ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سر ساعت 12، در ها را که می بندند و قفل و زنجیر می کنند... تازه اهالی ساختمان بیدار می شوند و رفت و آمد ها شروع می شود.
تازه چشم هایم سنگین شده که صدای داد و فریاد می آید و چن تا صدای دخترانه جیغ می کشند و دست می زنند و هورا می کشند! با خودم فکر می کنم که چیزی نیست... حتما غذا برای خوردن آماده شده که این همه خوشحالند...زندگی خوابگاهیست دیگر! اینقدر خسته ام که فکرم کاملا مشوش است! مغزم نا آرام و به هم ریخته است... "چاه فاضلاب را کجا بکنیم بهتر است؟ یکی از بام ها شیبش بد در آمده ... این همه خورده ریز دور ریختنی داخل کمد ها را که دم در خانه ریخته ام کی بریزم بیرون؟ توی این نرم افزار کوفتی جمع و جور کردن تری دی سایت و فکر بد بختی های ناشی از آن! و این همه چیز تازه که از این نرم افزار تازه از روی سی دی های آموزشی این چند روز یاد گرفته ام ، مسافرتی که واااقعا چندان مایل به رفتنش نیستم !"... چند روز است چیزی ننوشته ام و از هیچ جا خبر ندارم! چند روز است که همه چیز توی سرم مانده و آماس کرده! و شب ها موقع خواب همه ی شان با هم میا آیند توی سرم و خودشان را می کوبند به در و دیوار مغزم! با خودم فکر می کنم که اینطوری موفق نخواهم شد بخوابم. باید تمرکز کنم روی خوابیدن... به هیچی فکر نکن ...فکر نکن ...فکر نکن ... اما فایده ندارد! مغزم بیدار است و رضایت نمی دهد به خوابیدن! من هم مجبورش می کنم به یک شمع فکر کند. یک شمع در حال سوختن... تمرکز می کنم روی شعله ی شمع که کمرش گاهی باریک می شود و گاهی کلفت و هی قر می دهد و می چرخد دور خودش ... شاید دارد نسیم گیجی می وزد... این شعله ی طناز از کمر خم می شود و سرش در طول مسیر نسیم کشیده می شود... در گیر شعله شده ام و مغزم دارد آرام می گیرد...کم کم... که...
"شترق" و شلیک خنده ی چند تا مرد! شاید ده تا... شاید هم نه کمتر، یا بیشتر! گیجم و خسته. دلم نمی خواهد بلند شوم!بعد هم صدای نا مفهوم چند نفر و "تق تق" پاشنه های زنی که توی راهرو ی ساختمان دارد می دود و می خندد!و پشت سرش مرد ها کف می زنند و دنبالش می کنند! صدای آهنگ بلند شده و همه ی ساختمان را پر کرده است.. " ول کام تو د هتل کلفرنیا... ساچ اِ لاولی پلیِس... ساچ اِ لاولی فیِس..." به زور خودم را می کنم از روی تخت و تلو تلو خوران خودم را می رسانم پشت در و از چشمی نگاه می کنم همه ایستاده اند دور دخترک باریک و ریز اندام و او هی پا می کوبد و می چر خد و دست هایش را به شدت جلو و عقب می برد و سرش را طوری می گرداند که مو های بلند و صافش مثل شلاق بخورد به صورتش و گونه های مرد ها... می خواهم بروم بیرون و داد بزنم که بروید توی خانه ی تان ... وسط راهرو، این موقع شب.. که ... در را باز می کنم و دهنم را برای جیغ زدن تا جایی که می توانم باز می کنم ... اما کسی توی راهرو نیست! هیچ کس! و چراغ همه ی اتاق ها خاموش است!
راستی: شما در مقابل دوربین مخفی بودید!!!
تمام این مدت تولدم نبود! در واقع هنوز شش ماه مونده تا بشه!!!
من متولد 9 فروردینم... با این وجود از همگی برای اینکه تولدم رو بهم تبریک گفتین ممنونم و تولدتون رو تبریک می گم تا بی حساب بشیم!
...سلااااام عزیز...
...شعله شمع قدرت عجیبی دارد در تمرکز و توجه ذهن مون...
...حتی شنیده ام که روح مان را آماده سفر و جابجایی میکند...
...یک نوع مدیتیشن...
...احتمالا اثر رقص شعله...شما رابه آنطرف دنیا برده...
...ضمنا من هم خوابگاهی بودم...و می فهممت نازنین....
ممنون مامانگار جان

بعیدم نیست!
شبیه قصه نبود؟
رقص آتیش همیشه جذاب بوده حالا میخواد شمع باشه میخواد ذغال باشه
ولی هیچوقت شعله دل رو دوست نداشتم از خاکستر شدنش میترسم
این سکوت شب همیشه درگیریهای فکری خودشو داشته
اتفاقا شعله دل بد نیستا!
سوخت سر خود بی هزیبنه!
به صرفه است اتفاقا پیر و جوونم نداره!
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام
چه عجب پست نوشتین
میگم استاد جان اینکه ادم مثه رنگین کمان باشه خوبه یا نه؟ خوب نیست دیگه؟
بریم بخونیمتون
علییییییییییییییییییییک


خوبه که باشه! البته من منظورم اوون تیکه مثبتشه نه اون تیکه آفتاب پرستیش!
بفرمایید...
نداشتیم مومو خانم
آخر داستان ما را در اندر خم گذاشتید
ولی گذشته از این داستان من هم همیشه با این قبیل همسایه ها مشکل دارم
یک راه برای ارام کردن ذهنمون اینه که مشاهده گری بی غرض و مرض افکارمان را یاد بگیریم و نزاریم در ما تولید احساس کند
بدون خشم و حرص
پایدار باشید
آقا مشاهده ی ما بی غرض بود والا !
نصفه شبی که وقت مشاهده نیس مهندس! بی خیال... ما فقط می خواستیم بخوابیم! ...که نشد!
البته فرمایش شم رو 100% قبول دارم. نباید خیلی جاها درگیر احساسات شد و غرض و مرض رو هم باید عطاشونو به لقاشون بخشید!
استاد جااان شمام که دچار توهمات هیپنوگوژیک شدی عزیزم
بخاب مادر جان بخاااااب
چی نو گوژیک؟
من عاشق این کلمات روان شناسی دقیق ام که به یه پاره ای از موارد!! به دقت ... اطلاق می شن!
آره والا
بخااااااااااااااااب بخااااااااااب ... دقیقا تو فاز یکی مونده به آخری به این مرحله رسیده بودم که به خودم همینا رو هی می گفتم!
رفیق معلومه کجا رو برای زندگی انتخاب کردی؟
این توصیفاتی که نوشتی منو یاد یه آپارتمان قدیمی و کهنه میندازه توی یه محله شلوغ و کثیف پاریس!
میتونم وضع زندگی و اتاقت رو تو ذهنم مجسم کنم.
خودمونیم چه هم خونه های باحالی داری ها.
حکما اتفاقات جالبی داره اونجا میفته
دوس دارم همشو بدونم.
یه دفه بگو جنیم دیگه
خجالت نکش!
سلام استاد
چرا یهو تغییر کرد خونت؟ شدی مثل گذشته ها
اااااااا؟
کی هااا؟
این مثه الانم بوداااا.. دقت کن :دی
سلام
بانو
خوش برگشتین !
سلام
معادل بانو می شه آقو؟
ممنون!
به به !
پس از مدت ها
خیلی مبهم بود ... !
خاصیتش همینه دیگه.
علیک سلام
و رحمه ا...
فروردینی هستی؟ ای جاااان....
هستی دیگه
پ.ن: حین نوشتن جملات بالا یادم اومد که بله خوب فروردینی
بله دیگه!
الان چه حوابی باید بدم؟
سلام
حیف که استادی والا میدونستم چکار کنم
از اوتطرفم معماری و دشمنی ما با شما سابقه دیرین دارد
ولی ترجیح میدم سکوت کنموزدی تو خط سرکاری دیگه
اومدم تبریکم رو پس بگیرم.یالا تبریک ما رو بده بریم
پس دادم
زیبا بود.خونه ویلایی سقف شیب دار؟مال طرف های ماست


دیدم از هوش و درک بالا یی برخوردارید باید حدس میزدم فروردینی هستین
دقیقا مال طرفای شماست
مرده ی این همه تفاهمم
سرکارمون گذاشتیا :))
بنده جسارت نمی کنم قربان
سلام استاد جان. منظورم این بود وبلاگت قالبش(به قول بلاگفاییها) بهم ریخت. عوض شده.
آهاااااااااااااااااااااان
بهتره دیگه
راحت تره انگاری
سلام
خوبی؟
دوربین مخفی این مدلی دیگه ندیده بودم
سلام
خوبم
حالا دیدی دیگه :دی
خیلی خیلی خوب و زیبا نوشته بودی مومو... خیلی خوب بود. فرو رفته بودم توی داستان .
ممنون عمه زری عزیزم
خیلی برام مهم بود کامنتتون
خیلی...
ممنون که خوندین و ممنون که نظر دادین
یعنی وقتی آدمایی که دستی بر آتش نوشتن دارن می گن که نوشته ام خوب بوده انگار که دنیا رو بهم می دن. واقعا کیف داشت همین یه جملتون. مرسی
خیلی به من چسبید.خوبیش این بود که آخرش قابل پیش بینی نبود.خیلی خوب تشویش های شبانه رو نشون داده بودی.امان از این انباشتگی فکری که موقع خواب از آدم انتقام میگیره...
خوبی مومو؟
خوبم
کوشی تو دختر جون؟
کم پیدایی
دیدی من کی بهت چی گفتم؟
دیدییییی؟
به هر حال تولدتون مبارک
مرسی مخاطب جان
کجایی شما؟
یه آدرس بدی بد نیست!
خصوصی
سلامون علیکوم!
خوبی شما خانوم دکتر؟
میخواستم به عرضتون برسونم که اگه کماکان مایل هستید در جریان باشید که
من باز اسباب کشی کردم اومدم خونه جدید:
http://ladystitch.blogsky.com/
ووووووو... تری دی سایت!!! بابا مهندس!!!


وای ازین مغز بیدار!!! به وقتش بیداری نمی کنه حالا وقتی می خوای بخوابی میشه جغد واسه ما آقا!!! مغز ما که آقا تشریف دارن مغز شما رو نمی دونم حالا!!!
آخه این رسمشه؟؟؟ آخه این چیزا چیه تصور می کنی دوست من؟؟؟ اینجوری با این کمر و قروقمیش که آدم خوابش نمی بره!!! بازم به مغز تو که با اینجور چیزا آروم می شه!!!
نه بابا!!! فکرتون چقد جزئیات داره ها!!! حتی ساچ ا لاولی پلیس رو هم شنیده؟؟؟ خوب چیزی هم شنیده ها !!! بابا با این رقص و شلال موهای بلندش باید "بایلاموس.." رو می شنیده به جای خودمون!!! اما میزانسین عالی بود مهندس عالی!!!
اونجاش فقط واقعی بود!
:دی
راس گفتی اونجوری که این دخی ورپریده اینور اونور می پرید باید اسپانول گوش می دادن! اما من چون اسپانیولی بلد نیستم نهش همین از آب در اومد...شوما ببخشیندم!
مرسی مزانسن
عزیزکم...
خوبی دکتر؟
بدون اغراق و پاچه خواری و این مزخرفات
قصه ت خیلی به دلم نشست عاشق داستان های این مدلی با پایان اون مدلی ام که میخکوبت میکنه
یعنی در واقع یه لحظه گیج میشی و تو ذهنت دنبال نقطه شروع میگردی تا یادت بیاد چی بود و چی شد
به هرحال حس من که این بود.راستی میشه منم بزاری جزو اون دسته سرکار رفته ها که در مقابل دوربین مخفی تولدانه بودن؟