سمت آفتاب نگیر خیابان!

سمت آفتابگیر خیابان ها رونق کمتری دارد! مغازه هایش هم در آمد کمتری دارند! برای دیدن بچه هایی که از مدرسه بیرون زده اند و تا خانه شلنگ تخته می اندازند و لواشک و آلوچه و پیراشکی می خرند و با دوستانشان تا خانه سق میزنند جای مناسبی نیست! 


اما آنطرف خیابان ، پیاده رویش آفتاب نمی گیرد و سایه است ...سایه است و جای خوبی است تا یاد روز هایی بیفتی که سال های آخر ابتدایی بودی ... نه! شاید هم اوایل دوره ی راهنمایی ... جای خوبی است که بنشینی روی یک صندلی بتنی سرد و به کیف های بچه ها نگاه کنی ... کیف های خوشرنگ با عکس های جور و ناجور!!! باربی و اسپایدر من! دختر هایی که یاد می گیرند لطیف باشند و صورتی و پسر هایی که آرزوی نجات دادن دنیا را توی عکس های کوله های روی پشتشان یدک می کشند ...

جای خوبی است تا یاد روز هایی بیفتی که برای مدرسه رفتن با دوست هایت قرار گذاشتی تا همه ی دفتر ها و کتاب هایت را مثل بچه های مدرسه ی بغل دستی که خیلی از خانواده هایشان دستشان به دهنشان نمی رسید و فوقش تا چانه ی شان می آمد!!! توی کش ببندی و با خودت مدرسه ببری ...

یادت بیفتد که آنروز تا به مدرسه برسی قدم هایت را طوری بر می داشتی که کتاب ها مثل فنر توی دستت بالا و پایین بروند و سرعتت را طوری تنظیم می کردی که بالا و پایین رفتن کتاب های لای کش مثل پاندول مرتب و منطم باشد! و به بچه های مدرسه ی بغل دستی که هر روز اینجوری کتاب هایشان را تا مدرسه می بردند فکر می کردی...


یادت می افتد که آنروز تنبیه سختی شدید و از نمره ی انضباط تو ، و چند تا از دوستانت ...به عنوان آشو.ب .... گر! دو نمره ای کم شد و کلی داد و بیداد شنیدید!

یادت می افتد که نفهمیدی چرا نباید آن کار را می کردی ؟ ... و هنوز هم نفهمیده ای! ... و فکر کنی که چه خوب که بچه های امروز همگی کیف دارند!!!!!! و در پیاده روی سایه ای که صندلی های بتنی سرد دارد دنبال هم می دوند و کیف هایشان روی دوششان بالا و پایین می پرد!



بند ها

خیلی کار ها خیلی سخت تر آن است که به نظر می رسد .

مثل فراموش کردن

گاهی

سعی می کنی فراموش کنی

و بند های یک خاطره را از دست و پای روحت باز کنی

ولی


گاهی وقت ها 

پیش می آید

....

تا آخر عمرت

هر روز

یاد یک کلمه می افتی

که یک روز

در خیابان

به مردی نا شناس گفتی


یا ... هر روز

هر روز

هر روز

آن کلام و نگاه کوتاه و ساده در خیابان

برای تو تکرار می شود


فکر کن...

روزی هزار بار یک اسم ، یک جمله ...کاری که باید می کردی ...یا کاری که نباید می کردی ...یادت بیاید  ...

فکر گوش های من نباش

فکر  گوش های من نباش...

بخند . آنقدر بلند که همه ی میله های زندان ها از پرده ی گوش آدم ها هم نازک تر و ترد تر و شکننده تر باشد .

داد بزن ....

جیغ بکش...

فریاد زدن آنقدر ها هم آسان نیست گاهی...

گاهی فریاد نزدن بلندترین فریاد هاست ، شاید تو زیباترین راه ها را برای فریاد زدن بلد باشی ، شاید دردناک ترین راه ها را برای حرف زدن با دهان بسته انتخاب کنی شاید سخت ترین را ه ها را پیاده و حتی بدون کفش بروی شاید درد پاهای خون آلود تو را با چشم هایم ببینم و با قلبم خشگی گلویت را گریه کنم شاید ...شاید ...شاید ...

اما ... فقط ....پیشنهاد می دهم ... فکر گوش های من نباش. شاید من هم روزی نا خواسته یا خواسته ، شایسته ی فریاد های تو بشوم ... شاید شایسته ی فریاد هایت هستم!

24 اردیبهشت

خدا رو شکر که نمایشگاه کتاب تموم شد ...... می خوام یه سر برم انفلاب و با خیال راحت مثه آدم کتاب بخریم و بخونم و بخورم (کتاب رو نه ها!!! ساندویچ غیر نمایشگاهی من باب ناهار) !

رستم خودمونو که میشناسین؟

رستم خودمونو که میشناسین؟

همونی که از هفت خوان گذشت و دیو سپید طفلکی رو به درک واصل کرد و از کله اش برا خودش کلاه خود ساخت! همونی که اسبش رخش بود و آخر عمرش گول برادر ناتوی خودش رو خورد و افتاد تو چاه شغاد و با نا مردی از شاهنامه و داستاناش بیرون اومد!


امشب ، که باز از شدت کار و بیکاری و خستگی ، بی خوابی زده بود به سرم ، کلی فکرای باربط و بی ربط مطابق عادت معهود ! هجوم آوردن به سلول های خاکستری کله ام! همین جوری که کم کم داشتم غرق می شدم توی فکرای جور وا جور ...یهو یه نکته ی جالبی لابلای فکرام توجهم رو به خودش جلب کرد و منو وادار کرد روش دقیقتر بشم! حالا اون نکته چی بود؟ الان می گم!


نکته هه این بود ...که این رستم خان شاهنامه ، برا چی این همه معروف و محبوبه! مگه نه اینکه جگر گوشه اش رو کشت و همش هم گول همه رو می خورد وخدمت پادشاهان ظالم و کم عقل زمان خودش رو می کرد؟ مگه نه اینکه اسفندیار بنده خدا رم یه جورایی با نا مردی کشتش...  مگه نه اینکه یه شب رفت توران و دسته گل به آب داد و برگشت؟  دیگه یواش یواش مغزم داشت دچار تورم مضمن می شد و هر چی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم که یه دفعه.... فهمیدم!!!!


فهمیدم دلیل محبوبیت رستم چی بوده! این کشف هم با اینکه مال منه و تمام حقوق مادی و معنویش متعلق به شخص شخیص بنده است ... ولی چون شما از خودمونین بهتون می گم! بین خودمون باشه فقط...


القصه ...ماجرای محبوبیت رستم جان از اونجا شروع می شه که ... جناب رستم خان بعد از اون یه شبی که تو توران ، تهمینه جون رو باردار می کنن و برمی گردن ایران دیگه تا پایان عمرشون خدمت پادشاهان می کنن و هرگز و به هیچ شکلی از اشکال ممکن با زن دیگه ای نه عقد دایم می کنن ...نه موقت ! و نه حتی فکر انجام چنین کارایی به سرشون می زنه!


وقتی به این قسمت از داستان رستم فکر کنید بدون شک شما هم مثل من ... نا خود آگاه اشک تو چشماتون جمع می شه و به این همه مردونگی احسنت و آفرین می گین!  خداییش مرد بود ، نبود؟ ... حتی اگه هفت خوان و دیو سپید و جنگ با سهراب و نامردی شغادم نبود ... همین یه داستان کافی بود تا رستم پهلوون پهلوونا بشه!


***

بنده هر گونه ارتباط بین ساعت نوشته شدن این پست و  سلامت قدرت تفکر واستدلال خودم رو به شدت تکذیب می کنم!




راستی ...دوستان بلاگفایی!چرا این کد امنیتی تون نمیاد من براتون سی ام  بذارم؟

نظراتم همه باد کردن رو دستم راه گلومو بستن! دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشین! فعلا یه مومو ی واقعی شدم بی سر و صدا مجبورم بخونمتون!



یاد داشتی برای غضنفر!

"آهای غضنفر ...با تو ام! "

 

"جان؟!!!! با منی؟...."

 

" آره ...با تو ام٬ منظورت چیه ... جان...!!؟ یعنی می گی چون اسمت غضنفر نیس من نباید بهت بگم غضنفر؟  "

 

" هان؟ نه ! هر چند اسمم غضنفر نیست! اما "شماها" می تونین بهم بگین غضنفر!  "

 

"اصلا می دونی چیه؟ آخه حتی  یه غضنفر حرفه ای هم قد تو کله شق نیست و بوی قرمه سبزی نمی ده ... " 

 

 "حالا چی می خوای بگی؟ زودتر بگو ...باید برم! کار دنیا رو زمین مونده ! آخه تنهایی از پس خودش بر نمیاد! اگه بره مستراح همون جا گیر می کته تا یکی بره گندی رو که بالا آورده بشوره .... به من و امثال من نیاز داره!! " 

 

"هیچی غضنفر عزیز! تولدت مبارک! وقتی با البرادعی نشستین شامپاین باز می کنین ...یاد ما هم باشین! " 

 

 

 

پرنسس

سرم را بالا می گیرم ، ماهیچه های گردنم کشیده شده و غرور در استخوان های ستون فقراتم غوغا می کند راست می ایستم و شمرده شمرده قدم بر می دارم و سرم را این طرف و آنطرف می چرخانم و با لبخند تکانش می دهم و مثلا سلام می کنم به مهمان های خیالی ام... چرخی می زنم آرام و می نشینم روی مبل و فنجان قهوه را با دو تا انگشتم می گیرم و انگشت کوچکم را هم کشیده نگه می دارم و با لبخند قهوه ام را سر می کشم! مو سیقی والس شروع می شود و من دست هایم را دو طرف بدنم نگه می دارم و مثل بال های پروانه ای که دارد /آفتاب می گیرد می بندم و بازشان می کنم ، مثل موج می چرخم و مثل قو آرام و با وقارم! آه ... گیره ی بلورین و زیبایم از موهایم باز می شود و روی زمین می افتد ... آرام خم می شوم! نه ..حتی نیاز نیست خم شوم... همه چیز سبک تر از حد معمول است در دست هایم و مثل پر قو برش می دارم و مثل موج خرمن موهایم را جمع می کنم روی سرم ... 


یه نیگاهی می کنم به راهی که اومدم! گردنم درد گرفته اینقد مثل زرافه کشیدمش بالا!  موقع چرخ زدن و نشستن عسلی رو چپ کردم! نصف قهوه رو برداشتنی از رو میز ریختم رو دامنم! وقتی مثل قو داشتم می چرخیدم افتادم زمین و مچ دستم حسابی درد می کنه کلیپس پلاستیکی رو مو هایی که دیشب شونه اش زدم دهن کجی می کنه بهم و می خنده! ...اه...اصلا به ما نیومده پرنسس بشیم!