ما همین امروز از سفر برگشتیم. اصلا یادمون رفته بود که باید برگردیم. نقی میگفت کاش بشه همینطوری تو جاده بریم جلو. همینطوری جلو.

اما تقی میگفت نمیشه.

گفتم چرا. گفت چون ما تو روزبه نباشیم همه میفهمن. میان دنبال مون. برمون میگردونن. به زورم که شده. یا میمیریم تو جاده یا برمیگردیم.

با اتوبوس احمد زلیخا رفتیم سفر. من و تقی و نقی و خود احمد زلیخا. فرشید ننه هم میخواست بیاد . اما قبل سال تحویل مادرش اومد دنبالش رفت خونه.

تا روز سوم عید صبر کردیم. لباس نو هامون و پوشیده بودیم. حتی نقی که هیچ سالی لباس نو تنش نمیکنه.

اما کسی نیومد دنبال مون. هیچکس نیومد.

تقی یه دمپایی سفید نو هدیه گرفته بود و با اونا تو حیاط قدم میزد و میگفت میان دنبال مون.بالاخره یک نفر میاد دنبال مون.

باورش نمیشد. نقی از پنجره به تقی نگاه میکرد و هی پشت سر هم میگفت بالاخره همه مون یه روز تنهایی و باور میکنیم. هی تکرار میکرد.

تقی که برگشت تو اتاق رفتم دنبال احمد زلیخا. عصر شده بود. گفتم احمد ماشینت سالمه.میتونه بزنه به جاده؟

گفت آره. همیشه سالمه.

وسایل سفرو جمع کردیم.

احمد گفت به شب میخوریم محسن.  اشکال نداره؟

تقی گفت آخه نقی میخواد از پنجره بیرون و ببینه.

نقی جواب داد تو تاریکی هم میبینم.

ماشین و روشن کرد.

چراغای اتاق و خاموش کردم.

همینطوری شد که همه عیدو رفتیم سفر.

نقی یه جایی و بلد بود که بهش میگفتن قاعده بهشت. یه دریای کشف نشده بود که فقط نقی ازش خبر داشت.و این باعث میشد فقط ما چهار نفر اونجا باشیم.

دورتا دورش پر درخت خرمالو بود و انار. هیچکس نمیتونست پیداش کنه.حالا غیر از نقی، من و تقی و احمد زلیخا هم میدونستیم قاعده بهشت کجاست.

صبحا هرکسی با خودش تنها بود . هرکاری دلش میخواست میکرد.

تقی ماهی میگرفت، شنا میکرد تو آب و گاهی اوقات با همون دمپایی هاش کنار دریا قدم میزد و یه روزی بالاخره دمپایی هاش و آب برد.

احمد زلیخا هی با ماشینش ور میرفت، میشست اش و بهش میرسید.

من و تقی با چهار تیکه چوب واسه نقی یه پنجره دست کرده بودیم که از توش به دریا نگاه میکرد.

من، یه جایی دورتر از دریا مینشستم و شعر میخوندم، فکر میکردم و مدام این آ واز و میخوندم:

بوی موهات زیر بارون، بوی گندمزار نمناک ، بوی سبزه زار خیس، بوی خیس تن خاک

جاده های مهربونی، رگای آبی دستات، غم بارون غروب، ته چشمات تو صدات

شبا هم تقی آتش روشن میکرد. مینشستیم دورش که هم نترسیم . هم درباره زندگی هامون و ارزوهامون حرف میزدیم.

اصلا نخوابیدیم.

تو راه برگشت تقی و نقی خوابشون برده بود.

نقی سرش و تکیه داده بود به پنجره و تقی رو صندلی آخر اتوبوس که از همه صندلی ها بزرگتره خوابش برده بود و پاهای برهنه اش آویزون بود از صندلی.

من کنار احمد زلیخا نشسته بودم و هیچی نمیگفتم.

هوا خیلی سرد شده.شب ها خیلی تاریک.

نقی با این حرف من موافق نیست.میگه همیشه همینقدر تاریکه.

منم میگم آخه تو همیشه زیر پتویی. معلومه که اون زیر تاریکه.

میگه من این زیرم اما همه چیزو می بینم.اما تاریکه.

تازه اصلا هم اعتقاد نداره که هوا سرد شده.چون وقتی با همون زیرپوش سفیدش و گرمکن آبی که کنارش دوتا خط سفید داره میره تو حیاط خانم شمس با بلندگو صداش میکنه که

نقی کیاپاشا ، نقی کیاپاشا بیا برو تو اتاقت باز سرما میخوری و همه رو اسیر میکنی.

بعد نقی زیر لب میگه ما همه اسیریم ما همه اسیریم و بعدش خانم شمس از من و تقی میخواد که هم اتاقی تون رو ببرید تو اتاق.

اما نقی تا اتاق هی میگه ما همه اسیریم ما همه اسیریم.

تقی هم سر به سرش میذاره و بلند بلند میخنده و میگه اگه بخوای اسیر باشی امشب برات کلاغ نمیارما.

آخه تقی یه کلاه خیلی بزرگ داره که هوا که سرد میشه میذاره سرش.

از تو کلاهش واسه ما حیوون در میاره که چون هوا سرده میرن تو کلاه تقی قایم میشن و تقی میده شون به ما تا ازشون مراقبت کنیم.

واسه احمد زلیخا زرافه.. که مث اتوبوس همه بچه ها رو سوار میکنه و میگردونه تو حیاط .

واسه فرشید ننه یه خرس ماده بزرگ قهوه ای که شبا فرشید تو بغل بزرگش بخوابه.

واسه پری طاوس چون تقی اعتقاد داه پری از همه زیباتره پس لیاقتش طاووسه.

واسه سمیه لک لک، که یه جا نمونه.هی بره از اینو به اونور.

سنجاب واسه رویا که هی بدوئن دنبال هم و غش غش بخندن.

واسه نقی کلاغ که هی بشینن تو تاریکی به هم نگاه کنن و هیچی نگن.

واسه من گوریل. که آویزون شم از گردنش و تاب بخورم و چون میگه خودمم شبیه گوریلم از بس مو دارم.

اما حیوون خودش با بقیه حیوونا فرق داره.شبیه هیچ حیوون دیگه ای نیست .اینو واقعا میگم.حتی وقتی سرِکلاس کاردرمانی ِ خانم فرخ پی نقاشی اش رو کشید ، خانم فرخ پی هم گفت که آره با همه حیوونا فرق داره.حتی اسمش.

اسم ِ حیوونش لیونه. احمد زلیخا میگه یه بار تقی داشته تو سالن تلویزیون فوتبال میدیده اسم و بعد از اون روز گذاشته رو حیوونش.اما خود تقی میگه از اول هم اسمش همین بوده.

لیون خیلی قویه. همیشه تو مسابقه دو ،بین حیوونای بچه ها اول میشه. همیشه بیدار میمونه تا بقیه حیوونا بخوابن.همیشه هوای همه رو داره.

کم کم که زمستون تموم بشه حیوونا هم میرن تو کلاه تقی. میخوابن.تا سال بعد.همین موقع ها.....

نقی می گفت امسال سال خوبی نیست،می گفت بعید می دونم امسال دیگه بارون بیاد.

اون وقتی که این حرف و زد تقی بلند زد زیر خنده و منم رفتم کنار تختش دستاش و گرفتم تو دستام و خودشم سرش و کرد زیر پتوش و دستش و از لای دستم در آورد

تقی رو یه کاغذ نوشته به سراغ من اگر می آیید.

بهش میگم که این ادامه داره

نقی هم میگه ادامه داره اما تقی میگه ادامه نداره

چون کسی به دیدن ما نمیاد پس ادامه هم نداره.

داشتیم اینارو میگفتیم که آسمون صدا کرد و بارون اومد.

تقی دوید رفت پنجره رو باز کرد و دستش و کرد بیرون و گفت بارون میاد خره

رو به نقی گفت

نقی به پنجره نگاه کرد

تاریک بود بیرون

داشتم پیراهن آرژانتینم و تنم میکردم

سرم و از تو پیراهن اوردم بیرون و رفتم کنار تخت نقی

به تقی گفتم بیا کمک کن

نقی رو از تخت آوردیم پایین و ۳ نفری کنار پنجره ایستادیم و دستامون و از لای نرده ها کردیم بیرون

همینطوری وایسادیم

یهو در اتاق باز شد

احمد زلیخا اومد تو.

تقی گفت تو یاد نمیگیری باید در بزنی بیای تو نه؟

احمد یه کیسه خرمالو آورده بود.

گفت بیا محسن این و واسه تو آوردم. امروز تو ملاقاتی زن و بچه ام برام آوردن.خودم دوست ندارم. دهنم جمع میشه.

تقی دوید و کیسه رو ازش گرفت.

تا احمد رفت تقی گفت زن و بچه اش تو تصادف مردنا. نمیدونم کیه میاد ملاقاتش

همه خرمالو ها رو خوردیم

یه دونه خرمالو واسه سمیه نگه داشتم، دوست نداره، دهنش جمع میشه. اما به خاطر من میخوره.

نقی همونطوری وایساده بود کنار پنجره و دستش و از لای نرده بیرون نگه داشته بود. 

آقای رمضانی مرده. با زن و بچه اش میرفتن امام رضا زیارت که تصادف میکنن.

همه شون با هم میمیرن.

اینو امروز خانم شمس میگفت بعدش ادامه داد که امسال از هندوانه شب یلدا خبری نیست.

ملافه نقی رو دست زد که خیس نباشه و گفت بخوابین دیگه. ساعت خاموشیه الان و از اتاق رفت بیرون.

تقی زیر لب به خانم شمس فحش میداد و یه مجله برداشت از زیر تختش و شروع کرد به دیدن عکس بازیگراش...

تاره فهمیدم مردن یه آدم چقدر میتونه مهم باشه.

سرم و گذاشتم رو بالش.

خواب دیدم دارم میرم سمت درب خروجی روزبه.برگای پاییزی،زرد و سرخ ، زیر پاهام خش خش صدا میکردن و جون میدادن.

هیچکس تو حیاط نبود.

آقای کاظمی نگهبان روزبه صدام کرد و گفت محسن مبارکه

دیدی بالاخره خوب شدی. دیدی کله ات بزرگ نشد و نترکید؟ و زد زیر خنده.

ادامه داد بدو برو خونه تون.بذار منم درو زودتر ببندم.

هیچکس منتظرم نبود. حتی مادرم که باهاش برم خونه.

هوا سرد بود.

دستام و کردم تو جیب ام و راه افتادم.

از این خیابون به اون خیابون.میچرخیدم واسه خودم.

اما جایی به چشمام آشنا نبود.

راهی هم پیدا نمیکردم.

یهو همه جا خلوت شد.

انگاری اصلا هیچکس نبود تو شهر.

من موندم و خودم.

خودم و زدم به اون راه.

رفتم رو جدول وسط خیابون و دستام و باز کردم و شروع کردم به راه رفتن.

زیاد دوام نیووردم. نشستم رو جدول و زدم زیر گریه.

یکی از این پیکان قدیمیا یهو جلو پاهام سبز شد.

گفت برسونمت؟

گفتم کجا؟

چیزی نگفت.

سوار شدم.

شانس اوردم روزبه رو بلد بود.

رسوندتم همونجاو پولم نگرفت.

آقای کاظمی تو دکه نگهبانی خوابش برده بود. زدم به شیشه.

چشماش و مالید ..

گفت چی میخوای؟

گفتم میخوام برگردم و چونه ام لرزید.

یهو انگاری چشماش برق زد. گفت تویی محسن؟

کله نکون دادم که آره.

گفت تو کجا؟ اینجا کجا؟

گفتم من که تازه رفتم.

بلند خندید و گفت میدونی چند سال از رفتن ات میگذره؟ این تقی هر روز راه میره و میگه یه روزی برمیگردی.

حرف نمیتونستم بزنم.

درب و باز کرد. نزدیک تر که اومد و بغلم کرد دیدم موهاش چقدر سفید شده.

ازش که رد شدم گفت اتاقتون هنوز همونجاست.

تقی و نقی نمیذارن کسی رو تخت ات بخوابه.

چراغ و که روشن کردم تقی داشت تو تاریکی مجله میخوند.

پا برهنه دوید طرفم و یکی محکم زد تو گوشم و بغلم کرد.

از خواب که پریدم دیدم همه دور تختم جمع شدن و سرم رو شونه های تقیه.

نقی داشت از رو تختش نگام میکرد .

تا بهش خیره شدم پتوش رو کشید رو سرش.

خانوم شمس گفت: خواب مرگ بود؟

چرا بیدار نمیشدی؟ فیلم کرده بودی همه رو؟

امشب که شب یلدا نیست که اینقدر خوابیدی.

احمد زلیخا اومد نزدیک تخت و یه لگن کوچیک آبی دستش بود.

گفت محسن این فرمون ِ همین اتوبوسیه که تازه خریدم.

گفتم اگه چشمات و دوبازه بازکنی باهاش با همه بچه ها میریم امام رضا زیارت.

 

 

دوتا سبز،یکی سفید...

جدول های حیاط رو تازه رنگ کردن . نوبتی دوتا سبز یکی سفید ، دوتا سبز یکی سفید.همینطوری تا آخر حیاط که میرسه به نزده هایی که اونورش خیابونه و مردم رد میشن.

وقت ملاقاتی بود . تو حیاط واسه خودمون چرخ میخوردیم .

پاهای نقی دوباره درد گرفته .دستاش رو گرفته بودم و دمپایی هاش رو لخ لخ میکشید رو زمین و آروم راه میومد باهام.

تقی اما از اینور به اونور سرک میکشید و میدید کجا یه جعبه شیرینی بازه یا کجا دارن آب میوه و شربت میخورن میرفت و برمیداشت بی اجازه و با اجازه هم واسش فرقی نداره.

واسه منو نقی هم میاورد بعضی وقتا.

نیمکت های روزبه رو هم رنگ کردن.اونا هم سبز.

به تقی میگم اگه بخوایم یه وقتی از اینجا بریم بیرون که کسی مارو نبینه باید لباس سربازی بپوشیم.

تقی عاشق سرباز بازیه.

شبا که خاموش میشه همه روشنایی ها فرض میکنیم که یه سری دزد اومدن بعد میریم زیر پتو با تقی نقشه میکشیم. نقی هم که حال نداره بیاد زیر پتو میگیم سرش رو بگیره زیر پتوی خودش و زیر زیر نگاه کنه و نگهبانی بده تا وقتی بهمون نزدیک شدن خبر بده و ما حمله کنیم.

نقی خیلی وقتا یادش میره این کارو بکنه و تقی سرش داد میزنه که مجازات میشی اما بعد با پادر میونی من میبخشدش.

اکثر وقتا ما دزدا رو شکست میدیم اما بعضی وقتا هم اونا مارو. بعدش تا صبح تقی رو تخت من میخوابه و کله اش رو میکنه تو متکای من و آروم آروم گریه میکنه فک کنم اما من به روش نمیارم و صبح که میشه بهش میگم باز تو اینجا خوابت برد؟ اونم چشمای قرمزش رو میماله میگه حالا مگه چی شده و پا میشه و میره دستشویی.

زن احمد زلیخا بچه هاش رو آورده تا باباشونو ببینن.

چهارتا بچه داره که امروز دوتاشون اومدن. احمد دخترش رو بغل کرده بود و با موهاش بازی میکرد.از جلوشون که رد شدیم زنش که مارو شناخت ، چادرش رو گرفت به دندونش و اومد بهمون شیرینی تعارف کرد.

تقی به سرعت خودش رو رسوند . یه شیرینی بهش دادم و گفتم  بیا واسه تو برداشتم خودم.

گرفت و رفت رو جدول های تازه رنگ شده راه بره....میرفت و میرسید به نرده ها و برمیگشت...

سمیه با پری تازه اومدن تو حیاط . ملاقاتی ندارن فرقی براشون نمیکنه که زود بیان یا دیر.

دستم رو بلند کردم و واسه سمیه دست تکون دادم.

خندید و گره روسریش رو سفت کرد . خنده رولباش موند.

جای کفش های تقی رو جدول های تازه رنگ شده باقی مونده.

نقی میگه محسن ما کی دلمون وا میشه؟

میگم نمیدونم نقی

میگه هیچوقت وا نمیشه محسن.

میگه بشینیم ؟

نقی رو میشونم رو نیمکت.

طوری ایستادم جلوش که آفتاب نخوره به چشمش

گفت بشین

گفتم اینطوری راحتم

پاهاش رو از تو دمپایی در اورد و گذاشت رو دمپایی.

دختر احمد زلیخا از کنار ما دوید و رفت.

چشمام رفت دنبالش.

از کنار تقی که داشت میرسید به آخر جدول رد شد ،در باز بود و رفت تو پیاده رو.

ترسیدم ماشین بزنه بهش.

دویدم و رفتم پشت نرده.

آقای کاظمی نگهبان بهم گفت کجا ؟

گفتم هیچ جا مراقب بچه احمد زلیخا باش نره تو خیابون.

تا بخواد بره سمتش مادرشم اومد.دستش رو گرفت و رفتن اونور خیابون سوار ماشین شدن و رفتن.

منم از پشت نرده نگاشون میکردم...



صندلی سه نفره مینی بوس برای من ، تقی و نقی !

قرار شد که من و تقی و نقی دست هامون رو بهم بدیم تا گم نشیم تو شلوغی.

آقای اسدی داد میزنه میگه تقی پناهی نری وایسی جلوی این مغازه ها و جا بمونی.اونوقت پیدا کردنت با خداست.

نقی زیرلب میگه این کارا واسه خدا کاری نداره . میگم چه کاری نقی ؟ میگه پیدا کردن تقی تو شلوغی .

سمیه و پری و صبا هم دستهای همو گرفتن. همشون چادر سرشون کردن. چادرای سفید ِ گل گلی. چادر پری گل های قرمز داره.تقی میگه ببین چقدر قرمز میاد بهش.

موهای سیم تلفنی صبا از زیر چادر اومده بیرون و خانوم شمس هی بهش میگه صبا موهات رو بکن تو و صبا هم انگار نه انگار که با اونه.

اما سمیه.عین ماه شده.اصلن هرچی بپوشه عین ماه میشه.نه اینکه اینو من بگم فقط همه میگفتن.پروانه هاشم بالا سرش میچرخن.

از بین کلی مغازه رنگ وارنگ رد شدیم . چشمم بیشتر از همه لواشک میبینه که دوست دارم واسه مامان بخرم برگشتنی اگه پولم برسه.

تقی زیرلب داره با خودش حرف میزنه هر چی هم بهش میگم چی میگی با خودت توجه نمیکنه. نقی خیره خیره اینور اونور رو نگاه میکنه و دمپایی هاش رو میکشه روی زمین و راه میاد.

کامبیز داره با موبایلش که وجود نداره و الکیه حرف میزنه با مامانش و میگه که اومدیم اردوی شفا. فرشید ننه که دستاش تو دستای کامبیزه میزنه به پهلوش و میگه دیوونه خودتی. خودت شفا بخواه .ما بقیه همه خوبه حالمون و کامبیزم صداش رو میاره پایین تر و با مامانش حرف میزنه.

میرسیم به در ورودی تقی دست هاش رو از توی دست های من در میاره و میکشه به در و میماله به صورتش. آقای اسدی و آقای کمالی هم همین کارو میکنن.

تا میریم تو احمد زلیخا میزنه زیر گریه . میشینه روی زمین. دست های فرشید ننه اما تو دست هاشه هنوز. فرشدم باهاش میشینه زمین. احمد میگه من همیشه با زنم و بچه هام میومدم شاه عبدالعظیم. دست هاش رو آزاد میکنه . باهاشون صورتش رو میگیره و هق هق گریه میکنه . منم از گریش گریم میگیره. نقی دست هام رو محکمتر فشار میده. فرشید ننه احمد زلیخا رو بغل میکنه و بلندش میکنه از رو زمین.

آقای اسدی میگه بچه ها اونجا مراقب باشین همو گم نکنین.حواستون به پرستارا باشه که گمشون نکنین.اونجا که رفتین هرچی میخواین از خدا بخواین.

نقی زیر لب میگه این چیزا واسه خدا کاری نداره که.میگم چه چیزایی نقی؟ میگه اینکه بدونه ما دلمون چی میخواد.

آقای اسدی داد میزنه التماس دعا بچه ها.

تقی میگه آقای اسدی دعا کردن یاد بگیر به کسی التماس نکنی.

همه میخندن و خود آقای اسدی هم خندش میگیره.

برگشتم سمیه رو نگاه کردم . اونم داشت منو نگاه میکردولبخند زدم بهش و سرم رو برگردوندم.

رفتیم داخل .خیلی شلوغ بود.

پرستارها نمیذاشتن بریم جلو مثل بقیه دست بزنیم به ضریح.

همه نشسته بودیم یه گوشه فقط بهش نگاه میکردیم.

احمد زلیخا اشکاش بند اومده بود و هی فین فین میکرد.

فرشید ننه هی یه چیزی زیرلب میگفت و دست هاش رو میمالید به صورتش.

کامبیز با مامانش حرف میزد هنوز.

حاج اصغر هی بلند بلند صلوات میفرستاد و بقیه هم باهاش تکرار میکردن و بعد از چندتا صلوات پا میشد و نماز میخوند.

تقی هم تا حاج اصغر وایمیستاد اونم پا میشد و  مثلن نماز میخوند و هرکاری حاج اصغر میکرد اونم میکرد.

نقی خوابش گرفته بود و سرش رو گذاشت رو پای من و چشم هاش رو بست.

برگشتنی بهمون ناهار دادن .

نفری به کباب و یه گوجه با برنج و نوشابه مشکی .واسه بعضی ها زرد بود.

نقی کباب اش رو نخورد و داد به تقی و خودش فقط برنج و با کره قاطی کرد و خورد.

برگشتنی نقی کلله اش رو تکیه داد به پنجره مینی بوس و تا آخرش با صورتش رو برنگردوند

 تقی هم سرش رو گذاشت روی شونه من و خوابش برد.

اما من همه مسیر رو بیدار بودم.


امروز ما رو بردن باغ وحش

فقط مردها و پسرها رو. آقای اسدی گفت زن ها رو هم یه روز دیگه می بریم.چون همه تو یه مینی بوس جا نمی شیم.

همینطوریشم مینی بوس جا کم داشت . اول من و تقی و احمد زلیخا و نقی و فرشید ننه می خواستیم اون ردیف آخر بشینیم اما آقای اسدی نذاشت.

من و تقی و نقی روی دو تا صندلی نشستیم.

تقی نشست وسط .نقی نشست کنار پنجره و پرده مینی بوس رو کنار زد و سرش رو تکیه داد به پنجره و نشستم بغل تقی و پاهام رو دراز کردم وسط مینی بوس.

تو راه یکمی زدیم رقصیدیم. تقی هم آواز خوند.بعدشم احمد زلیخا یه آواز واسه مادرش خوند.

آقای اسدی هی تذکر می داد. آقای کمالی هم همینطور.اما کمتر.

خلاصه رسیدیم

از در که رفتیم تو اولین قفس واسه میمون ها و گوریل ها بود .

تقی واسشون پفک مینداخت که مامانم داده بود بیاریم باهم بخوریم. اونا هم میخوردن.

تقی گفت دیدی گفتم همه حیوونا دوست دارن؟

یهو دیدم نقی چسبیده به میله ها و زل زده به میمونا

گفتم چته؟ بیا بریم

دیدم اشکاش اومد رو صورتش

گفتم چرا گریه میکنی؟

گفت نگاه کن محسن چقدر اون میمونه غمگینه.

یکیشون رو که یکمی هم پیربود با انگشتاش نشون داد .

آره خیلی غمگین بود.

اشکای نقی تندتر شد

تقی داد زد بیاین دیگه محسن

نقی گفت من نمیام

گفتم بیا پسر بدون توکه خوش نمیگذره. اگه تو نیای منم نمیرم

گفت نه میخوام بمونم.جون من تو و تقی برین باشه؟ باشه؟

نشست رو سکوی سیمانی همون نزدیکی ها و زل زد به همون میمونه.اونم زل زد به نقی .

چندتا پفک براش گذاشتم و رفتم.

آقای اسدی اومد پیشش و یکی از پرستار ها رو که اومده بود و الان اسمش یادم نیست رو گفت بمونه پیش نقی.

تقی به نقی از دور نگاه کرد و دست تکون دادن برای هم و ما رفتیم.

اما زیاد خوش نگذشت بدون نقی

هر قفسی که میرفتیم بچه ها میگفتن که اون حیوونه شبیه کدوم مونه

من هم شبیه زرافه شدم هم لک لک

تقی هم که همه رو مجبور کرد بگن شبیه شیر و پلنگه

خیلی از حیوونا هم خواب بودن

تقی واسه چندتاشون پفک انداخت

یه پفک تو گلوی یه پرنده که اسم سختی داشت گیر کرد.

اما بالاخره قورتش داد

نگهبان اونجا دعوامون کرد و بعدشم آقای اسدی.

تقی می گفت نباید میمونا رو اول میذاشتن

چون خیلی شبیه آدما هستن ناراحت میشن آدما

احمد زلیخا میگفت قبلا با مادرش و زن بچه هاش با اتوبوس خودش اومده اینجا

هر قفسی که میرفتیم کللی خاطره تعریف میکرد

بعدشم بازدید تموم شد.

وقتی اومدیم همون جای اول نقی هنوز نشسته بود و زل زده بود به میمونه و اونم زل زده بود به نقی.

وسط راه مینی بوس خراب شد دوبار.

یه بار مجبور شدیم پیاده شیم و هل بدیم

اومدیم بالا تقی پیاده نشده بود و رفته بود اون ردیف آخر واسه من و نقی و احمد زلیخا جا گرفته بود

آقای اسدی هم چیزی نگفت

نقی نشست کنار پنجره و منم بغلش.

بهش گفتم نقی هیچ کلاغی تو باغ وحش نبود

گفت هیچی ؟

گفتم هیچی.حتی یدونه.

احمد زلیخا شنید و گفت آخه کلاغ زیاد عمر میکنه واسشون سود نداره ازش نگهداری کنن.

بعدشم کلاغ مثل این کاگرا میمونه خودش بلده چطوری نون خودش رو در بیاره و چشم هاش رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد.

تقی هم از بس خسته بود خوابش برده بود.

دستم و کردم تو جیب ام و پروانه ای رو که واسه سمیه از باغ وحش آورده بودم بیرن آوردم که هوا بخوره.حالش خوب بود.دوباره گذاشتمش تو جیب کاپشنم.

سرم رو بردم کنار گوش نقی و گفتم : دیدی ؟ دیدی کلاغ آزاد ترین پرنده س؟

سرش رو برد پشت پرده مینی بوش و کلله اش رو تکیه داد به پنجره.

موهام خیلی خیلی بلند شده

وقتی میرم حموم و خیس میشه خیلی از پیشونیم رو میپوشونه

فرشید ننه میگه مث کارتون پت پستچی شدم که صبحا تلویزیونی که تو اتاق همگانی گذاشتن نشون میده

تقی عینک من رو از روی میز کنار تختم برمیداره و میزنه به چشماش و دستش رو میذاره زیر چونه اش رو میگه من نمیتونم نظر خاصی بدم چون صبحا خواب هستم و دیر پا میشم و میزنه زیر خنده

مثلن داره ادای آقای ابراهیمی پرستار جدید شب رو در میاره که عینکیه و اینطوری حرف میزنه و رابطش با تقی زیاد خوب نیست.. تقی هم همینطور

موهام سفید شده

قبلنا یکی از دور می دید معلوم نبود

اما الان از دور هم سفیدیش معلوم شده

کامبیز میگه رنگ کن

حاج اصغر میگه حنا بذار

اما خوشم نمیاد

میگم تقی موهام رو برم بزنم؟ خیلی بلند شده نه؟

هنوز عینکم رو چشم هاشه.. بر گشت سمتم ونیگام کرد ..زودی عینک رو برداشت و چشم هاش رو مالید و بهم گفت : محسن خیلی کور شدیا .. وضع چشمات خیلی خرابه

بعد به موهام زل زد و گفت نه بابا نگهشون دار برو کمک علی آقا تو آشپزخونه رو موهات مایع ظرفشویی بریزه ته قبلمه بزرگه غذا رو سفید کنی با کلله ات و بلند زد زیر خنده

گفتم مرض

اومد رو تختم و ماچم کرد و دست کرد تو موهام و گفت ببین چقدر سفید شده

زمستون شده تو موهات

به موهای سمیه هم میاد

تا زن و شوهر بشین تو سفید سفید میشه موهات اونم مشکی مشکی میمونه

گفتم یعنی خیلی طول میکشه

تقی گفت نه رفیق وقتی یه برف کامل بشینه رو موهات و دوباره رفت رو تختش

نقی پتوش رو یکمی زد کنار و گفت آره  محسن موهات رو نزنیا

زمستون که برسه میتونی شبا که خوابی قرض بدی موهات رو به کلاغ ها یا کفترا که توش لونه کنن

تقی تا اومد بزنه زیر خنده یهو در اتاق باز شد

آقای ابراهیمی بود

تو یه سینی چندتا قاچ هندونه بود

تقی بی اینکه دمپایی هاش رو بپوشه تندی رفت دم در اتاق و سه تا قاچ هندونه گرفت و اومد...



کل اتاق ها رو گشتیم

فقط 3 تا بلیز مشکی اضافی پیدا کردیم

آخه تقی خودش بلیز مشکی نداره

یکی مال حاج اصغر بود

بیشتر زیرپوش بود تا بلیز

تقی پوشیدش...هم واسش تنگ بود هم بهش نمیومد

تقی گفت این حاج اصغر هیچ وقت خیرش به ما نمیرسه و تندی بلیز رو از سرش کشید بیرون

نقی از رو تختش بلند شدو نشست

دومی مال فرشید ننه بود ... به تقی میخورد اندازه اش اما همچین مشکی ِ مشکی نبود ..

نقی گفت این که مشکی نیست و به من نگاه کرد و گفت هست محسن؟

گفتم نه.. مشکی ِ مشکی مث موهای سمیه میشه

نقی دوباره گفت یا موهای صبا..

گفتم اونم نه زیاد..اما باز اون بهتر از اینه...

تقی اصلن حواسش نبود و داشت دکمه هاش رو می بست

موهای سینه اش زده بود بیرون

به ما نگاه کرد گفت خوب نیست؟

گفتم نه زیاد

همینطور که دکمه ها رو باز میکرد به فرشید ننه چندتا فحش داد که زیادم زشت نبود

سومی مال اقدس خانوم بود

داده بودش به پری که بده به تقی

گفته بود داداشش بهش داده بوده که ختم باباشون تنش کنه و از اون به اقدش خانوم رسیده و در اصل مردونه بوده

کهنه بود اما تقی که پوشیدش از اون دو تا بهتر بود

نقی گفت آره

تقی گفت چی آره؟ یعنی خوبه

من گفتم آره بهت میاد

خیالش راحت شد.از چشماش فهمیدم

همون موقع آقای جلالی که پرستار ِ شب بود اومد تو و سه تا غذای آورد

گفت بیا محسن اینا نذر ِ خانوم ملکیه..

رفتم گرفتم

نوشابه هم داشت

با سه تا ماست ِ کوچیک

خوشحال شدم

نقی ماست دوست داره

میریزه رو برنجش و قاطی میکنه میخوره..اما خورش زیاد دوست نداره....

عدس پلو بود

تقی زودتر شروع کرد به خوردن

نقی کشمش هاش رو جدا میکرد و نمیخورد

تقی گفت نمیخوری پسر؟

گفت نه

ظرفش رو برد جلو و گفت پس بریز اینجا

به نقی گفتم کشمش چرا نمیخوری؟

گفت آخه دوست ندارم دهنم شیرین بشه

غذا رو که خوردیم منتظر بودیم تا بلندگوی نزدیک ِ روزبه روشن بشه

این شبا نمیذاره خوابمون ببره

البته شبای دیگه هم خوابمون نمیبره

اما بعضی بچه ها حساسیت دارن

تا صداش میاد حالشون بد میشه..بعد پرستارها مجبورن بهشون آمپول بزنن یا ببرنشون طبقه چهار تو انفرادی که صدا کمتر میاد

بلندگو روشن شد

تقی یه دستمال کاغذی برداشت و رفت نشست روی لبه پنجره و سرش رو گذاشت روی زانوهاش ...

نقی دراز کشید و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد

خودمم نشستن رو تخت و تکیه دادم به دیوار بالای تختم و اون دعای کوچیکی رو که مامان بزرگ بهم داده بود نگاه میکردم ....




 

سميه رو نيمكت نشسته بود و داشت آواز مي خوند

البته آروم ميخوند و تا نزديكش نشدم نميشنيدم

نگاه كن من به عشق تو چه ليلا وار تن يخ بسته پرواز رو مي بوسم

بيا گرم كن منو با سرخي رگ هات من اون رگ هاي پر آواز رو مي بوسم

داشت اينا رو ميخوند كه تندي رفتم نشستم جلوش و زل زدم بهش و گفتم بيا نگات كردم ... حالا نوبت توئه

خجالت كشيد و سرش رو انداخت پايين

نستم رو لبه نيمكت و اون جعبه اي رو كه دستم بود گذاشتم رو پاهام

سميه گفت اون چيه توش محسن؟

گفتم واسه توئه..حالا بهت ميدم..يكم حرف بزنيم بعدش

گفت باشه و سرش رو انداخت پايين

گفت يه سوال ازم بپرس محسن..هر چي دلت ميخواد

گفتم مثلن چي؟

گفت هرچي خودت ميخواي

تندي گفتم خواننده مورد علاقت كيه؟

گفت نه از اين سوالا ...در مورد خودمون

گفتم اول تو بپرس

تندي گفت محسن من همونيم كه تو ميخواي؟ يعني همينطوري منو ميخواي؟

گفتم تو اگه اون باشي كه من ميخوام ديگه خودت نيستي كه سميه

يعني ديگه همون سميه كه من دوستش دارم نيستي كه

تو هيمنطوري كه باشي من دوستت دارم و وقتي ميبينمت دلم ميچسبه سقف آسمون و واست خاطرخواهي ميكنم.

كيف كرد فك كنم وقتي اينطوري گفتم..

دستاش رو كرد تو هم و گفت حالا تو بپرس

گفتم اگه يه آدمايي مثل من و تو با هم زن و شوهر شن يعني باهم يه جا زندگي كنن بعدش بچه دار شن بچه هاشونم مثل آدمايي مثل من و تو ميشه؟

گفت نه

گفتم از كجا ميدوني؟

گفت ميدونم ديگه

گفتم قسم بخور

گفت به جون خودم

گفتم باشه قبول

نم نم بارون شروع شد و جعبه رو دادم به سميه

گفتم بيا بازش كن تا خيس نشديم بريم

بازش كرد

براش كلي پروانه هاي رنگي رنگي گرفته بودم كه آويزون كنه به موهاش... تا جعبه رو باز كرد نم نم بارون ريخت رو بال هاي يه پروانه آبي... تا اومدم بگيرمش از رو نيمكت افتادم پايين و از خوابم پريدم

ديدم تقي يه كاغذ گرفته دستش و داره راه ميره ميخونه...عينك منو هم زده به چشمش و مثل اين نويسنده ها شده

گفت پاشو بابا..الان چه وقته خوابيدنه..بايد رو نمايش كار كنيم كه اول شيم

پا شدم و از رو تختم پريدم پايين

رفتم سمت پنجره

هوا يكمي ابري بود

نقي سرش رو از زير پتو آورد بيرون گفت محسن بارون ميادش همين روزا ... پتو رو گذاشت زير گردنش و خيره خيره بيرون رو نگاه كرد....

 

 

نقی سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و پرسید : از خانم فرخ پی پرسیدی محسن؟

تا جواب بدم تقی که لخ لخ دمپاییش رو می کشد رو زمین و دنبال من اومد تو اتاق ، سوت زدنش رو قطع کرد و گفت : بذار برسیم بعد شروع کن نقی و تندی رفت پرید نشست رو تختش

گفتم چی رو؟

نقی گفت : اینکه هوا از این سردترم میشه یا نه ؟

گفتم آره بابا ، تا پرسیدم خانم فرخ پی گفت چیه نقی ازت پرسیده

نقی لبخند زد و گفت حالا چی گفت

گفت آره سرد میشه حتی برفم میاد

تقی گفت خدا نکنه ، برف بیاد دل ِ پری میگیره..پری بدش میاد از برف و سرما ، نه اینکه فک کنین مثلا لیز بخوره یا سرما بره تو جونش نه ، آخه مادرش زمستون مرده یا رفته یا ولش کرده..خودشم نمیدونه ...

چیزی به تقی نگفتم اما فکر میکنم پری این روزا خیلی تنهاست.. تعداد دوستاش یا آدمای دوروبرش فرقی نکرده.اما من فکر میکنم تنهاست..انگار توش ، یعنی تو درونش یعنی تو چشماش یا قلبش ، نمیدونم ، یعنی توش یه چیزی یا چیزایی کم شده یا گم شده و پیداش نمیکنه.

به تقی نگفتم

چون دلش میشکنه ولی به روی خودش نمیاره

میترسم کلله شون بزرگ شه

حتی پری چند هفته شده که موهاش رو حنا نذاشته

وقتی اینو به تقی گفتم جواب داد که خودش گفته ، یعنی تقی گفته بهش

گفته که می خواد رنگ اصلی موهای پری رو ببینه

نمیدونم موهاش چه رنگی میشه

سیاه ؟ مثل شب

سفید مثل رو تختی

قهوه ای مثل دمپای های تقی

قرمز مثل خون یا انار

شایدم نارنجی مثل خرمالو

اما شایدم چند تا رنگ بشه

اما با اینکه تقی گفت خودش از پری خواسته اما بازم فکر میکنم پری تنهاست این روزها

تقی یهو داد زد محسن تئاتر رو چی کار کینم؟

آخه خانم فرخ پی گفته که هر اتاق باید یه گروه تئاتر تشکیل بده و هر هفته یه گروه تئاتر بازی کنن ....

تقی همه اینا رو واسه نقی توضیح داد

نقی گفت

محسن ؟ خانم فرخ پی نگفت چه نقشی به من میاد؟

تقی سوت زدنش رو دوباره قطع کرد و تا من جواب بدو گفت

آره گفته ..یه کلاغ تنها پشت پنجره اتاق سه تا آدم که سال به سال حرف میزنه ... و بلند زد زیر خنده ...



ساعت ملاقات تازه تموم شده.از اتاق ما جمعه ها کسی ملاقاتی نداره.به همین خاطر بعد از ملاقاتی تقی راه میوفته تو اتاق های دیگه تا شیرینی و میوه بگیره از بقیه.

تقی داره میوه و شیرینی ها رو میشمره و به غیر از چندتاشون بقیه رو میذاره تو پلاستیک و میذاره زیر تختش.

تقی زد رو پشتم و گفت بیا محسن این خرمالو رو زن احمد زلیخا آورده گفت بدم به تو میدونست دوست داری.

گفتم همین یه دونه اس؟

گفت نه زیاده بهت میدم حالا...الان همین یدونه رو بخور و حال کن و زد زیر خنده ...

رفتم سمت تخت نقی

نقی رو تخت نشسته بود و داشت به پنجره نگاه میکرد

پرده های پنجره اتاق کشیده بود

گفتم نقی به چی نگاه میکنی؟ پنجره که باز نیست

گفت خب نباشه

گفتم خب پس چی میبینی؟

گفت الان؟

گفتم آره

گفت یه کلاغ نشسته رو  اون درخت ِ که همچین سبزنیست که وسط ِ حیاطه

گفتم خب؟

یهو تقی از اونطرف گفت هیچی بابا این نقی همه چیو کلاغ میبینه و دوباره مشغول نوشتن رو دفترچه قدیمیش شد که به قول خودش توش شعرهاش رو مینویسه اما نمیذاره ما بخونیم..

خرمالو رو از وسط نصف کردم و دادم بهش

گرفت و آروم آروم خوردش...

رفتم سمت پنجره که بازش کنم

نقی گفت نه محسن باز نکن..میپره میره کلاغه

تقی زد زیر خنده

برگشتم سمت تختم

یه نفر از تو راهرو داد میزد تقی؟ تقی؟ تقی پناهی بیا اتاق ما..زود باش ..به نفعته

تقی پرید پایین از رو تخت و دمپایی ِ قهوه ایش رو تندی پاش کرد و لخ لخ کشیدش رو موزاییک ها و از اتاق رفت

چشمم افتاد به دفترچه اش

خیلی درشت مینویسه

نوشته بود ، یادت باشه ایندفعه هم نیومدی من رو ببینی ، حالا هفته بعد منتظرم. اینطوری نکن ، بیا..باشه؟

نقی یهو صدام کرد محسن؟

گفتم بعله

گفت از اون خرمالو ها نیست دیگه؟ از اونایی که دهن آدم رو جمع میکنه؟ دلم از اونا میخواد...





با احمد زلیخا نشسته بودم رو نیمکت تو حیاط ..

احمد یه لوله پلاستیکی دستش بود و گذاشته بودش رو زمین و فک میکرد دنده اتوبوسه

هی دنده عوض میکرد و با مسافرای اتوبوسش و خودش حرف میزد

نقی پشت پنجره اتاقمون نسشته بود و از پشت نرده ها داشت حیاط رو نگاه میکرد ....

به احمد گفتم ، احمد تو دلت تنگ میشه؟

گفت با راننده حرف نزن حواسم پرت میشه

گفتم همین یه بار؟

گفت باشه بابا چی میگی؟ دلت تنگ میشه یعنی چی؟

گفتم واسه بقیه

گفت بقیه کیه؟

گفتم بابا زنت ، بچه ات ، مادرت..

تندی گفت مادرم مرده ، میدونم که مرده ...

گفتم حالا واسه بقیه شون

گفت دلم تنگ نمیشه اما دوست دارم ببینمشون

گفتم خب به این میگن دلتنگی

گفت نه دلم تنگ نمیشه اما دوست دارم زود به زود ببینمشون ...

نقی دستش رو گذاشته بود زیر چونه اش و داشت به من نگاه میکرد

دستم رو براش تکون دادم

اونم دست تکون داد به...

به احمد گفتم خب این اسمش دلتنگیه دیگه بابا

گفت نه ، به جای این حرفا اون بلیت رو از اون خانوم بگیر بده به من

بهش دادم بلیت رو ، پاره کرد و ریخت یه جایی نزدیک فرمون...

گفت تو چی؟

گفتم آره

گفت واسه کیا؟

گفتم همه

گفت دلت واسه منم تنگ میشه

گفتم خب آره

گفت کی؟

گفتم وقتی شبا خوابی و تو اتاق ما نیستی یا وقتی میرم خونه

گفت پس منم دلم برای تو تنگ میشه از این به بعد

بعدش ماشین رو نگه داشت و گفت رسیدیم ته خط من میرم چایی بخورم برم واسه سرویس بعدی ، تو ماشین نمیتونی بمونی پیاده شو....

منم پیاده شدم و رفتم اون یکی نیمکت نشستم

نقی سرش رو گذاشته بود رو دست هاش و دیگه چشم هاش معلوم نبود ، شایدم همونطوری پشت پنجرهخوابش برده بود ....

آخه هر چی دستت رسید که نباید نگاه کنی محسن جان ، از تو بعیده

اینو خانم فرخ پی بهم گفت.

آخه دیروز آقای اسدی از بلندگو صدا زد

تقی پناهی به دفتر ، تقی پناهی به دفتر ، تقی زود بیا دفتر

تقی تو اتاق بود داشت عکس های مجله رو نگاه میکرد ، هر روز سه چهار بار نگاه میکنه

مجله رو انداخت رو تختش و گفت محسن دست نزنی بهشا ، صفحش بهم نخوره ، بیام میفهمم

منم هیچی بهش نگفتم

تا بیاد نقی صدام کرد که برم پاهاشو بخارونم

پاهاش که زیر جوراب میره خارش میگیره

هر چی هم بهش میگیم جوراب هات رو در بیار گوش نمیکنه

تازه بعد ِ اینکه من پاهاش رو میخارونم دوباره جوراب هاش رو میده بالا

تقی برگشت و زود رفت زیر پتو و کشید رو سرش پتو رو

گفتم چیه دعوات شد؟

جواب نداد

منم ادامه ندادم

اما خودش چند لحظه بعد اومد بیرون

گفت اون زیر معلوم نیست ، تاریکه

گفتم چی؟

گفت به کسی نمیگین؟

کلله هامون رو تکون دادیم که نه

از زیر بلیزش یه سری عکس درآورد

وای عکس های عروسی بود فک کنم

همه زن بودن تو عکس

من فقط تونستم حاج خانوم اسدی و دختر کوچیکش رو بشناسم که چندبار واسه افطاری یا جشن اومدن روزبه

اما لباس زیادی نداشتن

موهاشونم معلوم بود

موهای اکثرشون زرد بود

هر عکس رو چند دقیقه طول میکشید تا ببینیم

یه دختر ِ لب هاش انقدر قرمز بود که نقی گفت اینو شوهرش زده تو دهنش که چرا لباس نپوشیده خون اومده

تقی حسابی و بیشتر از من و نقی زل میزد به عکس ها و آه میکشید

عکس ها مال خیلی وقت پیش بود

چون حاج خانوم اسدی خیلی جوون تر بود نسبت به وقتی که با چادر میومد روزبه

اما دخترشون بزرگتر بود تو عکس ها نسبت به الانش

به همین خاطر نفهمیدیم مال کی بود دقیقن

خلاصه بعد از من و نقی ، تقی نوبتی بچه ها رو میورد تو اتاق و عکس ها رو نشون میداد

تازه از بعضی ها مثل حاج اصغر و فرشید ننه و کامبیز پولم گرفت و گذاشت تو جورابش

یکی دو ساعت بعد آقای اسدی و کمالی اومدن تو اتاق و همه جا رو گشتن و عکس ها رو پیدا کردن

تو بلیز تقی بود

بعد هر کدوممون دو روز رفتیم انفرادی که قبلا گفتم کجاست

تو این فاصله خبرها رو به گوش خانم فرخ پی رسوندن و خیلی بد شد

دوست داشتم خانم فرخ پی نفمه که فهمید.

دیدم تقی داره تو راهرو بلند داد میزنه محسن ، محسن ، محسن ...

من پشت پنجره وایساده بودم تا خودم رو رسوندم دم در اتاق دیدم داره میدوه و یکی از دمپایی های قهوه ایش هم از پاش دراومد اما برنگشت بپوشدش ...

دستم رو گرفت و برد تو اتاق و در رو بست ...

گفتم چیه تقی چی شده؟ پری چیزیش شده؟ نقی کجاست؟

نفس نفس میزد اما گفت سمیه

گفتم سمیه چی؟

گفت میخوان از اینجا ببرنش جای دیگه

گفتم امکان نداره ، سمیه نمیره

گفت دست اون نیست که میبرنش ، پری گفت الان ساکش رو جمع کرده و میان دنبالش

زدم زیر گریه گفتم دروغ میگی

چرا اینطوری میگی؟

دوست داری من بگم پری رو میخوان ببرن؟

گفت به خدا راست میگم . ما رفیقیم

یه دفعه یکی زد به در و اومد تو اتاق

سمیه بود

گفتم سمیه؟ راست میگه؟

تقی راست میگه؟

سرش رو انداخت پایین. اشک از چشماش ریخت

پروانه های دور موهاشم گریه میکردن و هی جون میدادن دور موهاش ، آخه لاغرن و با گریه تموم میشن.

من بلندتر گریه کردم

سمیه اومد جلوتر و دست هام رو گرفت

تقی رفت رو تختش و رفت زیر پتو و پتو رو کشید رو سرش

سمیه نگام میکرد و ریز ریز گریه میکرد

نمیدونستم اشکاش اینقدر کوچیکه

سمیه گفت محسن

اونقدر گریه میکردم که نتونستم جوابش رو بدم

بازم گفت محسن ؟

محسن؟

یهو بلندگو سمیه رو صدا زد که بره دفتر آقای اسدی

چشم هام رو بستم و دندونام رو رو هم فشار دادم و دست های سمیه رو هم تو دست هام

و یهو از خواب بیدار شدم

تقی و نقی بالای سرم بودن...

خوابم رو واسشون تعریف کردم

گفت بدبخت تو که واسه سمیه اینطوری میکنی اگه یه روز من بخوام برم چیکار میکنی؟

رفتم پشت پنجره وایسادم و اشک تو چشم هام جمع شد . چشمام یهو شد عین رنگین مون که تو پارک روزبه درست میشه بعد بارون

نقی گفت محسن بغل پایین اون درخ چنار تو حیاط یه کلاغ بود تا وقتی بیام بالا سرت ، هست هنوز ؟

نگاه کردم

گفتم نه نقی رفته نیست...

چند روز پیش تب کرده بودم.اما بدنم میلرزید.مث زمستونا که برف میاد و با تقی میریم تو حیاط راه میریم.

دکتر فرهمند یه خانمه. خیلی خوشگل نیست به نظر من و تقی. اما مهربونه.مخصوصن با تقی.

آوردنش بالا سر من.

من هی ناله میکردم.

چشمام باز نمیشد.

دکتر فرهمند میگفت محسن جان،پسرم چشم هات رو باز کن ببینم توشون چی داری؟

تقی اونطرف تخت وایساده بود و گفت چی داره مثلن؟ 

دکتر جواب نداد.

آقای اسدی بهش گفت تقی پناهی برو اونطرف.

دکتر بهم گفت چرا قرص های خیالت رو نخوردی؟

گفتم خوردم

گفت تو که دروغ نمیگفتی؟

تقی دوباره گفت کم نه و زد زیر خنده...

گفتم تقی تو گفتی بهشون؟

جواب نداد.

دکتر فرهمند گفت آخه ترسیده بود تو چیزیت بشه.

یهو مامان اومد تو اتاق

اومد جلو

تقی بهش سلام کرد و گفت چیزی نیست خوب میشه الان

اومد بالا سرم

گفت پسر چی شده؟ آخه چرا اینطوری میکنی؟ چرا قرص هات رو نخوردی؟

دکتر فرهمند گفت چیزیش نیست

خوب میشه

بذارید معاینه اش کنم

اما من فک میکردم دیگه حالم خوب نمیشه.

آخه قرص های خیالم رو که نخوردم یه جاهایی رفتم و یه کارایی کردم که نگو

فک کنم کله ام داشت بزرگ میشد که داغ کرده بود

هی به دکتر میگفتم هی میگفت نه

آخرش داد زدم

مامان من دارم میمیرم

کله ام داره میترکه از بس بزرگ شده

دیگه تنها میمونی

مامان زد زبر گریه

تقی اومد جلو گفت زر نزن بابا..لوس بازی در نیار

خوب میشی دیگه و تندی رفت اون سر تختم و پشتش رو کرد به من

دکتر فرهمند یه سوزن که برای سرم بود کرد تو دستم

بلند شد وایساد

دیدم سمیه پشتش بوده و من ندیدمش

قلبم چسبید سقف آسمون به قول خودم

دکتر فرهمند یه آمپول زد به سرم من مثل همیشه تعجب کردم چرا به من نمیزندش

گفتم سمیه جان ،تو چرا اومدی؟

اومد جلو گفت خوبی محسن؟

گفتم تو خوب باشی منم خوبم

گفتم دوست دارم موقع مردن سرم رو پای تو باشه

خجالت کشید

تقی گفت گیرنده بابا

مامان هی گریه میکرد

آقای اسدی گفت خوب میشه. اینقدر گریه نکنین

پروانه های دور موهای سمیه هم به کله من نگاه میکردن و حرکت نمیکردن.

سمیه اومد نزدیک من و بهم گفت تو نمیمیری محسن

گفتم از کجا میدونی؟

گفت آخه من خواب روزی که تو میمیری رو دیدم. اون روز نقی هم پیشته. اما الا که نقی اینجا نیس. حالش بد شده بردنش طبقه چهار.

گفتم جددی میگی؟

گفت آره

گفتم تو هم بودی؟

گفت آره

گفتم مامانم؟

گفت آره؟

گفتم تقی؟

گفت آره. همون بلیز جری لوییسشم تنش بود.

گفتم خوبه که من قبل از همه تون میمیرم.

دکتر فرهمند گفت الانه که خوابش ببره.

من هم چشم هام رو بستم....



هنوز یه هفته نشده که ما قرص های خیال رو نخوردیم

اما تقی میگه رفته تو دنیای خیال

میگه  موهاش کامل در اومده

با پری ازدواج کردن و رفتن تبریز

تبریز هر روز برف میاد حتی تابستونا وقتی هوا گرمه

پری همه غذا ها رو میتونه درست کنه

هر وعده سه جور غذای مختلف درست میکنه

آقا سیروس بالاخره از خارج برگشته

برای تقی یه سیگار فروشی باز کرده

تقی هم کامبیز و آقای کاظمی نگهبان روزبه رو که به تقی بعضی وقتا سیگار میده بکشه آورده پیش خودش برای کار

بهشونم خوب پول میده

سیگار فروشیش سر خط همون اتوبوسهایی که احمد زلیخا توش مسافر اینور اون ور میبره

دیروز برای پری سه تا بلوز و یه گردن بند طلا خریده با دوتا النگو

تو تبریز یه مغازه ایی پیدا کرده که همیشه بلوز هایی داره که روش عکس جری لوییس داره و همه رنگشم داره.

امشب هم مهمون دارن و قراره من و سمیه بریم خونشون.

میگه سه تا بچه دارن.دوتا دختر یه پسر ، که رنگ موهای سه تاشونم مث مادرشون ، پری ، حنایی شده.

اما نقی بهش میگه آخه چرا دروغ میگی؟

میگه چرا؟

میگه بابا پری موهاش که خدادادی حنایی نیست که ،مشکیه ، به خاطر اینکه تو از موی حنایی خوشت میاد اون رنگی میکنه..

منم زدم زیر خنده..

تقی گفت مرض...

چند روز پیش بعد وقت ورزش صبح گاهی اومدیم تو اتاق. من دست نقی رو گرفتم تا تختش رسوندم. میخواستم که برم دستم رو کشید و گفت محسن بمون کارت دارم. گفتم چی کار ؟ گفت وایستا تقی هم بیاد میگم.

تقی آخرین نفر از ورزش میاد.اونقدر مسخره بازی در میاره که آقای کمالی که بهمون ورزش میده چند بار دور حیاط میگه بدوه.

تقی داشت سوت بلبلی میزد و اومد تواتاق.

نقی گفت اون در رو ببند بیا اینجا

تقی در حالیکه در رو می بست گفت چیه خوردنیه؟ مال کیه؟ مامانت آورده محسن؟ مال حاج اصغر ایناس نذریه؟

گفتم چی میگی بابا عین مسلسل حرف میزنی بیا نقی کار داره

گفت چی کار

گفتم نمیدونم..منم مثل تو..

گفت نقی جان چیزی شده؟ دوباره خواب زن مو سفید دیدی؟ یا فهمیدی پدر مادر داشتی و ناراحت شدی؟ و زد زیر خنده و اومد سمت تخت نقی...

نقی گفت قول بدین به کسی نگین مخصوصا تو تقی.. به پری هم نگی..محسن تو هم خر نشی به سمیه بگی؟

گفتیم  نه بابا..

یهو بالش اش رو برداشت...

وای.. پر بود از قرص های صورتی...

قرص های صورتی رو هر دو روز یکبار بهمون میدن برای اینکه تخیل نکنیم و وارد دنیای خیالی نشیم به قول خانم شمس..

تقی گفت پسر چرا نخوردی؟ خل شدیا؟ میری دنیای تخیل دیگه نمیتونی برگردیا...

منم گفتم آره بابا کلله ملله ات بزرگ میشه

نقی آروم گفت نه بابا.. من قبلنم این کارو کردم.هیچیم نشده.

دنیای تخیل هم رفتم ..خیلی خوب بود. گفتم به شمام بگم .

تقی گفت راست میگی جان من ؟ نریم نتونیم بر گردیم؟

گفت آره و با انگشت هاش نشون داد که سه بار رفته...

تقی گفت محسن؟ بریم؟

گفتم اگه میخوای بری منم میام...من که تورو تنها نمیذارم

نقی گفت حداقل یه هفته نباید قرص هاتون رو بخورین تا اثر کنه...

حالا الان دو روزه که وقتی خانم شمس پرستار چاقی که مسئول دادن قرص هامون میاد تو اتاق تقی در مورد پسرش که رفته سربازی باهاش حرف میزنه و اونم حواسش پرت میشه و ما قرص ها رو نمیخوریم...

نمیدونم این نقی قبلا چطوری قرص هاش رو نخورده...

حالا منتظریم ببینیم کی اثر میکنه....

هميشه كلاس خانم فرخ پي بهترين كلاس روزبه بوده و هست.

كلاس كار درماني.

ديروز تمرين شغل داشتيم.اينطوريه كه هر جلسه يه نفر يه شغلي انتخاب ميكنه كه نمايش بده و بقيه هم كمكش ميكنن.

ديروز تا خانم فرخ پي گفت تمرين شغل داريم كلي از بچه ها دستاشون رو بردن بالا كه نوبت اونا بشه.خانم فرخ پي از بس خوب و مهربونه و نميخواد حق هيچكيو بخوره قرعه كشي كرد.

عجب شانسي داره اين احمد زليخا... نوبت اون شد...

گفت ميخوام راننده اتوبوس شم.

خانم فرخ پي گفت نميشه دفعه قبلم همين نقش رو بازي كردي.

كلي خواهش كرد احمد زليخا تا خانم فرخ پي راضي شد.

تقي هم شد بليت جمع كني كه بغل راننده ميشينه يا وايميسته.

من و سميه و حاج اصغر و پري و كوكب خانم و فرشيد ننه شديم مسافر.

خانم فرخ پي به صبا گفت توام بيا صبا جان ،بشو مسافر.

نقي زيرلب گفت نمياد.امكان نداره بياد.

چپ چپ نگاهش كردم.

خلاصه راضي شد.

نقي باز زير لب گفت يكي دو تا ايستگاه ديگه پياده ميشه.

گفتم به تو چه مگه وكيلشي؟

تا صبا اومد تو بازي نقي هم پاشد كه بياد بازي كنه.

خانم فرخ پي گفت چه عجب شما يه تكوني خوردي نقي جان...

نشستم بغل سميه.

تقي گفت نميشه بشيني اونجا.زن و مردها جدان.

خانم فرخ پي هم گفت راست ميگه محسن جان

فك كنم خانم فرخ پي به سميه حسوديش ميشه.به مامان ميگم ميگه نه مگه ديوونه اس؟

اتوبوس راه افتاد.

احمد زليخا چند سال راننده بوده

رانندگيش خيلي خوبه... دقيقا جلوي ايستگاه نگه ميداشت.

تقي اكثر ايستگاه ها با مسافرهايي كه بليت نداشتن دعواش ميشد و خانم فرخ پي ميگفت اشكال نداره آقا تقي..

اونم زيرلب فحش ميداد فك كنم.

بعد دوتا ايستگاه صبا پياده شد.

نقي با دست زد رو شونه من و گفت ديدي گفتم؟

خودشم ايستگاه بعدي پياده شد.

حاج اصغر سرش رو تكيه داده بود به پنجره اتوبوس و به بيرون نگاه ميكرد .

باد كه از شيشه اتوبوس ميومد تو موهاي مشكي سميه رو بازي ميداد و كوكب خانم با حسرت بهش نگاه ميكرد.

همگي كم كم پياده شديم .

تقي بليت ها رو داد به احمد زليخا و با فرشيد ننه رفتن ميوه و سبزي هاي كوكب خانم رو برسونن دم خونشون از بس خريد كرده بود.

احمد زليخا موند و اتوبوسش....

با تقی و نقی داشتیم تو راهرو میرفتیم سمت اتاق.

نقی وایساد یهو از ما عقب افتاد. گفتم چی شد؟

گفت محسن پاهام میخاره.

رفتم سمتش و جلوی پاهاش نشستم. گفتم کجاش .گفت زیر جورابم.

پاچه شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین.قرمز قرمز شده بود.

شروع کردم به خاروندن. گفتم دیگه اینا رو نپوشیا.کهنه شده.

همین موقع صدای جیغ اومد.

تا به خودم بیام دیدم یه دختری داره میدوه تو راهرو.خانم پور مهدی پرستار بخش زن ها هم دنبالشه.

به دختره رسید و دستش رو گرفت و میکشیدش تا ببره اما دختره نمیرفت.

تقی گفت چی کارش داری؟

همین موقع خانم شمس اون یکی پرستار بخش زنها هم اومد.خانم شمس خیلی چاقه.

تقی گفت خانم شمس چقدر زود رسیدی و لپ هاش رو از هوا پر کرد.

خانم شمس گفت تقی پناهی دهنت رو ببند.

بعد رفت سمت دختره و خانم پور مهدی.

گفن بیا بریم صبا جان. بیا . باور کن اتاق تک نداریم بدیم به تو.بعدشم با بچه ها باشی راحت تری.روحیه ات عوض میشه.

دختره که معلوم شد اسمش صباست گریه میکرد.اما حرف نمیزد.

فک کردم شاید لال ِ

تا خانم شمس دستش رو گرفت خواست تا فرار کنه روسریش افتاد

موهاش مشکی بود اما مث سیم تلفن بود..وز وزی و تو هم

تقی گفت پسر موهاش رو نیگا..گفتم کور نیستم که...

نقی گفت نگاه نکنین

تقی گفت به توچه بابا

دختره خیلی خوشگل بود، یعنی خوشگلیش با خوشگلی ماها فرق میکرد. فک نکنم حالا حالا ها کلله اش بزرگ بشه.

اومدیم تواتاق همینا رو به تقی و نقی گفتم . نقی که داشت پنجره رو نگاه میکرد گفت چشم هاش رو دیدین؟

تقی گفت نه فقط تو دیدی

نقی روش رو از پنجره به سمت ما کرد و گفت کاش بهش یه اتاق تکی میدادن.

گفتم به سمیه و پری میگم با خانم شمس حرف بزنن شاید قبول کنه .

نقی دوباره به پنجره خیره شد و پاهاش رو آورد بالا تا جوراباش رو در بیاره.

با تقی رفتیم کمکش و جوراباش رو در آوردیم...

دیروز خیلی از بچه ها رفتن خونه هاشون واسه عید

سمیه هم میخواست بره. خاله اش قرار بود بیاد دنبالش.

جلوی در ساختمونشون منتظر بودم تا بیاد پایین.

یهو اومد

اون شال مشکی اش رو سرش کرده بود.وای اونقدر خوشگل میشه با این شال که حد نداره.

مثل همیشه کلی پروانه دورش چرخ میزدن.

رفتم ساکش رو از دستش گرفتم.

گفت نه خودم میارم.

گفتم نه بابا دستای تو ظریفه دختر . بده من.

گفت آخه خسته میشی

ساکش خیلی سنگین بود

گفتم سمیه بریم بشینیم رو نیمکت؟

گفت آخه دیره

گفتم یه چند لحظه

گفت باشه بریم

ساک رو گذاشتم زمین . رو انگشتام جا انداخته بود و این بار با دست چپ گرفتمش.

گفت دیدی گفتم خسته میشی؟

تا اومدم چیزی بگم بلندگو گفت خانم سمیه فرحبخش به نگهبانی. خانواده اش اومدن.

غم رفت تو دلم .

گفت ای بابا نشد بشینیم رو نیمکت.

هیچی نگفتم.

جلوتر راه افتادم تا برم.

جلوی در نگهبانی که وایسادیم چشم هاش از همیشه خوشگل تر بود.

اومدم ساکم رو که بهش بدم دستم خورد به دست اش و دلم چسبید سقف آسمون

گفت عیدت  مبارک محسن.

منم گفتم عید تو هم مبارک.دلم تنگ میشه ها.باور کن.

گفت میدونم . بعدشم رفت.

از نگهبانی اومدم بیرون دیدم پری نشسته رو نیمکت همون نزدیکی.

شال بنفشه رو سرش کرده بود و موهاش رو که تازه حنا گذاشته بود از زیر شال زده بود بیرون.

گفتم داری میری تو ام؟

سرش رو بلند کرد گفت تویی محسن؟

گفتم آقا محسن

هییچی نگفت.

گفتم تقی کجاس؟

گفت رفته اتاقتون الان میاد.

گفتم پری این پیرزنه کیه میاد دنبالت؟

گفت هیچکی؟

گفتم یعنی چی؟

گفت یعنی فامیلمون نیست اما خیلی مهربونه.

گفت مامانم اینا که من رو گذاشتن سر راه بعدش من رفتم پرورشگاه . اونجا همه میومدن بچه های خوشگل رو میبردن اما من رو کسی نمیبرد.

اونقدرموندم تا سنم رفت بالا. این خانمه اون موقع پیر نبود و اونجا چایی میوورد واسه بقیه.

یه بار که من خیلی غم و غصه هام زیاد شده بود سرپرستی من رو قبول کرد.

پیرتر که شد من رو فرستاد اینجا . اما هر چند ماه میاد بهم سر میزنه.

همسایه هاش اوندفعه بهم گفتن سرطان داره. نمیدونم.شاید دروغ میگن.

گفتم خیلی مهربونه ها. خیلی

گفت آره بابا.

تقی نفس نفس میزد وقتی رسید.

دستش رو کرد تو جیب اش و پول درآورد.

اکثرش کهنه بود.

گفت بیا دختر.اینم عیدی تو

فک کنم پری دلش یه طوری شد.

چشم هاش هم  همینطور.

تقی دستش رو گرفت گفت بریم

پری گفت ول کن میبینن زشته

تقی گفت به کسی ربطی نداره بابا

پری گفت محسن عیدت مبارک

گفتم توام

رفتن...

حالا من و تقی منتظریم ببینیم مامان تا امروز بعد از ظهر میاد دنبالمون یا نه . چون اگه بخوایم دم عید خونه باشم باید مامان تا 5 شنبه ساعت چهار بیاد دنبالمون.

تقی نگرانه که مامان نذاره عید بیاد خونمون.

تقی یه شعر بلده که میگه خودش گفته و هروقت دلش بگیره میخوندش.

میگه

میشه تو چشمای تو گم شد و مرد

میشه دریا رو به بغض تو سپرد

میشه با چشم تو رنگا رو شناخت

میشه بهترین ترانه ها رو ساخت

نگو دیره من از این فاصله ها بد جوری گریم میگیره... و اینجا رو ۴ ۵ بار تکرار میکنه.

دیشب نشسته بود رو صندلی کنار تخت نقی که به پنجره نزدیکه و داشت بیرون رو نگاه میکرد.

بیرون تاریك تاریک بود.

اینجور وقت ها نقی میگه یه عالمه کلاغ پشت پنجره اتاق لونه کرده.

یهو در اتاق باز شد و حاج اصغر اومد تو اتاق و گفت بچه ها چند روز دیگه واسه عید زن و بچه و مادرم میان دنبالم میبرن منو خونه.

بعدشم به هرکدوممون یه تیکه کاغذ داد و گفت اینم آدرس خونمونه. عید بیاید خوشحال میشیم به خدا.

بعدشم در رو بست و رفت اتاق بغلی فک کنم.

تو بچه ها فقط من ، حاج اصغر ، رضا موتوري ، فرشيد ننه ، عباس ته خط و احمد زليخا فك فاميل داريم و ميريم خونه. از زن ها هم سميه كه ميره پيش خاله اش كه فقط همون فاميل رو داره.پري كه ميره پيش يه پيرزني كه فاميلشون نيست اما پري خيلي دوستش داره اونم پري خيلي دوست داره. كوكب خانمم كه شوهرش سرش هوو آورده ميگه ميان دنبالش و ۲ ۳ روزي ميره پيش بچه هاش.

البته بازم هستن اما من حال ندارم بگم.

حاج اصغر كه رفت تقي گفت محسن ؟ رفيق؟ به مادرت گفتي؟

گفتم نه امشب يا فردا شب ميگم.

گفت دير نشه.

آخه تقي ميخواد عيد بياد خونمون. اما ما مهمون داريم . مادربزرگم كه ميشه مادر مامانم با خاله از شهرستان مياد خونمون.

نميدونم چي ميشه.

نقي به تقي گفت ؟ چي دير نشه؟ مگه تو عروسي كه بايد بري آرايشگاه؟

گفت نه بابا چي ميگي؟ بايد ريش هام رو بزنم. برم حموم. بگم پري اون بلوز سبزه و نارنجيم رو قبل رفتن بشوره.

نقي گفت نگران نباش بابا. ما هرجا بريم فرقي نداره. جاي ما همينجاست. حالا دو سه روز اينطرف اونطرف دردي دوا نميكنه.

تقي روش رو برگردوندو از پنجره خيره شد به بيرون كه تاريك تاريك بود هنوز.

دیروز وقت هوای آزاد بود که با تقی تو حیاط بودیم.نقی هم بعد مدت ها اومده بود. وقتی نقی میاد تو حیاط ، تقی به خاطر اون زیاد سمت پری نمیره.

یهو این آقا اسدی از پشت بلندگو صدا کرد

آقای تقی پناهی به دفتر آسایشگاه ...آقای تقی پناهی به دفتر آسایشگاه...

تقی با انگشت خودش رو نشون داد و به آقای اسدی که پشت پنجره دفتروایساده بود نگاه کرد گفت من ؟

آقا اسدی هم پشت بلندگو گفت آره دیگه

تقی زیرلب یه چیزی گفت و رفت.

وقتی برگشتیم اتاق تقی چند دقیقه دیرتر از ما رسید.

گفتم چی میگفت این مرتیکه؟

گفت هیچی بابا نمودار گذاشته جلوم میگه  رشد ذهنیم خوب نبوده باید بیشتر کاردرمانی کنم.

گفتم چه بهتر

گفت آره بابا و با هم خندیدیم.

گفت محسن یه چیز جالب بگم.

گفتم چی؟

گقت همون موقع که اونجا بودم حاج خانوم اسدی زنگ زد و با آقا اسدی حرف زدن. مثل اینکه امروز فردا روز زنه.میخواستم واسه مامان حاج خانوم کادو بخرن.

گفتم خب به من چه؟

گفت بیا رفاقت کینم من واسه پری یه چیزی بخرم

گفتم چی بابا؟مثلا چی؟ با کدوم پول؟

نقی که داشت زل زل پنجره رو نگاه میکرد با اینکه پپرده ها کشیده بود گفت کتاب بخرین براش یا جوراب زنونه رنگ پا. ارزونم هست.

گفتم آخه پری که سواد درست حسابی نداره

تقی گفت میخوام روسری بخرم

گفتم اخه گرونه

اون دفعه مامان از دست فروش واسه تولد همکارش خرید ۴ تومن

تقی گفت رفیق؟ یه کاریش بکنیم دیگه

منم خر شدم

زنگ زدم مامان و گفتم

مامانم امروز به بهانه اینکه از اوضاع من با خبر بشه اومد روزبه.

یه روسری بنفش خریده بود

تا دادم به تقی اول خودش سرش کرد

گفت میاد؟

نقی گفت گفت خاک بر سرت

تقی روسری رو مالید به صورتش و بوس کرد

نقی گفت خاک بر سرت.

تقی گفت چته کچل حسودیت میشه؟

آخه هنوز موهای نقی در نیومده درست حسابی.

نقی هم روش رو دوباره کرد سمت پنجره که هنوزم پرده هاش کشیده بود.

تقی از آقای کاظمی نگهبان روزبه روزنامه و چسب گرفت و کادوش کرد ما منتظر موندیم تا بره کادو رو بده.

وقتی برگشت دمق بود و حال نداشت

گفتم چیه رفیق؟ چی شد؟

گفت هیچی پری گرفت و یه تشکر خشک و خالی کرد

گفتم خب؟

گفت آخه چندروزه عصبیه

گفتم چه ربطی داره؟

گفت نمیدونم بعضی وقتا اینطوری میشه

گفتم حالا ناراحتی؟

هیچی نگفت رفت نشست پایین تخت و جوراب هاش رو از پا در آورد.

ديشب مامانم بعد از چند روز اومد دنبالم كه من رو ببره خونه.

موقعي كه اومد تقي خواب بود وگرنه گير ميداد كه باهامون بياد.

از روزبه كه اومديم بيرون هوا تاريك بود. دوست دارم مامانم همين وقتا بياد دنبالم.

كتوني هاي مامان از بارون ديروز خيس شده بود نصفش.

تا رفتيم خونه جوراب هاش رو گذاشت روي شوفاژ

بعدشم من رو برد حموم ريش هام رو زد . فردا كه براي تقي تعريف كنم بازم مسخرم ميكنه كه مامانم ريش هام رو ميزنه . البته تقي باورش نميشه من خودم ، خودم رو ميشورم. ميگه مامانت كه تا حوم مياد و ريش هات رو ميزنه حتما تن ات رو هم ميشوره.

منم ميگم مهم نيست كي آدم رو بشوره ...

شام جقول بقول داشتيم. مامان توش قارچ ميريزه با رب و سيب زميني و مهم تر از همه اينكه پيازهاش معلوم نيست چون اگه معلوم باشه من نميخورم.

مامان ديشب خيلي سردرد داشت . از بس كار ميكنه. هي بهش ميگم مامان به همين معلمه كه ته كوچه ميشينه و معلومه ازت خوشش مياد شوهر كن اما گوش نميده

به خاطر من شوهر نميكنه فك كنم

چون خجالت ميكشه

اما من خودم ميخوام با سميه عروسي كنم و بچه بيارم اونوقت شايد مامانم از دست من راحت بشه.

وقتي ديشب خواستيم بخوابيم مامان گفت پسر بيا لپ رو لپ بخوابيم .

آخه من از بچگي دوست داشتم اينطوري پيش مامان بخوابم.

لپ ام رو گذاشتم روي لپش. مامان از بس قرص خورده بود خر و پف كرد.

اما من بيدار بودم و با خودم گفتم كاش ميشد دردي كه تو سر مامانه بياد از تو لپ من بره تو كله من.

كله من كه ميخواد آخرش بزرگ بشه حالا يه كم زودتر.

دوست ندارم صبح مامان منو ببره برسونه روزبه با اينكه فاصله روزبه از خونمون خيلي زياد نيست.

تو يه دستم چندتا مجله بود واسه پري و تو يه دست ديگه ام يه قابلمه جقول بقول واسه تقي ....

امروز از صبح سرم درد ميكنه يا از اين بارون گنده ها خورده بهش يا ديشب از لپ مامان رفته توش....

يه اتفاق بد افتاده ...

اين تقي حرف تو كله اش نميره ...

من گفتم بيا بريم به خانم فرخ پي بگيم كه نقي خودش موهاش رو زده تا اون يه كاري بكنه و آقاي اسدي نفهمه و نبرنش طبقه 4.

گفت نه من خودم درستش ميكنم.

اون شب تا صبح با يه ماژيك مشكي كه از كامبيز قرض گرفته بود كل كله نقي رو سياه كرد كه مثلن مو داره

از شانس ما هم فرداش آقاي اسدي يه سر اومد اتاقمون

اونم خنگ نيست كه فهميد ديگه.

گفت كي كله اين پسر رو مشكي كرده ؟ هان؟

تقي هم با پررويي گفت من

گفت تقي 2 روز انفرادي ..نقي هم 2 روز طبقه 4

روزبه 2 تا ساختمون داره يكي واسه زن ها يكي هم واسه ما ها..

هر كدوم 4 طبقه اس دوتاي اول ما ها رو نگه ميدارن .

طبقه 3 پر از اتاق هاي كوچيك با ديوار هاي سفيده كه بهش ميگيم انفرادي اما آقاي اسدي بهش ميگه آسايشگاه يه نفره.

هركي شلوغ كنه،غذا نخوره ، جلوي آقاي اسدي وايسته و از اين كارا ميبرنش اونجا

من خودم تا حالا چندين با رفتم اما تقي هر هفته ميره يه سر انفرادي...

از طبقه 4 چيزي نميدونيم

چون تا حالا نرفتيم

نقي هم كه چندبار رفته از اونجا چيزي نميگه

فك كنم ترسناك باشه.

يه بار با تقي ميخواستيم بريم ببينيم چه خبره كه فهميدن و چند روز رفتيم انفرادي.

خلاصه الان تقي و نقي نيستن. دلم خيلي گرفته. پرده هاي اتاق رو كشيدم اما پرده يكي از پنجره كوچيكتره و نور ميزنه تو اتاق .منم مجبورم كله ام رو بكنم زير پتو...

آقاي كاظمي نگهبان روزبه رو هروقت ميبينم داره سيگار ميكشه .

تقي بعضي وقت ها ازش سيگار ميگيره و قول ميده كه اگه آقاي اسدي فهميد نگه از اون گرفته.

مث ديروز...

رفتيم حياط پشتي باهم تا سيگار بكشه.

من سيگار نميكشم. چون نفسم بند مياد و فقط دور برو ميپام تا كسي نياد تقي رو ببينه.

وقتي برگشتيم تو اتاق نقي عين مرده ها لحاف سفيدش رو تا آخر كشيده بود روي سرش .

يهو پريدم روي تختم و صداي فنرش در اومد.

تقي گفت آروم تر حيوون. دوست داري رو زمين بخوابي؟

گفتم به تو چه

هيچي نگفت.

خانم شمس كه پرستاره اومد در اتاق و گفت تقي ومحسن  و نقي زود لباس ها و لحاف هاي كثيف تون رو بندازين تو اين گوني بببرم واسه شستشو. زود باشينا.

گفتم نقي ؟ نقي جان؟ بيدار شو لباس هاتو بده ببرن

چيزي نگفت

تقي كه داشت شلوارشو در مياورد رفت سمت اش و با مشت زد بهش گفت ياللا پاشو بابا اين زنيكه الان ميادا

به تقي گفتم اون بلوزت كه عكس جري لوييس داره رو بده ببرن بشورن بوي گند ميده

آخه اون بلوزش رو هيچوقت نميده ببرن بشورن.اكثرنم همون تنشه از بس دوستش داره

هر چند ماه يه بار من يا پري تو حموم براش ميشوريم.

نقي بلند نميشد

از تخت اومدم پايين و رفتم طرفش . ديدم كلي مو به لحاف سفيدش چسبيده.

گفتم نقي چقدر موهات ميريزه

بازم هيچي نگفت.

تقي يهو لحاف رو از رو سرش كشيد.

دو نفري با هم داد زديم

نقي موهاش رو زده بود

كوتاه كوتاه

خودش زده بود با قيچي ...

موهاش رو هم همون زير لحاف قايم كرده بود.

گفتم آخه چرا اينطوري كردي نقي ؟ چرا آخه؟ خل شدي به خداها...

گفت آخه يه صدايي مدام تو سرم ميپيچه ميخواستم ببينم كجاي سرم سوراخه كه صدا مياد توش.

تقي روش رو برگردندو گفت حالا پيداش كردي؟ آره پيداش كردي؟ و رفت نشست روي تخت اش ...

ديروز كه بارون قطع شد با سميه رفتيم حياط پشتي روزبه روي يه نيمكت قديمي كه مال من سميه است نشستيم. البته اول مال من بود بعد كه سميه اومد روزبه شد مال من و اون .

نيمكت پري و تقي هم اونطرف تره.تقي روش فحش نوشته كه كسي غير خودش و پري روش نشينه.

اول من رفتم بعد سميه اومد.

آخه از كوكب خانم ميترسه . بهش گفته كه اگه با من حرف بزنه خدا اون دنيا لاي موهاش قير ميريزه و اونم بايد تا آخر اون دنيا قيرها رو از لاي موهاش جدا كنه.

تا نشستيم شلوار من و روپوش صورتي سميه خيس شد .

گفتم اي واي سرما نخوري دختر ؟

گفت نه بابا نگران نباش. خوبي محسن؟

گفتم تو خوب باشي منم خوبم و خنديدم.

عجب هوايي شده ها . آدم دلش ميچسبه سقف آسمون.

گفت  به خاطر هوا يا به خاطر من؟

گفتم هردو ..اما تو بيشتر

گفت نقاشي خانم فرخ پي رو كشيدي؟

آخه خانم فرخ پي گفته واسه كلاس بعدي نقاشي اون چيزي يا كسي رو كه دوست داريم بكشيم

گفتم. دارم ميكشم توچي ؟

گفت منم .. تموم بشه ميارم ببيني.

موهاي بلند سميه از پشت روسري آبي اش ريخته بيرون و تا كمرش اومده.به قول نقي رنگ موهاش سياهه عينهو بخت دختراي كم سن سال كه تو دهات شوهر ميكنن..

پشت موهاي سميه دو سه تا پروانه ميچرخيدن . البته فقط من ميديدمشون.

تا اومديم يكمي بيشتر حرف بزنيم آقاي اسدي پشت بلندگو صدا زد : محسن محمدپور به دفتر ...

خيلي زرنگه

حتما تقي رو تو حياط تنها ديده فهميده من با سميه رفتم حياط پشتي...

من اكثر اوقات خيلي سخت خوابم مي بره.

هميشه به اين تقي ميگم وقتي من خوابم اين تلفن رو بكش.

از خواب پريدم.

تقي گفت، حاج اصغر با تو كار داره

گفتم، غلط كرده سر ظهري.تلفن رو گرفتم، گفتم حاج اصغر تو كار و زندگي نداري هي زنگ مي زني اتاق ما؟

گفت، همين الان با تقي و نقي بيايد اتاق من.

گفتم، پس چرا به خود تقي نگفتي؟

گفت آخه تا تو بهش نگي نمياد.

جنسش خرابه ها اين حاج اصغر به خدا.

تقي كه هميشه حاضره به هر بهانه اي از اتاقا بزنيم بيرون.نقي رو به زور از جاش بلند كرديم.لنگه سفيد دمپاييش رو تقي، و لنگه قهوه ايش رو من پاش مي كنم.تازه تو راه چند بار از پاش در اومد.

اتاق حاج اصغر اون سر راهروئه...

در رو كه باز كرديم ديديم همه دور تخت وايسادن.

تقي گفت، برات كمپوت آوردن دوباره، تنها تنها نخوريا!

نقي به زور تا وسط اتاق اومد.

گفتم، چه خبره بابا اين جا؟

حاج اصغر گفت، بيا عكسم رو ببين با رفيقام.يه قاب عكس بود كه با دو نفر ديگه با لباس جنگ انداخته بودن.تو عكس جوون بودش، اول فكر كردم شايد پسرشه اما خود حاج اصغر بود.

قاب عكس رو زده بود بالا سر تختش و داشت مي گفت كي و كجا اون عكس رو گرفتن.

تقي برگشت سمت من و نقي گفت، محسن من نقي رو مي برم اتاق.

گفتم، چرا مهربون شدي يهو تقي؟

گفت، زر نزن بابا.از اتاق رفتن بيرون. حاج اصغر با نگاه، رفتن تقي رو دنبال كرد.منم دنبالشون رفتم.

گفتم، چت شده دوباره بابا؟

گفت، هيچي.

گفتم، يعني من خرم؟

گفت، يه عكسي نداريم بزنيم روي ديوار اتاقمون ما سه تا!همه رو ديوارشون يه چيزي دارند.اينو گفت و دست نقي رو ول كرد و رفت.دمپايي هاي نقي از پاش در اومد دوباره...

خم شدم كه پاش كنم گفت، بدترين حالت براي مرگ ما مي دوني چيه؟

گفتم، نه!

گفت، وقتي كه هم كله مون بزرگ بشه، هم موهامون سفيد.

کامپیوتر آقای اسدی درست شد بالاخره

چه خوشگلم شده این جدیده

اومدیم یادگاری بنویسیم

الان برم اگه کللم بزرگ نشد فردا میام.

 

                                                                                   تقی و محسن

                                                                                  به خاطر رفاقت

                                                                                      ۲۸ بهمن امسال

دیروز داشتم تو حیاط راه میرفتم و با خودم فکر میکردم كه براي كلاس كاردرماني خانم فرخ پي چي نقاشي بكشم كه يه نفر از پشت سرم صدام كرد...

پري خله بود...

وايسادم ببينم چي ميگه. با اون دمپايي صورتي كه تقي ميگه براش خريده دويد طرف من. البته اينجا همه زن ها دمپايي صورتي دارن و همه مردها قهوه اي.

پري كه داشت ميدويد طرف من يه بار دمپاييش از پاش در اومد و دوباره پاش كرد. پاهاش سياه شده از بس با دمپايي راه رفته. جورابم پاش نميكنه.

بهش گفتم : هان؟ كارم داري پري؟

نفسش بالا نميومد.

ترسيدم بميره.

گفتم خفه نشه يه وقت ، تقي منو ميكشه ها.

اخم كرد.

شروع كرديم به راه رفتن.

نفسش كه بالاخره بالا اومد گفت:

محسن تقي منو واقعن دوست داره؟ تو كه دوست نزديكشي؟

گفتم : خر شدي دوباره ؟ خب آره ديگه...به قول مامان خاطرخواهته.

گفت : آخه من ۱۴ ۱۵ سال حداقل از ش بزرگترم

گفتم: ربطي نداره. ربط داره به نظر تو؟

گفت : نميدونم. شايد موقعيت بهتري براش پيش بياد...

بلند زدم زير خنده...

گفت : مرض ، درد ، مرگ خنده داره ؟ تازه اكرم خانم ميگه من نه خوشگلي دارم نه موي بلند كه تقي عاشقم بشه... ميگه بچه هم نميتونم براش بيارم چون بچه مون هم ديوونه ميشه. ميگه مردها عاشق اين چيزان.

گفتم : اكرم خانم چون شوهرش گذاشتتش و رفته اينطوري ميگه وگرنه همه مردها اينطوري نيستن.

مثلن من خودم چون سميه موهاش و چشم هاش مشكيه عاشقش شدم. ديدي كه موهاش همچينم بلند نيست.

پري چيزي نگفت اما فك كنم اميدوار شد.

دوباره دمپاييش از پاش دراومد.

همون موقع هم تقي از پشت زد پس كله من...خودش رو به ما رسونده بود..

اصلن نميتونه ببينه يه نفر ديگه با پري حرف بزنه. حتي من.

گفت : چطوري رفيق؟

گفتم : به توچه ؟ دستت رو كوتاه كنا.

دوباره زد نامرد. دستش خيلي سنگينه...

تا من چيزي بگم رو كرد به پري گفت : چقدر خوشگل شدي امروز..

اما به نظر من پري مثل هر روز بود.