وقتی که عشق چشم آدم را کور می کند

هفته ی گذشته فهمیدم که دخترم دخترمه! 

سونوگرافی البته اختراع بزرگیه! و خیلی می تونه کمک به خلاص شدن از شر حس فضولی کنه. هفته ی پیش، شنبه ساعت ۶.۱۵ رفتم یه سونوگرافی خوب. بازم این فرزند با حیای نازنین ما در بدترین حالت ممکنه نشسته بود! خلاصه کلی این وری و اونوری خوابیدیم تا بالاخره دکتر تونست تشخیص بده که این فرزند با حیای نازنین دختره. 

راستش فهمیدنش خیلی خوب و آرامش بخش بود. داشتن فرزند خودش نعمتیه و داشتن دختر یه نعمت دیگه است. اما ... از وقتی فهمیدم اون حس فضولی از بین رفته... و جای خالی حس فضولی کاملا احساس می شه! بگذریم که گاهی فکر می کنم شاید اشتباه کرده دکتر! با این که بنده خدا دو بار دید و باز من ازش سوال کردم که مطمئنی یا نه ولی باز بعضی وقتا فکر می کنم شایدم پسر باشه... در کل فهمیدنش با نفهمیدنش خیلی فرق زیادی برام نداشت!  

اما از حق نگذریم، منهای مبحث شک کردن به تشخیص سونوگرافی!!!!!شاید تنها تفاوتش این بود که از وقتی می دونم این فینگیلی دختره،راحت تر فکر می کنم که براش چه کارایی باید انجام بدم و یه مقدار اندکی از بلا تکلیفی بیرون اومدم!  

من کودکی خیلی خوبی داشتم و یه جورایی دلم می خواد چیزایی که داشتم رو فرزندم هم داشته باشه! مثلا مادر من خیلی چیزا رو خودش برامون درست می کردُ می دوخت یا می بافت... منم همیشه با چشای گشاد شده می نشستم پای کارش و بر و بر نیگاش می کردم... بگذریم که چیزی یاد گرفتم یا نه... اما لذت اینکه چیزی داشته باشی که ساخته ی دسته یه چیز دیگه است، تو هیچ فروشگاهی نمی شه همچین لذتی رو کنار جنس خرید!

من هیچ کدوم از لباسای بازاری رو به جز چن دست لباس مربوط به بعضی عیدا  و اونایی که باهاشون عکس دارم رو یادم نیست . اما لباسایی که مامانم با دست خودش برام درست کرده بود، تقریبا همه رو یادمه!  

دوست ندارم داشتن اینجور خاطره ها رو از دخترم دریغ کنم! هر چند دوره زمونه جوری شده که خوانواده ها خواسته یا ناخواسته، فرصت و یا حوصله ی این کارا رو ندارن! 

 

 

برای همین دست به کار شدم! این اولین چیزیه که براش درست کردم! یه کلاه... آخه تو سرما به دنیا میاد... یه روزی وقتی هم سن من شد و تو آلبومای الکترونیکیش داشت بالا پایین می کرد... این عکس و می بینه و با خودش می گه اینو مامانم وقتی هنوز چند ماه مونده بود به تولدم برام بافته بود. 

امیدوارم دوستش داشته باشه.  

اعتراف: راستش بیشترین تجربه ی من برا بافتنی، محدود به کلاس اول دوم راهنمایی و حرفه و فن زمان خودمون می شد! همین جمله فک کنم کافی باشه تا بفهمین چه کردم! نمی دونم چند بار بافتم و شکافتم!  

مامانم دیگه کلافه شده بود! وقتی تموم شد باورش نمی شد! فک کنم برای اولین کار بعد از یک وقفه ی حدود بیست ساله کار سختی رو انتخاب کرده بودم! اما خوب، عشق کوره، نمی تونم و نمی شه و بلد نیستم و این چیزا حالیش نیست!  

 

*هنوز اسمی براش انتخاب نکردیم! کار سختیه. بعضی وقتا فک می کنم اینایی که خواب می بینن اسم بچشون فلان چیزه و بعد همون اسمو می ذارن رو جگر گوشه شون، کلی کارشون راااااحته! اما این روزا به جای این که یه خواب به درد بخور ببینیم همش خوابای صد من یه غاز می بینم! می گن از عوارض باداریه! 

* فینگیلی ما خیلی به موسیقیه...من اسمشو می ذارم در پیت... علاقه داره! کافیه یه آهنگ جفنگ بذارم! سریعا ابراز وجود می کنه و قر می ده! 

*یک شنبه ی هفته ی گذشته خواهر نازنینم رفت استرالیا! این مدت خیلی دلتنگشم. اما فکر اینکه اونجا دروازه ی جدیدی برای خواهرمه و مسیرش برای بهتر شدن زندگیش احتمالا هموار تره باعث می شه که کنار اومدن با دلتنگی برام راحت تر بشه. از صمیم قلبم براش آرزوی تحقق بهترین چیز هایی رو که می تونه تصور کنه دارم...برای شمام همینطور!