از من نترس

جای تو می گذارم خودم را!

سختت نیست؟

وقتی به من می گویی حرف نزن و غم هایت را بازگو نکن؟

اگر من چیزی نگویم ، از کجا می فهمی کجای کارت اشتباه بوده و چه کاری را نباید می کردی تا دل من را نشکنی ؟

شاید احساس ناتوانی می کنی و فکر می کنی از پس حل کردن هیچ چیز بر نمی آیی و به همین خاطر نمی گذاری من حتی زمزمه کنم! شاید واقعا مشکل من اینقدر ها هم بزرگ نباشد!

شاید اگر بگذاری حرفم را بزنم...زود ...خیلی زود... همه چیز بهتر شود و دنیا به روی من و تو لبخند بزند!!!

از من نترس!

من از همین خاکم... همین جا کنار تو در همین کوچه های خاکی بازی کرده ام... با هم از دوچرخه زمین خوردیم! با هم روی سرسره هایی که زیرشان فقط قلوه سنگ بود سر خوردیم و زانو هایمان زخم شد ، شاید همان روز ها بود که خاک کوچه پس کوچه های شهرمان از همین زخم ها وارد خونمان شد!! روی زمین های بازی پارک سر کوچه که پر از شن بود و نمی گذاشت کمی سرعت بگیریم موقع دویدن ، دویدیم و گرگم به هوا بازی کردیم!

شاید یادت رفته باشد! اما من یادم هست... بچه که بودم گاهی موشک خانه ی همسایه ی مان را ویران می کرد و من می ترسیدم ساعت های درسیِ پناهگاه و آب قند هم زدنم برای معلم کلاس اولم که نیمه جان به دیوار تکیه داده بود هنوز جلوی چشمم است! هم کلاسی کناری من از روزی برایم تعریف می کرد که خانه اش در خرمشهر با خاک یکسان شده بود و شعر "یه توپ دارم قلقلیه ..." را برایم می خواند! اما آخر شعرش بابا نداشت که به او عیدی بدهد! یه توپ قلقلیه ساده ... از این ده تومنی ها که 2-3 لایه اش می کردیم تا فوتبال بازی کنیم !!!

یادت هست؟ روی نیمکت می نشستیم و موقع امتحان همکلاسی وسطی ، من یا تو فرقی نداشت ، روی زمین زانو می زدیم و املا می نوشتیم؟ یادت هست تو یا من خسته می شدیم و جایمان را عوض می کردیم تا پاهای خواب رفته ی مان بیدار شود؟ یادت هست از روی دست من می نوشتی و غلط هایت املایت را اصلاح می کردی؟ من همانم! غلط های امتحان زندگیت را از روی دست من پیدا کن و اصلاح کن!!

از من نترس!

حرف های من برای همین خاک است که از زخم سر زانویم وارد خونم شده... همین خاک که هنوز ویرانی آشوب و جنگ در شهر هایش دیده می شود...

شاید اگر بگذاری حرف بزنم... بزنیم ... همه چیز بهتر شود...

لطفا به من گوش بده... من را، دست نوشته هایم را ، پاک نکن! بگذار با هم بسازیم... شاید نقطه ی مشترک من و تو جایی بین حرف هایمان پیدا شود... مهربان باشیم با خاکمان و نیمکت را بر گردانیم به کلاس ...روی صندلی های تک نفره ی دسته دار نشستن لذتی ندارد...باور کن!




این پست بنا به در خواست آقای روح پیچیده ی پر مخمصه گذاشته شده!

با یک پیام ساده!.... ف..ی...ل...ت...ر...ی...ن...گ؟...چرا؟!!

شما هم بنویسید! اگر خواستید!! حرف را باید زد! مومو گوش است برای شنیدن! اما باید بعضی حرفها را زد تا زخم هایشان مضمن نشود...تا ،  مثل تاولی نباشد که بترکد و پوست لطیف بدن هایمان را بشکافد و خون و چرک و سیاهی بیرون بریزد!



لبخند نزن!

قدم هایم را می شمارم... یک دو سه... سرم را پایین انداخته ام و به نوک کفش هایم نگاه می کنم! چهار پنج... نمی دانم که دارم روی یک خط راست راه می روم یا تلو تلو می خورم! شش هفت... نباید بخندم! هشت نه...من زنی هستم که جایی زندگی می کنم که لبخند یعنی ...ده یازده! یعنی بیا به من تعرض کن!!! دوازده سیزده! اعداد فرد بهترین دوستان منند! چهارده پانزده! و پیاده رو ها پر از چاله است ... شانزده هفده... ولی من روی ابر ها راه می روم !! هجده نوزده ... دست هایم بی هدف و آواره اند ... بیست بیست و یک... شاید برای همین است که زن ها همیشه کیف دارند روی دوششان! بیست و دو بیست و سه... تا دست هایشان آواره نباشد... بیست و چهار بیست و پنج ... من ولی چیزی ندارم برای از دست دادن... بیست و شش بیست و هفت ... همه چیز را بخشیده ام ...بیست و هشت بیست و نه ... و تمام حقوق انسانی خودم را گرفته ام ... سی سی و یک ... پس دیگر حقی هم بر گردن کسی ندارم! سی و دو سی و سه ... دلم عصای سفید ش را دستش گرفته ... سی و چهار سی و پنج ... و در وسط چهار راه ایستاده ... سی و شش سی و هفت ...  همه ی چراغ ها با هم سبز می شوند... سی و هشت سی و نه! ... بنگ... و چیزی از من و عصای سفیدم باقی نمی ماند!! چهل.






راستی : باور کنید قصد خودکشی وسط چهار راه ندارم! لا اقل فعلا! داستان داستان زن هاست! 

زن هایی که قربانی خشونت نرمند!

هوای عاشقی

این همه قلب آویزان پشت شیشه !

قلب های سرخ...

نوشته اند عشق و چند تا قلب آویزان کرده اند کنارش...چسبانده اند عشق را به قلب های پارچه ای سرخ قلب های پشمالو که می توانند بالش باشند شب ها!

اصلا چه کسی گفته قلب عاشق این شکلی است؟ سرخ است؟ شاید آبی باشد... شاید رگبار داشته باشد و کبود باشد... شاید بنفش باشد از دوری و مثل شیشه ی باران خورده باشد که پشتش تنها منظره دیوار بتنی همسایه ایست که بچه اش چهار سالش است و هنوز نمی تواند بگوید مادر...

شاید سبز باشد و از شیره ی جان بنوشد و رشد کند... مثل گیاه های انگلی نارنجی باشد و حتی ریشه هم نداشته باشد...

شاید عشق فقط یک خط نوشته باشد... سیاه مشق باشد ! شکسته باشد پشتش خم شده باشد زیر بار هستن ...

شاید آواره باشد...

شاید زنی باشد با موهای پریشان و لباس حریر نم خورده و خیس ...که زن فریاد زده باشد و پیراهنش را چاک داده باشد و بین گریه و خنده چیز های نا مفهومی گفته باشد  و سینه اش را دریده باشد... 

شاید عشق خانه ای نداشته باشد...مثل لاک پشت همه ی هستی اش در لاکش جا بگیرد و آهسته تا ساحل راه برود و گم شود در بیکرانه ی امتداد نسل ها و رد پایش را هم موج ها و باد ها کمرنگ کنند...

شاید عشق این شکلی نباشد...

اصلا شاید ربطی به قلب نداشته باشد... شاید شش باشد! وقتی خالی می شود از هر دم و بازدم... شاید این  هوای محبوب باشد که قلب را بیچاره می کند ... شاید همه چیز زیر سر این هوای عاشقی است... این هوای لعنتی...


ولنتاین من سرخ نیست...کبود است ... بوی کویر می دهد ... مثل گلویم که از خشکی این نفس های بی شماره و نا منظم ترک خورده ... 

حوریا

مادرم حوریا است...

حوری بهشتی ... یک عمر فیزیک درس داده و برای بچه هایی که لقب تیزهوش و کرم کتاب یدک می کشند از خازن و مقاومت و اهرم گفته .. امروز باز نشسته از هر چه فیزیک و ماده و مادیات است!!! و کار دل می کند...

مادرم می نویسد . حورالعین است . حوری چشم های من . پدر بزرگم که ندیدیمش نامش را از کتاب مقدس پیدا کرده ... داستان نام مادرم را دوست دارم ... خدا می داند درون رگ و پی فرزندی که به دنیا می آید فرشته بودن جریان دارد و زیباترین نام ها را برایش مقدر می کند ... و شاید این تنها جایی است که آدم تقدیر باورش می شود ! باقی همه مبارزه است برای ساختن چیزی که لقب اشرف مخلوقات برازنده اش باشد! 

مادرم می نویسد از زندگی برای دلش و برای دل هایی که حرف را می فهمند...

حوریای من ... مادرم ... می پرستمت!

سندرم پاهای بی قرار...

به پاهای رقصنده فکر می کنم...

وقتی زانو ها می لرزیدند...محکم و خوشتراش بود..می شد قدرت و ظرافتی بی نظیر را در طمانینه ی قدم هایش دید...انگار که زمین  روی نوک انگشت هایش بند شده نه پاها روی زمین!

رقصیدن همین است..باید به حریف اعتماد می کرد  و خود را مست ول می کرد در تاب دست های حریف ...بدون ترس از جاذبه ی زمین..این زمین بود که روی پاهای او ایستاده بود!


می لرزید ... 

تکیه گاه زن بود ...کشیده بود و ظریف...می شد طراوت سال های مانده و رفته را حس کرد در پوست تنش ...ظرافت یک رقصنده را داشت و قتی روی انگشت هایش ایستاده بود و می چرخید، دنیا هم با او می چرخید...اعتماد می کرد و خود را رها می کرد در تاب بادی که دور تنش می پیچید...زمین به پاهایش تکیه کرده بود...به لطافتش...

ناخن هایش را لاک قرمز زده بود...زیر پوشش بدن نمای تنش پیدا بود...آرام بود و با طمانینه...

سرش گیج میرفت و زانو هایش کمی می لرزید...از بس چیزی نداشت برای از دست دادن ... می شد در ماهیچه های تنش رد راه های رفته را دید .... عطش برای رقصی دوباره و چند باره زیر پوستش بود...

پشت در ایستاده بود... راهرو تاریک بود...زیاد نباید می رفت ...شاید یک طبقه...گیج می خورد سرش و به دیوار های راه پله ی تاریک می خوردٍ ضعف داشت ولی آرام بود ، هنوز ایستاده بود...به اولین صندلی که رسید خودش را پهن کرد روی سفتی بی دلیل نشیمن ...پاهایش را روی هم انداخت..ظریف..مغرور، دست نیافتی، آرام! بخار نفس های زن های اتاق روی پوست سرد تنش نشست...و همه ی خونش حمله کرد روی تنش...مغزش نیازی به فکر کردن نداشت...و به آن همه خون!

قهوه را سرکشید ...باز استرس سراغش آمد... فنجان را برگرداند! هر دو پا را روی زمین گذاشته بود..انگار می خواست فرار کند ...شاید نیم خیز بود...شاید هم نه! ماهیچه هایش منقبض بودند...

"خیلی زود از دو راهی بیرون می آیی!"

 چشمش به پاهایش بود و به لاک انگشت هایش ...مغزش هزار راه نرفته ی روبرویش را داشت زیر رو می کرد... کدام دو راه؟ 

" تو کله شقی!"

 بود...پوست تنش نم بود... لطیف بود ...باید کله شق می شد!

 " هر چیزی بشود تو برنده ای! "

 انگشت هایش را مثل موج تکان می داد و در موفقیت راهی که نمی دانست چیست غوطه ور می شد... با هر کلمه ذهنش پرواز می کرد ...و پاهایش را ول کرده بود در جاده ی رویا! ساق پایش می لرزید! سندرم پاهای بی قرار باز سراغش آمده بود...

"جدایی می بینم! انتظار کافیست...نترس! ...هنوز پایت را در کفش نکرده ای ...راه بیفت ...نترس" 

راه افتاد...بدون پا...جا گذاشته بود شان در اتاقی که بوی قهوه می داد!




هنوز برگه های بچه های کلاس را نگرفته ام! زندگی مجال نمی دهد لا مذهب!

خوش آمدی آنیموس...نیمه ی گم شده ی روح بی قرار من! در انگشت هایم نفس های تو موج می زند... وقتی می نویسم!


می نویسم!

این روز ها درد دارم!

دردی که از جنسی ویژه است...

مثل اینکه از بس کسی یا چیزی را دوست داری می خواهی رهایش کنی ...

مثل اینکه آرزو های کسی را داری بر باد می دهی به خاطر خودت!

دردی که نمی دانی از خود خواهی است یا از دلتنگیِ روز هایی که می دانی تکرار نمی شوند!...همه چیز تغییر می کند و می بینی که دیوار آرزو هایت هر روز دارد کوتاه تر می شود...

می ترسم از کوتاه شدن دیوار های قصری که هنوز مال من است...


می نویسم!

دست پر می آیم! با عاشقانه ای از جنس خاک... تا مرد های سرزمینم و زن های سرزمینم...تا من و تا پاره ای از وجودم که جایی گم شده است!...

مثل جذام نیست!

مثل هیچ بیماری نیست!

...

مثل زندگی است... وقتی گم می شوی در تو در تو های تکرار و طعم تو بد می شود برای زبانی که دوستش داری...داشتی...

از جنس همین عاشقانه هایی که تبدیل می شود به پو.رنو برای مرد های سرزمینم... و زن هایی که دلشان عشق.بازی می خواهد...

از جنس ادبیاتی که همه چیز را به خنده می گیرد و کمرنگ می شود...

از جنس هنر ...هنری ... که عشق ورزی و رازورزی نیست!

از جنس اتاق هایی که زرشکی می شوند با پنجره هایی رو به هیچ کجا با آینه هایی که فقط تصویر روح های مرده در آن می افتد...و جسم هایی که شفاف می شوند... و آن سویشان هیچ چیز حتی لذت هم نیست!


نوشته هایتان برایم جالب بود!

نمی دانم خواندید؟ یا نه...

برایم بنویسید که در باره ی فکر های هم چه فکر می کنید!

خیانتی در کار نیست... همه چیز آرام است برای زن هایی که درون منند! ...از جنس پرده هایی سفید که نسیم با تنشان عشق . بازی می کند... و مرد هایی که گاهی پشت چراغ راهنمایی با رنگ های هشدار دهنده ایستاده اند... ترسناک است کمی ...می دانم!

زنی که خودش را می اندازد در آغوش بی خیالی...

روی یک تخت چوبی...تمیز...با ملافه هایی که بوی قهوه و آرامش می دهد...


می نویسم برایتان که چه فکر می کنم!

کاش برایم می نوشتید!

ادامه می دهم حتما! 

قلبم تند می زند ..اما دلهره ندارم!...هیچ حسی ندارم این روز ها!...تحلیل نظر هایتان کمی زمان می خواهد! و تمرکز ...گفتم که ..تمرکز کافی برای جمع بندی ندارم! کاش کامنت ها بیشتر بود...راحت تر می توانستم نظر بدهم...آسوده تر...


دانشگاه هم خوب است!

می خواهم نمره های خوبی بدم... برای دوستانم! دانشجویانی که هنوز خیلی چیز ها را تجربه نکرده اند... هنر زندگی را هم...باید تجربه کند تا یاد بگیرند! به بهایی گزاف! عمــــــــــر!

من هم باید باقی عمرم را بپردازم ...


چه صف طولانی جلوی دکه های تجربه است!!!!


بدون توجه به اینکه چه طعمی دارد ...فقط قورتش بدهید! مثل دارو....

پست قبل در باره ی ارو.تیسم نوشتم و تفاوتش با پور.نو ...

گفتم که ارو..تیسم می تونه هنر باشد... هر چند گاهی پور.نو گرافی هم هنر تلقی می شه! 

شخصا علاقه ای به خروج از دایره ای که تو خیلی از فرهنگ ها دایره ی ادب شناخته می شه ندارم!  و معتقدم هنر دست مایه ی روح آدمه...وقتی روحی بیماره  باید براش دارو تجویز کرد و بهترین دارو برای یک روح بیمار هنره! 

فکر می کنم  هر چیزی که برهنه باشد لزوما ارو.تیسم نیست...از ارو. تیسم  تا پو.رنو تفاوت از زمین تا آسمونه! شاید مثال خوبی نبود ...این فاصله نه تنها زیاده که شخصا فکر می کنم خیلی وقت ها نازیبا هم هست... 

این فاصله چیزیه که مرز بین عشق. بازی و هم .خوابگی رو از هم جدا می کنه! پیدا کردن نمونه های ارو.تیک (برای بالا بردن دانش خودم لا اقل) در حوزه ی ادبیات راحت تره... ارو.تیسم مثل نشون دادن ماه از پشت شاخه های درخت می مونه و می تونه به اوج برسونه و آموزنده باشه و خیلی خیلی بهتر از آموزه های اخلاقی و پیام های مستقیم حرف رو منتقل کنه!  

از این به بعد پست داستانیه با درون مایه ی ارو.تیک و البته آموزنده ... می شه نقدش کرد...نویسنده ی داستان من نیستم ...داستانیه از آقای عباس معروفی به گمانم...و البته بخشی از داستان:

 

 

«از آن‌ شبی‌ که‌ خانم‌ دکتر شوایتزر در رختخواب‌ من‌ خوابیده‌ بود شاید ده‌ سالی‌ می‌گذشت‌. 

 باز هم‌ برف‌ بود و برف‌، در همین‌ شب‌های‌ سال‌ نو که‌ هر کس‌ سرش‌ به‌ کاری‌ گرم‌ است‌. و خانم‌ دکتر شوایتزر، همسایه‌ی سابقم‌ از شوهرش‌ قهر کرده‌ بود و یکراست‌ آمده‌ بود سراغ‌ من‌.  

معمولاً در چنین‌ مواقعی‌ آدم‌ها به‌ دم‌دستی‌ترین‌ فرد خود مراجعه‌ می‌کنند، و حاضر نیستند زحمت‌ بیش‌تری بکشند، مثلاً بروند آن‌ طرف‌ خیابان‌ شاید لقمه‌ی دندان‌گیرتری‌ نصیب‌شان‌ شود. یک‌ طبقه‌ می‌روند پایین‌، یا دو طبقه‌ بالا، زنگ‌ را می‌زنند: «آه‌، آقای‌ ایرانی‌!» و خودش‌ را انداخت‌ توی‌ آپارتمان‌ من‌. «این‌ وقت‌ شب‌!» و حیران‌ نگاهش‌ کردم‌. «از من‌ چیزی‌ نپرسید آقای‌ ایرانی‌، در وضعیتی‌ نیستم‌ که‌ توضیحی‌ به‌ شما بدهم‌.» «اوکی‌. می‌خواهید برایتان‌ چای‌ درست‌ کنم‌؟» «این‌ وقت‌ شب‌؟» «شراب‌ هم‌ هست‌، آبجو هم‌ هست‌...» و دیگر چی‌ داشتم‌؟ داشتم‌ فکر می‌کردم‌ و حرف‌هام‌ ناتمام‌ ماند. خانم‌ شوایتزر گفت‌: «اول‌ باید یک‌ دوش‌ داغ‌ بگیرم‌ تا یخ‌هام‌ آب‌ شود. اجازه‌ دارم‌.» پالتو پشمی‌ مشکی‌اش‌ را درآورد. از شانه‌اش‌ واکندم‌ و به‌ جارختی‌ آویختم‌: «البته‌، خانم‌ دکتر شوایتزر.» و در حمام‌ را براش‌ باز کردم‌، اما نمی‌دانستم‌ این‌ کارهاش‌ چه‌ معنایی‌ دارد.  

بعد که‌ دوش‌ گرفت‌، و چای‌ نوشید و روی‌ مبل‌ پهن‌ شد، فهمیدم‌ که‌ می‌خواهد شب‌ را در آپارتمان‌ من‌ بماند. و بعد که‌ از من‌ ودکا خواست‌، و من‌ نداشتم‌ و مجبور شدم‌ توی‌ آن‌ برف‌ بروم‌ از پمپ‌ بنزین‌ براش‌ بگیرم‌، فهمیدم‌ که‌ با شوهرش‌ دعوا کرده‌ و می‌خواهد ازش‌ انتقام‌ بگیرد، انتقامی‌ سخت‌. این‌ را البته‌ توی‌ رختخواب‌ فهمیدم‌. دم‌ دمای‌ صبح‌ خوابش‌ برد، و من‌ از خوشی‌ یکشنبه‌ بودن‌ آن‌ روز خوابم‌ نمی‌آمد. 

 کمی‌ دور و بر تختخواب‌ پلکیدم‌ و عاقبت‌ همان‌ جا نشستم‌ و خیره‌ی آن‌ چهره‌ی‌ معصوم‌ شدم‌ که‌ پر از زندگی‌ بود، و به‌ خاطر یک‌ چیز کوچک‌ ممکن‌ بود هزار تا دروغ‌ از چشم‌ و دهنش‌ بریزد بیرون‌، و بعد که‌ بازی‌ را برد مثل‌ بره‌ای‌ سربراه‌ چنان‌ بی‌صدا بخوابد که‌ آدم‌ نتواند طاقت‌ بیاورد، ناچار خم‌ شود و به‌ آرامی‌ لب‌هاش‌ را ببوسد. انگار او نبود که‌ از من‌ خواهش‌ کرده‌ بود همان‌ موزیک‌ غریبه‌ی آخرین‌ دیدارمان‌ را بگذارم‌ و همان‌ را تکرار کنم‌. انگار او نبود که‌ همین‌ دو ساعت‌ پیش‌ تمام‌ تنم‌ را با زبانش‌ طی‌ می‌کرد و همراه‌ نفس‌های‌ عمیق‌ به‌ درون‌ می‌کشید. انگار او نبود که‌ خود را سوار بر اسب‌ فرض‌ کرده‌ بود و با پره‌های‌ باز بینی‌ کوچکش‌، با چشم‌های‌ بسته‌ و لبخندی‌ توأم‌ با اخم‌، دنیا را از یاد برده‌ بود.  

نمی‌دانستم‌ بعدش‌ چه‌ می‌شود، داشتم‌ به‌ صورتش‌ نگاه‌ می‌کردم‌ که‌ بفهمم‌ چه‌ چیزی‌ این‌ قدر شیرینش‌ می‌کند. دوباره‌ لب‌هاش‌ را بوسیدم‌ و فاصله‌ گرفتم‌. به‌ آرامی‌ لبخند زد، و من‌ تازه‌ فهمیدم‌ که‌ گوشه‌های‌ لب‌هاش‌، و گوشه‌های‌ چشم‌هاش‌، خطی‌ طولانی‌تر دارد. و باز بوسیدمش‌. چشم‌ باز کرد و با تمام‌ صورت‌ خندید. بی‌صدا خندید. بعد با رضایتی‌ تمام‌ صورتم‌ را دور زد، به‌ شانه‌هام‌ نگاه‌ کرد، و باز اخم‌ و لبخند توأمان‌. گفت‌: «امیدوارم‌ عاشقت‌ نشده‌ باشم‌.» باز بوسیدمش‌.  گفت‌: «امشب‌ عجیب‌ترین‌ شب‌ عمرم‌ بود. انگار یک‌ سال‌ بود.» باز بوسیدمش‌.  

پا شد نشست‌ و شروع‌ کرد به‌ حرف‌ زدن‌. نه‌ جیغ‌ کشید، نه‌ گریه‌ کرد، نه‌ به‌ کسی‌ فحش‌ داد، فقط‌ حرف‌ زد و حرف‌ زد، و من‌ جلو پاهاش‌ دراز کشیدم‌ و گوش‌ دادم‌. گفت‌ چقدر بدش‌ می‌آید از این‌ که‌ مرد بعد از عشقبازی‌ روش‌ را بکند آن‌ طرف‌ و بخوابد، مثل‌ زنبور که‌ وقتی‌ نیشش‌ را زد، می‌میرد. و گفت‌ که‌ از همان‌ بار اول‌ از این‌ موزیک‌ من‌ خوشش‌ می‌آمده‌، اما یک‌ جوری‌ ته‌ دلش‌ را لرزانده که نمی‌خواسته‌ جلو من‌ ابهتش‌ را از دست‌ بدهد. و گفت‌: «می‌دانی؟ ازدواج‌ آخرین‌ نماد توحش‌ بشر است‌.»  »

 


 

می شه یه پست برای نقد این داستان نوشت! پستی که ارو.تیک باشه...غیر اخلاقی نباشه آموزنده باشه! دیدگاه روان شناسانه توش داشته باشه ... 

مطالعه و تحقیق راهیه که برای بهتر کردن هنر باید رفت! شما رو شریک خودم می دونم تو این راه! 

می دونم که می خونید پست رو ...اگر نخواستید نظر بدید ندید ؛ فقط بگین که به نظرتون  این داستان چه رنگیه؟   

سوالش سخته ؟... هر چی به ذهنتون میاد بگین...مهمه که بدونم! بگید به نظرتون دیوار ها و تخت اتاق آقای ایرانی چه رنگی هستن... 

از توجهتون ممنونم 

امید وارم به جای خوبی برسیم... 

زندگی سالم و پر حرارتی تا واپسین سالهای پیری داشته باشین