روزی روزگاری...

روزی روزگاری یک مومو بود که کوچک بود و چون کوچک بود کودک هم بود ... 

نمی دانم کودکی شما چطور گذشته است؟ من کودکی خوبی داشتم ...اینقدر خوب بودم که گاهی خودم هم باورم نمی شود!!! 

اما... 

یک روز از همان روز های کودکی...زلزله آمد! چیزی نشد خانه ی مان سالم بود ...همسایه هایمان هم سالم بودند...اما در شهر های دیگر خیلی ها جانشان خانه هایشان و عزیزانشان را از دست دادند! 

پدرم آن روزها خانه نبود...برای کمک به آوارگان دو ماهی خانه نبود ... در شهر های زلزله زده به زلزله زده ها کمک می کرد! کمک چندانی نمی شود کرد به زلزله زده ها... کسی نمی تواند قلب های ویران شده را به راحتی درمان کند ... اما تا جایی که می توانست به هر حال کمک می کرد! 

من کوچک بودم و کاری از من ساخته نبود...گاهی برای بچه های تنهای باز مانده از زلزله نامه می نوشتم و دفتر ها و کتاب های داستانم را به پدرم می دادم تا برایشان هدیه ببرد ... 

برای من از آن روز ها خاطره ای باقی ماند و عادتی که تا سالها و تا همین اواخر ادامه داشت !عادتی که مدتی است ترکش کرده ام.  

هر شب قیل از خواب دعا می کردم! 

دعا می کردم که زیر آوار نمیریم... 

ترسناک بود. 

هر شب انگار واقعا در قلب من زلزله می آمد و من از قهر خدا می ترسیدم...  

اما این عادت ترسناک یک خوبی هم داشت ... اینکه به هر حال هر شب یاد خدا می افتادم!! 

مدتیست که این عادت را ترک کرده ام... دروغ چرا؟ زیاد اهل عبادت نیستم و با نماز خواندن چندان میانه ی خوبی ندارم ...اما خیلی وقت ها یاد خدا می افتادم... 

اما این روز ها انگار طور دیگری شده ام! 

بزرگ شده ام و چون بزرگ شده ام دیگر کودک نیستم... انگار کمتر یاد خدا می افتم...خوشحال نیستم از این بابت . 

شاید به همین خاطر اینقدر احساس تنهایی می کنم...  

شاید!

حسش نیست!!!

همه چیز را ول می کنم و می آیم اینجا می نشینم... کلی حرف برای زدن دارم... کلی ایده برای نوشتن ! از گربه های آواره ای که تمام شب زار می زنند و آشغال های خانه ها را دنبال یک تکه نان حلال می گردند تا هر چه که بین آدم ها دیده م و شنیده ام . اما وقتی دستم به نوشتن می رود مغزم خالی می شود و کلی چیز های در هم و مبهم می بینم ...ایده هایی که مثل حباب هایی که در بچگی درست می کردم جلوی چشمهایم می ترکند و کم ارزش می شوند ...

آنقدر که فکر می کنم اصلا هیچ چیز حتی ارزش فکر کردن را هم ندارد! 

اینقدر مشغول ارزش گذاری های بی پایان اندیشه هایم می شوم که پناه می برم به اهنگ های صد تا یه غاز و می زنم به عالم بی خیالی و بی فکری... و دلم را خوش می کنم به اینکه اینقدر کارهای مهم!!! دارم که فکر کردن به این چیز ها مغزم را بیش از حد خسته می کند!!!! و خودم را الکی گول می زنم! 

مثل همین شاگرد فقیدم که می گوید: استاد وقت داشتم کار کنم ایده هم داشتم ابزار کار و شرایط هم محیا بود فقط حالش را نداشتم! 

این بی حالی و خالی بودن از انگیزه هم دل مشغولی جدید ماست...که کیف و جیب مبارک را پر کرده و جایی برای چیز دیگر نگذاشته...

این مرض هم به گمانم مسریست... چون دور و برم خیلی ها را گرفتار کرده و همه با هم بستری درمانگاه بی خیالی هستیم!

شفای عاجل طلب می کنم برای همه ی مان شما هم طلب کنید که شنیده ام مستجاب الدعوه اید!!!!!

مثل پ و ژ!

این روز ها مثل پ و ژ روی صفحه کلید شده ام!

اصلا معلوم نیست جایم روی این صفحه کلید زندگی کجاست!!!

تقدیر نامه!

چه بازی خوبی بود...

گفتم این آقای کیامهر خیلی با ذوق است! دوست های خوبی هم دارد! که مهمترین هایشان در این بازی الهه و مهربان بوده اند...

این هم منم که اسمم جای عدد نه نشسته!!! به لطف آقای کیا!

و تازه الهه بانو هم طالع مرا نوشته !

بروید در همان صفحه ی کیا جان بخوانید!

در ضمن این بازی سعی شد همه ی دوستان فروردین ماهی شناسایی و لینک شوند تا دور همی خوش باشیم! باشد که بیشتر خوش بگذرد و دلمان دیگر تنها نباشد و نپوسد در این روزگار وانفسای با تنها بودن و بی تن ها بودن!

یاد آن شعری افتادم که می گوید :"دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد / سعادت آن کسی یابد که از تن ها بپرهیزد" این جا که خوش بختانه می توان در کنار تن ها بود و تنها بود و هم در عین حال نبود... کلا سعادت اینجا از سر و رویمان می بارد! به سلامتی سعادتی که در کوزه بود و دنبالش گرد جهان می گشتیم و می گشتیم!!! 

نوش....

دوستتان می دارم...

دوستتان می دارم...با هر شماره ای که این شمارشگر وبلاگ می اندازد یک پر به بالهای کوچکم اضافه میشود و به پرواز نزدیک تر می شوم... باور کنید یا نه...دوستتان دارم!

خودش همه چیز را می گوید...

مثل شکلات داغ در یک زمستان سرد می ماند...گرم ...مهربان ! انگار که بیرون برف سنگینی آمده و تو به خانه ای شکلاتی میرسی ... از پشت پنجره نوری زرد شمشاد های پای پنجره را تبدیل به شاخه های پوشیده شده با زرورق کرده...از دودکش خانه هم دود سفیدی بیرون می آید و حس آتش هیزم و یک سبد حصیری که گربه ای شکلاتی درونش لم داده و رخوتش را پهن کرده در گرمای شومینه به تو می دهد...

صاحب خانه! در را باز کن ... یک شکلات داغ در این سرما می تواند من را از عمیق ترین حفره های وجودم گرم کند.

راه و ماه!

در اتوبوس نشسته ام به سیاهی شب زل زده ام. سرم را به شیشه ی اتوبوس تکیه داده ام و لرزش نرم اتوبوس تمام عضلات صورتم را می لرزاند و دندان هایم را به هم می کوبد!

فریدن فروغی در گوشم می خواند! تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره...من نیازم تو رو هر روز دیدنه/ از لبت دوستت دارم شنیدنه!

اما اگر این نیازم نباشد چه؟

اگر تن تو چیزی را به یادم نیاورد چه؟

اگر همه ی این ها فقط عادتی باشد که در پشت روز مرگی ها پنهان شده اند و بدون این که من بدانم مرا مسخ کرده باشند چه؟

اگر برای قلبم معمولی شده باشی و دوست داشتنت فقط وظیفه ام باشد چه؟ چرا یادم نیست ! مطمئن نیستم... روزی بود که با شنیدن اینکه دوستم داری و با گفتن دوستت دارم می لرزیدم و قلبم تند تر می زد و حس می کردم که همه ی خونم در صورتم و مغزم و قلبم جمع شده و نوک انگشت هایم یخ میزد؟

ماه در تاریکی به من نگاه می کند و با اتوبوس می آید! کاش اتوبوس از همان راه همیشگی نرود و ماه را جایی جا بگذارد...انگار این مهتاب با سرعت همین اتوبوس و چشم های من پنجره ی اتوبوس را تعقیب می کند...هر چه بیشتر نگاهش می کنم بیشتر در آن فرو میروم ...فریدون هنوز می خواند...و من از تکرار همه چیز می ترسم.