه ها...
این روز ها جایی از زمین که فقط دو فصل دارد فصل سومی را هم می بیند! پاییز رفت قطب...برای زمانی بلند! یک ماه!
از همه خداحافظی کرد ، اینجا در کامنت های پست قبلی برایتان آروزوی سلامت کرد! فرصت نداشت کامل کند کار نیمه تمام شب ترین شب های پاریس و قمار باز را! در جستجوی "من" دیگری بود... برایش آرزوی سلامت کنید...سعادتی که دنبالش می گردیم شاید واقعا در تنهایی باشد! امیدوارم پیدایش کند!
لذت داشت خواندن احساس
کنج ترین کنج اتاق جایگاه هیچ کس نیست...
پیروز باشی
سفر محسن نیز خوش
اون پاراگراف اول رو خیلی دوست داشتم.
ولی کلن غمگین شدم برای تمام احساس های دوست داشتنی که قدر نمی دونیم/( چی گفتم!)
سربلند٬بدون اینکه ترک خورده باشد...
یکی از زیباترین پستهایی بود که تابحال خوندم! مرسی
خیلی خوب بود..
زندگی اما همچنان جریان دارد ...فقط تویی که زمان برایت متوقف شده! جا مانده ای از همه جا...همه چیز!
حس بدی داشت.. بد اما قلم خوبی..
داری فرو میریزی ...
میدونی حس کردی ... وقتی یهظرفی سرد و گرم میشه و بعد میشکنه .... و خرد میشه ...
الان احساساتت به اون شکل شدن ...
نوشتن شهامت میخواد . کار هر کسی نیست . بخصوص برای خانم ها که مشکلات بیشتری هم دارند . خوشحالم که این شهامت رو در پست هات میبینم . ممنون و تبریک میگم به خاطر نوشتن . امیدوارم همه روزی شهامت نوشتن در باره خودشون و جامعه و زندگی شون رو داشته باشند .
راستش چند صفحه رو با هم باز کرده بودم و کامنتی که قرار بود برای اینجا بزارم رفت برای یه وبلاگ دیگه . رفت دیگه /کاریش هم نمیشد کرد .
سلام مومو جان..
مومو جان تلخ مینویسی...
فقط کلامی که درون مایه ای از حقیقت داشته باشد تلخ و گزنده است.
چقدر با این نوشته ها آشنا بودم . انگار تن تک تک زنهایی که در هجوم یک شوق گرفتار شدند در این متن می تپید.
پاینده باشی مومو جان
وای!!! الان کلا از مبحث خجلت زده گشتم!!!!!!!

ولی حس تلخش رو درون حلقم مزه مزه کردم.. تلخ بود چون واقعیت بود!!
مومو جان دوتا لینک برات میزارم که بتونی گلگل ریدری کنی لینکدونیتو!!
http://golbarg4.blogfa.com/post-55.aspx
http://fanna.blogfa.com/post-289.aspx
هر دوتا منبعشون یکیه ولی تو طرز فهموندن فرق دارن که من با گلبرگ راحت تر فهمیدم!
سلام عمه جان .. من موافق نیستم احساست خوب نبود ، نه ، شاید ظاهری آره ، در حال فروریختن طبق چیزی که بچه ها گفتن اما همیشه آدم از هرجایی شروع کنه باز اول راهه و فرصت زیاده ...
امیدوارم محمود پاییز بلند حسابی حال کنه و به چیزی که میخواد برسه ، هیچی نشده دل منم براش تنگ شده ..
اتفاق تازه چقدر سریع می افتد.
احساس می کنی که یک قطار سریع السیر با تمام سرعت با تو برخورد کرده و گیج و منگی از این تصادم ناگهانی...
زنهای درونت را پاس بدار.
شاید در عمارت النساء درون تو سوگلی زیبا و غمگینی چشم براه شاهزاده خویش است.
چیزی برای نوشتن ندارم!
انصافا....انصافا زیبا بود......
اوووووووووووه شما هنوز زنده ای
گاه نباید شکست را نشان داد..
تنها باید مدتی را گذراند...