آپ

"مامان...تو هم اینجوری بودی؟ "

"چجوری؟ "

"مثه من... اینجوری می شدی؟ "

"نمی دونم مامان جان ...یادم نیست! "

...یعنی راست می گه؟... یه کم چشامو ریز می کنم و زل می زنم بهش! می فهمه که بهش شک دارم! می گه "بوخودا یادم نیست مامان جان..." و لبخند می زنه بهم! 

نیم ساعت بعد انگار که یه چیز مهمی کشف کرده باشه میاد می شینه کنارم... خیلی جدی می گه... سر تو اینجوری می شدم! خیلی طبیعیه! نترس! 

یعنی اینقدر تابلو بودم که ترسیدم؟ 

معلومه که بودم!  

این دیالوگ بارها تو این مدت بین من و مادرم رد و بدل شده! برای هر موضوع کوچیکی...آخه، این اولین باره ...  فک کنم اگه نمی ترسیدم عجیب بود! کل زندگیم داره زیر و رو می شه. همه چیز داره یه رنگ و بوی دیگه می گیره... همه چیز! برنامه ریزی ها از این به بعد همگی حول یه محور تازه می چرخن! 

ورود یه موجود کوچولو به این دنیا...می تونه خیلی هیجان انگیز! عجیب! ترسناک! و ... نمی دونم... کلا یه جوری باشه! 

خیلی احساس عجیبه که حس می کنی یه کسی درون توئه و حرکت می کنه ... احساس کردنش مثه یه خوابه! می تونه یک کم ترسناک باشه! دست مایه ی یه فیلم ترسناک!!! و باور نکردنیه  که می دونی و کاملا احساس می کنی که دوستش داری...یه جور عشق... گاهی انگار که قلبتو داره فشار می ده... دلت میره برا اینکه ببینیش...از اینقدر نزدیکی نئشه می شی ...اینقدر نزدیک که ببخشیدا! هر چی سر و صدا اون تو تو قلب و رگ ها و ... تولید می شه که حتی خودت هم نمی تونی بشنوی می شنوه!   

البته ... این موجود خیلی صبوره! هر چقدر تو داره خودتو خفه می کنی تا زودتر از کاراش سر در بیاری و ببینیش و ثانیه شماری می کنی تا نه ماه تموم بشه...اون خیلی آروم داره کار خودشو می کنه و اصلا هم محلت نمی ذاره! 

وقتی بهش فکر میکنم پر از تضادم... حال این روز های من:

1- واقعا تولد شاهکار خلقته! عجیبه... خارق العاده است... بی نظیره و ...نفس آدم حبس می شه وقتی بهش فکر می کنه! 

2- این احساس محبت نمی دونم از کجا میاد! فک کنم وقتی لگد می زنه به قلبم خون بیشتر پمپاژ می شه همه جا و کلا زیر و رو می کنه آدم رو! شایدم چون همه دوست دارن فرزندشونو ... من هم.. اما نه!!! یه حس دیگه است... شاید حتی نشه بهش گفت غریزه ی مادریه چون مثه بقیه ی غریزه ها نیست...اصلا مثل غریزه نیست!... غیر قابل توصیفه! 

3- من مسئولشم که دارم میارمش به این دنیا... که معلوم نیست چی می شه... آب و غذا تموم می شه؟ جنگ می شه؟ بیماری میاد؟ حق دارم بیارمش تو این شرایط؟ .... فکر کنم دارم! شاید اون کسی باشه که زندگی مردم دنیا رو بهتر کنه...شاید اون همونی باشه که همه ی دنیا منتظرشن!  

4-اگر زودتر مادر می شدم ...بهتر بود! مدت بیشتری از زندگی فرزندم رو می دیدم و احتمال این که زود تنهاش بذارم کمتر بود! (اینو با "اشک" نوشتم! دلتنگ فرزندیم که هنوز نیومده ... من از مرگ نمی ترسم..اشتباه نکنید! اما همیشه بهم نزدیکه و ازم دور... مرگ، چیزیه که زیاد بهش فکر می کنم... حیف که بدون این که دنیا رو بفهمم از این دنیا خواهم رفت! مثه همه... محکوم به نادان ماندنم!) 

5-نگران سلامتشم! خیلی... بیشتر از خودم... کار هایی که هزار سال سیاه امکان نداشت برای خودم انجام بدم برای اون و برای اینکه راحت و سالم به دنیا بیاد انجام می دم... با تمام وجودم می خوام ازش حفاظت کنم. 

6- این روزا دل رحم تر شدم. برای همه. 

7- توان کمتری دارم! زودتر خسته می شم... خوابم به هم ریخته... اما آرومم! و این نعمت بزرگیه. 

8- استاد نازنینم همیشه می گفت تو یکی از صبور ترین آدم هایی هستی که تا حالا دیدم! ... می دونین؟ متوجه شدم که استادم اشتباه می کرده! من اصلا و ابدا آدم صبوری نیستم! اینو از بی تابی و بی قراری که برا دیدن فرزندم و شنیدن صدای قلبش دارم فهمیدم! من آدم عجولیم! 

9- از فضولی اینکه بدونم این فینقیلی دختره یا پسر دارم غش می کنم! پس نپرسید که چیه و داغ دلم رو تازه نکنید!  

10- الان هفته ی 18 ئه عمر فینقیلیه! تقریبا نصفی از راه رو رفته و نصف دیگه مونده... براش آرزوی موفقیت می کنم... تو می تونی موفق باشی و سالم... تو فرزند منی... از پس هر کار سختی بر میای! حتی متولد شدن ... من و پدر منتظرتیم!