می تونه هر چیزی باشه؟!..... نه؟...

 

چقدر حرف دارم برای گفتن و نوشتن اما یه جورایی انگار محتاط شدم دیگه حرف دلم و نمی تونم جایی بگم و بنویسم و این باعث شده خیلییییی حرف تو دلم باشه..

گاهی با خودم مرور می کنم گوشه ذهنم حرف هام رو ثبت می کنم...

گاهی شب ها تو رختخواب وقتی چشم هام رو می بندم تصور می کنم و می نویسم و با خودم مرور می کنم...

این روزها خیلی درگیرم...

خیلییی..

بیشتر از همه درگیر شغلم و مسایل مالی...

خیلی پیشنهاد جدید دارم برای توسعه کارم و به شدت می ترسم...

از طرفی ناراحتم...

واسه زندگی ام..

همسرم...

کاش اون الان جای من ایستاده بود...

می دونم که تلاش میکنه اما انگار شیوه اون جواب نمی ده...

دوست ندارم حس کنه من از اون قوی ترم یا وضع مالی ام بهتره ...

اما ...

در کنار تمام دغدغه های کاری ام یه دختر کوچولو شیرین و ناز داره بزرگ میشه و من گاهی با خودم میگم چقدر زود گذشت...

امسال هنوز اتلیه نبردمش و به شدت عذاب وجدان دارم...

چندین بار تصمیم گرفتم اما نشد ایشالا اگه بشه عید دیگه حتما می برمش...

دخترکم به شدت شیرین زبون و شیطون شده طوری که هیچ کسی جز باباش نمی تونه نگهش داره...

و من در کنار تماممم این دغدغه ها کماکان به وزنم...

خونه...

سفر..

بچه دوممممم..

فکر می کنم!

نمی دونم چی میشه اما امیدوارم هر چی که اتفاق می افته شیرین و خواستنی باشه!

:)

 

* خیلی حرف ها رو نمیشه نوشت کاش می شد!

+ تاريخ نوزدهم دی ۱۳۹۴ساعت 2:5 نويسنده تلاش |
 

مدت هاست که حس می کنم تو زندگی ام یه چیزی کمه ...

یه جای قلبم خالیه!

علت دلسردی ام همینه...

:(

+ تاريخ سی ام آذر ۱۳۹۴ساعت 1:13 نويسنده تلاش |
 

می گم یه سر به ارشیوم زدم و یکی دو تا پست خوندم رسما نابود شدم ها؟!!!!

چه خانومی بودم واسه خودم از وقتی این کار رو شروع کردم نمی فهمم کی صبحه کی شب...

خدایا خودت به دادم برس من بلد نیستم خودمو نجات بدم...

خودت بهترین راه رو سر راهم قرار بده مثل همیشه !

ممنونم

 

پی اس : سریال شهرزاد رسماااا منو نابود کرده به جای گریه دلم می خواد شیون کنم..

+ تاريخ بیست و چهارم آذر ۱۳۹۴ساعت 1:43 نويسنده تلاش |
با خوندن پست تولد بابک اسحاقی یه حالی شدم انگار حرفه دلم بود پس این پست رو ویرایش می کنم و برای خودم زمان تعیین می کنم...

من امسال 25 مهر 32 ساله شدم ...

با خودم که فکر می کنم می بینم تا 35 سالگی خیلی کارا رو می تونم به سرانجام برسونم و ازشون لذت ببرم..

یه جورایی 35 رو می ذارم یه هدف بلند مدت واسه خواسته هام...

اه که من نمی تونم مثل بابک خان بنویسم ...

مخم کار نمی کنه نیمه شبی سرمای سختی هم خوردم روز مزخرفی هم داشتم...

پس با تمام وجود سعیم رو می کنم تا نیمچه مخم رو جمع و جور کنم و بنویسم از چیزهایی که می خواستم و نشد و تا به امرو ز بهشون نرسیدم..

مسخره است اما همیشه دوست داشتم یه خانم خوش هیکل و جذاب باشم که نیستم حداقل از دید خودم..

یه مادر مرتب و کدبانو...

یه مادر صبور و اروم مادری که دخترش اونو به عنوان بهترین دوستش نگاش میکنه و همه جوره روش حساب می کنه...

دوست داشتم یه خونه داشته باشم با 3 اتاق خواب و یه هال و پذیرایی مجزا...

یه خونه واسه خودمون...

با یه ایوان بهن و بزرگ که دور تا دورش رو گلدون گل رز بذارم و وسطش یه میز برای صبحانه با صندلی باشه

با یه ویو خوب..

کلا اپارتمان دوستم اونم از نوع خوبش..

تو محله خوب..

ساکت و زیبا

تا حالا که به هیچ کدومش نرسیدم !

اما به قول بابک خان وقت هست

البته اگه عجل مهلت بده....

خلاصه اینکه بنده 3 سال وقت دارم تا به اینا برسم ..

اولی یه هیکل خوشکل

دومی یه مادر خوب

سومی  خونه که به من ربط نداره امیدوارم همسرجان برام مهیا کنه

چهارمی   از لحاظ کاری به یه ثباتی برسم نمی دونم چی و چه جوری اما من یه درامد مشخص می خوام نمی تونم این طوری تحمل کنم

پنجمی    شاید یه نی نی دیگه 

ششمی     وقتی یه مادر خوب باشی و خوش هیکل هم باشی پس یه همسر خوب هم هستی!

هفتمی       واقعا دوست دارم برم انگلیس و یونان و ایتالیا اصلا همه جا به این ارزو تا 4 سالگی وخت می دم به خودم..

هشتمی     یه مزون!

 

:))

 

 

 

+ تاريخ یکم آبان ۱۳۹۴ساعت 1:40 نويسنده تلاش |
دلم واسه دوستان وبلاگی حسابی تنگ شده به خاطر اونا بلاگفا رو باز کردم و خوشحالم که هستن و می نویسن گرچه همگی مون عوض شدیم و مشغله هامون زیاد شده اما همین بودنه و نوشتنه دل ادم رو گرم میکنه یه زمانی هر روز وب من به روز می شد..

هر روز کلی حرف داشتم واسه گفتن اما الان مدت هاست که دیگه نمی تونم بنویسم..

دغدغه ام عوض شده..

نگاهم به زندگی عوض شده و خودم عوض شدم...

حالا دیگه رفتم تو فاز بالای 30 سالگی و یه جورای عین ننه جون ها به همه چی نگاه می کنم...

راستی که چقدر ادم عوض میشه..

جدیدا دلم یه بچه دیگه می خواد ...

یه نی نی جدید و کوچولو اما راستش می ترسم ....

از خیلی اتفاقات که باز تکرار بشه...

یه زمانی من یه زن خانه دار و منظم بودم با دستپخت عالی و مهمانی های انچنانی و...

اما حالا بیشتر شبیه یه مادر خسته ام مادری که داره سعی میکنه هم کار کنه و در عین حال کنار دخترش باشه...

روزی که این کار رو شروع کردم خودمم فکرش رو نمی کردم اینقدر جدی بشه و تمام فکر و وقتم رو به خودش اختصاص بده حالا من نوع زندگی ام عوض شده...

از صبح که بیدار میشم اولین کارم تهیه صبحانه دخترکه و بعدش چک کردن کامنت های مشتری ها و.....

کل روزم حول همین می چرخه..

یه جورهایی به این کاره معتاد شدم و به طرز عجیبی این مدل کار کردن فکرم رو اشغال کرده طوری که نه به غذا فکر می کنم نه خواب و نه کارهای دیگه...

این روزها تو زندگی ام دو چیز وجود داره کار و دخترک!

با خودم فکر می کنم یعنی چی؟

اما واقعیت اینه من به درامد این کار احتیاج دارم و برای موفق شدن باید روی هر کاری زوم کرد..

اما به چه قیمتی؟؟

ایا دختر من دوباره 3 ساله میشه؟؟؟

یا من دوباره به 30 سالگی بر می گردم؟

همسرم کجای این زندگیه؟

تازگی ها حرفی نداریم با هم بزنیم؟

قبلا چی می گفتیم به هم؟

یعنی چی شد که این طوری شد؟!

شش ماه از سال گذشته و من اصلا نفهمیدم چه طوری گذشت...

یعنی نوروز امسال که برسه به خودم چی میگم؟

کاش این گره از ذهنم باز بشه کاش خودم و پیدا کنم و جمع و جور کنم خیلی کارها هست که انجامش ندادم و دوست دارم که انجام بدمشون...

 

*  تولدم مبارک اصلا از اینکه بالای 30 سال رفتم ناراحت نیستم ادم باید واقع بین باشه!

* عزیزم دخترکم مامان خیلیییییییییی تو رو دوست داره ببخش منو اگه برات کم می ذارم

* همسرم.... یعنی ما خوب میشیم؟ یا دیگه همیشه این مدلی می مونیم؟

* ف عزیزم دوستت دارم 

* دوستان وبلاگی به یادتون هستم ببخشید اگه بد نوشتم اما واسه شروع بدک نیست..

 

+ تاريخ یکم آبان ۱۳۹۴ساعت 1:38 نويسنده تلاش |
 

واییییی بعد از مدت هااااا..

اینجا حسابی خاک گرفته و باید یه دستی بهش بکشم و خاکش رو بگیرم..

چندین بار اومدم بنویسم اما بلاگفا خراب بود و به شدت غصه دارم شدم..

خواستم وب جدید بزنم فرصت نشد..

فکرم پیش نوشته های قدیمی اینجا بود و از نو نوشتن برام سخت بود...

ناراحت بودم که از دوستان وبلاگی نمی تونم خبر بزارم و خلاصه یه روز اومدم و دیدم خدا رو شکر مشکل حل شده...

امروز اومدم گرد و خاک این خونه رو بگیرم و از نو شروع کنم به نوشتن..

حرف خیلی زیاده!

سر فرصت می یام و می نویسم...

خوشحالم که اینجا رو دارممم..

:)

 

+ تاريخ بیست و نهم تیر ۱۳۹۴ساعت 22:18 نويسنده تلاش |
 

امروز یه روز پر از کا رو تلاش بود از صبح که بیدار شدم تو تخت خواب با خنده های نازگل و شیطونی هاش شروع شد و تا همین حالا مشغول بودم...

صبح نازگل و گذاشتم پیش مامان و رفتم بیرون خرید تا واسه روز خواستگاری میزون باشم و مزتب..

بعدش سریع برگشتم خونه و مشغول جمع آوری و نظافت شدم..

بدو بدو رفتم خونه خاله همسرجان و بسته پستی رو تحویل گرفتم و بعدش رفتم خونه مامان پیش نازگل..

عصر هم با همسرجان نازگل رو بردیم آرایشگاه و پوستمون کنده شد تا موهاش رو کوتاه کردن تازه آرایشگاه مخصوص بچه ها بود..

الانم که نیمه شبه اینجام و مشغول کارهام...

امروز که رفتم خرید دو جفت و یه کفش کلی پولش شد...

:(

خودم دیگه می دونم بابت پول اینها چقدر باید زحمت کشید..

به قسمت پول دادنه که فکر می کنم حالم بد میشه..

عصری فهمیدم یه سری از لباس هایی که از اسپانیا سفارش داده بودم نرسیده و دو هفته حدقال زمان می بره تا برسه و این کلی پکرم کرد..

اما چه میشه کرد..

اکثر وقت ها برنامه ریزی های ما درست انجام نمیشه و مجبوریم یه طرح دیگه بریزیم..

فقط خدا کنه زودتر همه چی میزون بشه..

از الان جای برادرم دلشوره دارم..

یعنی روز خواستگاری چی میشه؟!

 

+ تاريخ بیست و یکم بهمن ۱۳۹۳ساعت 0:52 نويسنده تلاش |
بلهههه ما اینیم مادر یه دختر شیطون که جدیدا لجبازی هم چاشنی کاراش شده..

خدا خودش صبر بده...

ماه بهمن هم داره به نیمه می رسه و کم کم سال جدید هم شروع میشه..

نمی دونم چرا این سال اینقدر زود گذشت..

چقدر اتفاق خوب تو این سال افتاد و چقدر سالی خوبی بود..

وسط این همه اتفاق خوب من زیاد میزون نیستم..

حالم زیاد خوب نیست و زود عصبی می شم و زودرنج و حساس شدم..

از دست نازگل عصبانی می شم و گاهی می خوام خودم رو بزنم...

خیلی دوست دارم صبور باشم و مطمدن اما اطرافیانم مدام نقد می کنن و دخالت های بی جاشون اعتماد به نفسم رو کور کرده..

آقای همسر هم که نگم بهتره...

اینقدر دخالت می کنه تو بچه داری که گاهی بی خیال همه چی می شم و می زنم زیر همه چی...

تو تمام این مشغله ها کارم هم هست!

کاری که با وجود خستگی ها و دردسر هاش بهم آرامش می ده و آرومم می کنه...

این ماه کارت ویزیت و طراحی لوکو هم انجام شد و این حسه مهم بودن رو بهم داد اما باز ته ته وجودم خالیه...

نمی دونم چرا...

اما اون ته یه چیزی کمه..

چه میشه کرد؟!

کلی هم اتفاقات خوب قراره رخ بده..

قراره بریم خواستگاری...

بریم سفر با آقای همسر..

شو حضوری بزارم و...

کلی کار مهمه دیگه...

از خدا می خوام کمکم کنه مثل همیشه و به کارم برکت بده و یه صبر اساسی تا مادر خوبی باشم!

 

 

+ تاريخ هجدهم بهمن ۱۳۹۳ساعت 0:53 نويسنده تلاش |
امروز از دستت یه عالمه اشک ریختم!

بس که منو اذیت می کنی..

به شدت نحسی!

لجباز و خرابکار تمام زندگی من رو نابود کردی همه کابینت ها دیوارها اتاق ها..

هر چی کشو هست می پاشی قفل کابینت خریدم همه رو کندی..

می ری روی صندلی بعدش روی میز...

امروز برای بار چندم یه قوطی شیر رو خالی کردی روی زمین..

آخه پش کی درست می شی؟؟

محلت ندم گاز می گیری و نیشگون می گیری..

لجت در بیاد حتی موهام رو هم می کشی!

هیچ وقت تصورم از بچه این نبود!

یه نابودگر واقعی..

هنوز یه وعده غذا با آرامش نخوردم...

هنوز یک دقیقه راحت نخوابیدم...

خسته شدم خوب!

خستههههههههههههههههههههههههه

هیچ کسی هم لطفا طرفداری ازت نکنه...

از نصیحت هم بدم می یاد!

نوشتم که بزرگ شدی و زبونت دو متر دراز شد بخونی بفهمی چقدر منو اذیت کردی..

 

*رمز اسم نازگل

+ تاريخ چهاردهم بهمن ۱۳۹۳ساعت 12:57 نويسنده تلاش |
 

الان نزدیک دو ساله دارم کار خرید رو انجام می دم و می فروشم اما این وسط همیشه یه جای کار می لنگه..

اونم منم با این روحیه احساساتی ...

بیشتر از اینکه بفروشم می خرم..

عشق کالکشن جدید دارم و هر چی لباس شیکه بدون اینکه فکر فروشش باشم می خرم..

قیمت می ذارم بدون حساب کتاب..

حتی یه دفتر حساب کتاب هم ندارم..

دلم می خواد به خودم بلند بگم بسه!!!!!!

بشین فکر کن..

ببین داری چی کار می کنی؟؟؟؟

 

+ تاريخ بیست و پنجم دی ۱۳۹۳ساعت 1:27 نويسنده تلاش |