ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سمت آفتابگیر خیابان ها رونق کمتری دارد! مغازه هایش هم در آمد کمتری دارند! برای دیدن بچه هایی که از مدرسه بیرون زده اند و تا خانه شلنگ تخته می اندازند و لواشک و آلوچه و پیراشکی می خرند و با دوستانشان تا خانه سق میزنند جای مناسبی نیست!
اما آنطرف خیابان ، پیاده رویش آفتاب نمی گیرد و سایه است ...سایه است و جای خوبی است تا یاد روز هایی بیفتی که سال های آخر ابتدایی بودی ... نه! شاید هم اوایل دوره ی راهنمایی ... جای خوبی است که بنشینی روی یک صندلی بتنی سرد و به کیف های بچه ها نگاه کنی ... کیف های خوشرنگ با عکس های جور و ناجور!!! باربی و اسپایدر من! دختر هایی که یاد می گیرند لطیف باشند و صورتی و پسر هایی که آرزوی نجات دادن دنیا را توی عکس های کوله های روی پشتشان یدک می کشند ...
جای خوبی است تا یاد روز هایی بیفتی که برای مدرسه رفتن با دوست هایت قرار گذاشتی تا همه ی دفتر ها و کتاب هایت را مثل بچه های مدرسه ی بغل دستی که خیلی از خانواده هایشان دستشان به دهنشان نمی رسید و فوقش تا چانه ی شان می آمد!!! توی کش ببندی و با خودت مدرسه ببری ...
یادت بیفتد که آنروز تا به مدرسه برسی قدم هایت را طوری بر می داشتی که کتاب ها مثل فنر توی دستت بالا و پایین بروند و سرعتت را طوری تنظیم می کردی که بالا و پایین رفتن کتاب های لای کش مثل پاندول مرتب و منطم باشد! و به بچه های مدرسه ی بغل دستی که هر روز اینجوری کتاب هایشان را تا مدرسه می بردند فکر می کردی...
یادت می افتد که آنروز تنبیه سختی شدید و از نمره ی انضباط تو ، و چند تا از دوستانت ...به عنوان آشو.ب .... گر! دو نمره ای کم شد و کلی داد و بیداد شنیدید!
یادت می افتد که نفهمیدی چرا نباید آن کار را می کردی ؟ ... و هنوز هم نفهمیده ای! ... و فکر کنی که چه خوب که بچه های امروز همگی کیف دارند!!!!!! و در پیاده روی سایه ای که صندلی های بتنی سرد دارد دنبال هم می دوند و کیف هایشان روی دوششان بالا و پایین می پرد!
یعنی فکرشو می کنم تو با کتابای توی کش

لی لی کنون
با لپ باد کرده از لواشک ترش
با گونه های گل انداخته
داشتی می رفتی مدرسه
ای بابا!
اینم فکره آخه؟
اصولا من خیلی خیلی با شخصیت بودم از کودکی و اصلا لی لی نمی کردم!
ثانیا استثنائا لواشک خور هم نیستم! اونم از نوعی که با لپ باد کرده لواشک بخوره!!!!
حالا گونه های گل انداخته رو می تونم آوانس بدم ... اصولا بچه که از مدرسه می زنه بیرون از خوشحالی گل میندازه گونه هاش در حد گلستان ابراهیم ...
مدرسه ام خوب..می رفتم دیگه ... نه تنها داشتم می رفتم! الانم می رم!
یاد دویدن در حیاط و بازیه زوو و گانیه و قلعه و اسمی که همیشه برای دویدن در بدها بود...
پس تو بدها بودن سابقه داری....
من بجای تمام اون آدمهای (بهتره لقبی بهشون ندم ) که همدلی شما رو با دوستاتون نفهمیدن دستهای قشنگت را میبوسم
زویای عزیزم ...
دست های رنگی و گلی و خاکی من زیادم قشنگ نیستن ...
شرمنده شدم الان کلی...
شاید!
اما این بچه ها صداقت و پاکی اون بچه ها را ندارن!
یا شاید من اینجور فکر میکنم.
شاید راس می گی.
می دونی مشکل کجاست؟
ترازویی اختراع نشده که باش صداقت رو وزن کرد.
دلم گرفت مومو ...
دل دشمنت بگیره سابینای عزیزم.
ببخشید بانوی زیبای بلاگستان که خاطر نازنینت مکدر شد .
آخی عزیز دلم ...
چه تصویر سازی ِ قشنگی داشت این پستت مومو جان ...
همهء صحنه هایی که توصیف کردی رو میشه تصور کرد و در آخر غصه خورد !
بچه های الان مثل کارتوناشون قلابی ان!
سلام استاد
ببین ما در چه شرایطی درس میخوندیم بچه های الان در چه شرایطی درس میخونن.ولی در کل یادآوری اون روزها عذاب آوره برام.استاد احیانا ما همشهری نبودیم؟!؟!؟!؟!؟
علیک سلام استاد!

هم مرکزی بودیم یعنی؟
آره والا!
مرفهین بی درد!
چراااااااااااااااااااااا؟
من که از خدامه بازم کوچیک شم و کلی گند بزنم دوباره به زندگیم با کلی اشتباهای تازه تا دوباره همینجا برسم که الان هستم! شاید حتی اینجا هم نباشم! اما ...به هر حال چه فرقی می کنه؟
نمی دونم همشهری بودیم یا نه!
من که کلا همشهری ام! شما رو نمی دونم مال کدوم شهری!
نکنه مدرسه بغل دستی شما بودیم ما؟
آخه ما چند تا مدرسه بودیم تو یه جااا ... با یه حیاط پر از گل و لای... خاکای مدرسه مونو با خودم تا دانشگاهم بردم به جان خودم!
نه استاد دیدیم انگار میدان ساعت برای شما هم آشناست گفتیم شاید همشهری میبوده باشیم!
کامنتتون رو در یکی از وبلاگها دیدم.
آره میدان ساعت آشناست!
احتمالا همشهری هستیم!
من فکر کردم خاطره ی مشابهی داشتین یا داستان رو از دوستاتون شنیدین! آخه ما یه مرکزآموزشی بودیم که هم دخترانه داشت هم پسرانه ... گمان بردم که هم مرکزی من بودین تو همون شهری که میدون ساهات داره!!!
خوب توصیف میکنی . کلا قلم روان و ساده ای داری. مرسی . ممنون . تمام پست های این صفحه رو خوندم . و از خوندنش لذت بردم .
ممنون آقای بگلو.
کم پیدایید!
چرا اینقدر دیر به دیر آپ می کنین؟
مرسی که وقت گذاشتین نوشته هامو خوندین .
مومو جان اینجا سمت افتابگیر طرفدار بیشتری داره. می بینی من و؟ دارم همش سرشار از تناقض و تضاد می شم.
یادم هست مومو
معاون مدرسه ای بودم عنوان استعدادهای درخشان را یدک میکشید میدانم میشناسی آنجارا
اواخر اسفند بود بچه ها بی طاقت بودند اکثر مدارس تعطیل کرده بود و هوای بهار بچه هارا عاصی
سر صف داد می زدند خواهرت هم بین آنها بود
ما اعتراض داریم تعطیل نیاز داریم
منم با اونا شوخی میکردم و سربه سرشون میذاشتم
و مدیر بر آشفت .
از حالا اینجور میکنن فردا نمی شه جمعشون کرد
اسامی رو برای کسر انضباط میخواست
و من همان سال .استعفا دادم و بازهم تدریس .کلاس
بچه ها .شوخی ها
یادت میاد ؟
یادش بخیر
اون آفتاب ظهر های مدرسه
با لباس های فرممون که همیشه هم تیره بود می سوختیم و لی خوش می گذشت
موموی نازنین
روزت به پهنای آسمان مبارک