-
جونم براتو بگه که...
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 15:04
جونم براتون بگه که..بله !! الان موقع امتحاناس! (چشم بسته غیب گویی کردن یکی از هنرامه که الان رو شد! ) و البته تحویل پروژه ها! امروز دانشگاه خیلی خلوت بود... به بچه ها گفتم چهار شنبه میام فقط برای رفع اشکال و هر کی هر کاری داشت می تونه بیاد از ضبح من در خدمت همه ی بچه ها هستم! اون کفش جدید پست قبلی رو هم پوشیدم و خیلی...
-
میخ!
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 23:02
دوستان!!! و به ویژه بانوان گرامی... یکی به من بگه چه جوری می شه روی این میخ ها راه رفت؟ حالا یه نفر کفش غیر میخ دار خواست! اونم میخ 10 سانتی باید بره کیو ببینه!!! آخه انصافه؟ بنده 200 تا مغازه برم برا یدونه کفش بی میخ خریدن?.... همه می گن خانوم اونی که شما می خوای کم پیدا می شه!!؟ آخه یه نیم بوت کوچولو...با 3 سانت...
-
حسی مثل خوره...
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 00:52
. . حسی مثل خوره درونم را می جود...انگار که خیانتی در راه باشد...اما نه ، چیزی نیست! شهر امن است و همه خوابند...تنها من و این حس خوره بیداریم! حسی مرا می جود...قلبم را می جورد و می کاهد و من به او لبخند می زنم ..بدون اینکه دلگیر باشم یا غمگین از کاسته شدنم... بدون هیچ نگرانی ، در نهایت رضایت ...سرخوش و شاد کاسته شدنم...
-
کرگدن ...شاهنشاه مهر و دوستی !
شنبه 11 دیماه سال 1389 20:00
راستی : نمی شود بعضی چیز ها را باور کرد ...چرا کرگدن رفت؟ ممکن نیست! بعضی از آدم ها زود عزیز می شوند... کرگدن ... (آقای محسن باقرلو ) از همان آدم هاست. کرگدن برای من زود عزیز شد...حتما برای شما هم همین طور بوده! خیلی از دوستان بلاگستان را از باز ها ی وبلاگی کرگدن می شناسم... عزیز ترین دوستان امروزم را... بازی شب یلدا...
-
امروز!
شنبه 11 دیماه سال 1389 11:14
امروز خسته ام... دلم خواب می خواهد! از بس کار زیاد بوده این چند وقت! تازه از خدا که پنهان نیست ...از شما چه پنهان همینجوری هم تعداد ساعت های پای کامپیوتر و لپ تاپم از نصف ساعت های روزم بیشتر بود ...الان که دیگر به دلایل خیلی خیلی عدیده ( که اصلا ربطی به خواندن وبلاگ های دیگران و کیف کردن از قلم شیوای دوستان ندارد )...
-
طعم عمر
جمعه 10 دیماه سال 1389 23:48
هر چیزی طعمی دارد... بعضی چیزها طعم های متفاوتی دارند و این تفاوت بسته به آن است که کدام زبان آن ها را بچشد... عمر های ما هم طعم دارند! و روز های خاص مزه های ویژه ای که همیشه زیر زبان آدم می مانند... مثل عید! طعم عید طعم خوبی است! چه آن عید در فرهنگ ما باشد و چه نباشد... به هر حال حس چشایی آدم به هیجان می آید! قبول...
-
تلاش ، برای متلاشی شدن!
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 18:45
سینه ام صحرای بی پایان و آب... من شبم! اما بدون ماهتاب... خامشم چون راز "بی گفت"... از "هنوز" ، آمدم من! ...راهیم تا "گاه" ها... ساده ام ، چون خاک گلدان ، بی ثمر بی غزل ، در کوره راهی بی خطر خسته ام چون گاهوار سال ها بی هدف چون سایه بر دیوار ها خفته شاید روح بی آغاز من "خفته...
-
شوریدگی...
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 18:21
عجب! شوریدگی این است؟! "درد" ی کز تو برخیزد.. میان روح بنشیند خیال مرگ انگیزد...
-
کلاس شلوغ...
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 15:54
کلاس خیلی شلوغ بود... رشته ی کلام از دستم حارج می شد و نمی دانستم کجای مطلب بودم! کلافه شدم ... با زبان خوش که کاری نمی شود کرد... به خصوص از دست این پسر ها! کلاس را مثل حمام مردانه می کنند!! هی صحبت می کنند و معلوم نیست در باره ی چه چیز مهمی بحث علمی راه انداحته اند!!! (از قیافه هایشان این را می فهمم و جدیت بحثشان )...
-
نمی دانم چه بگویم! عاقبت راستگویی؟!
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 16:00
راستش را بخواهید نمی دانم چه بگویم... بعضی وقت ها آدم در این دنیای دانشجویی یک چیز هایی می بیند که خیلی چیز!! است... نمی دانم ما که دانشجو بودیم چرا از این کار ها نمی کردیم؟ شاید هم می کردیم و خودمان یادمان نیست... بعضی از این دانشجو ها انگار می خواهند آدم را در معذوریت اخلاقی بگذارند! از بس که بنده با اخلاقم!! می...
-
زیباترین کلام مقدس...
شنبه 4 دیماه سال 1389 10:59
نمی دانم چقدر اهل خواندن کتاب های مقدس پیامبران هستید.... و یا کدام کتاب ها را تا به حال خوانده اید؟... کتاب های عهد قدیم (عتیق ) کلام بسیاری از پیامبران قدیمی است...ما مسلمانان به آن نام تورات داده ایم و مسیحیان آن را عهد عتیق می دانند! یکی ازبخش های کتاب عهد قدیم ، کتاب سلیمان است ، "حکمت سلیمان" و "...
-
قضاوت کردن کار سختیست...
جمعه 3 دیماه سال 1389 12:44
سلام ای جوانان ایران زمین... ای بچه های گل و بلبل این سر زمین! فکر می کنم که زندگی چند روز بیشتر نیست... چند سال بعد که موهایمان سفید شد زانو هایمان درد گرفت و دیگر حتی حوصله ی آمدن اینجا و نشستن پای نت را هم نداشتیم... وقتی تکنولوژی ارتباطات آنقدر پیشرفت کرد که برای ذهن فرتوت و پیر شده ی مان زیادی پیچیده بود... آنروز...
-
انتخابات فصل...
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 15:52
این بلاگستان ما را حسابی فیتیله پیچ کرده است! هر گوشه اش خبری جنجالی و هیجان برانگیز پنهان شده... هیچ وقت بی کار نمی مانی انگار... خوبیش هم به همین هیجان هاست! ما که نمی توانیم کش ببندیم به خودمان و از بالای پرتگاه خودمان را پرت کنیم پایین یا با چتر از هلیکوپتر (همان بالگرد خودمان !!! ) سقـــــــــوط آزاد کنیم و 2 متر...
-
آمار امتحانم ...
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 02:32
امتحانی که اینجا ازش حرف زده بودم این شد نتیجه اش! کلا صد و یک نفر امتحان دادن! که 56 نفرشون زن بودن و 45 نفرشون مرد تقریبا کلاسم مساویه دختر پسراش و این خیلی خوبه! چون وقتی خودم درس می خوندم بیشتر دخترا همکلاسیم بودن! کل 101 نفر بانو 56نفر آقا 45نفر درست نادرست درست نادرست درست نادرست 55نفر 48 33 23 20 25 54% 46% 58%...
-
چندان بی ربط هم نیست!
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 18:38
چند سال پیش جوانتر که بودم گاهی می نوشتم برای دلم! پدر عاشقی بسوزد که همه را شاعر می کند... البته نمی شود گفت که آدم اگر عاشق باشد حتما شاعر می شود... ولی بعضی ها یک جوری عاشق می شوند که قلبشان سوراخ می شود و بعد یک چیز هایی از آن بیرون می آید که شعر می گویند به آن چیز ها... خلاصه اینکه روز گاری قلب ما هم سوراخ...
-
بازی تموم شد...
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 11:50
اومدین بازی؟ نیومدین؟ اگه اومدین که حتما پی گیری کردین نتیجه ی بازی رو اما اگه نیومدین می تونید برید نتیجه رو گوش کنید! کلی صدا...صدا های شاد..غمگین ! صدا های خوش فکر... صداهایی که هر کدوم کلی دوست داشتنی ان! به خصوص که نوشته های صاحب صدا رو خونده باشی قبلش... کلی کیف می ده! پس بشتابید... برای شنیدن صدای جمعی از بچه...
-
تو آن چیزی که من می بینم نیستی!
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 12:52
وارد اتوبوس که می شود ابرو هایش را در هم می کشد و شکل دماغش و صورتش جوری می شود که یعنی شما همه بو می دهید! تازه علاوه بر همه ی این ها غر هم می زند...یک زن نسبتا میانسال است با لباس های سر تا پا سیاه...بدون هیچ آرایشی ...ساده ی ساده! "به این هم می گن اتوبوس؟ ... چرا اینجوریه؟... ماشینای "فلان" جا نبودن...
-
شما هم بازی کنید...
شنبه 27 آذرماه سال 1389 23:06
بیاین بازی... بازی کجاست؟ اینجا
-
خلاصه بگویم!
شنبه 27 آذرماه سال 1389 19:51
اون امتحانی که همه باید توش بیست می گرفتن رو یادتونه؟ (همین پست پایینیه است لینک نکنکم دیگه ... خودتون این اسکرول ماوس رو یک ذره بچرخونید ،اگه نخوندین پست رو و بخونینش تا بدونین چرا باید بیست می شدن همه! ) ورقه هاشو اصلاح کردم! و یک چیزی کشف کردم!!! یک چیزی که واقعا عجیبه! خیلی عجیبه! خیلی خیلی عجیبه... من مطمئنم که...
-
امتحانی که همه در آن بیست می گیرند!
جمعه 26 آذرماه سال 1389 00:27
هفته ی پیش از دو تا از کلاس هایم امتحان گرفتم! وارد کلاس می شوم . بچه ها مثل لشگر شکست خورده روی صندلی هایشان ولو شده اند و تک و توک بلند می شوند و نمی شوند و سلام استادی می گویند و نمی گویند... می خندم" انگار خیلی خسته اید! " "بله استاد" "خسته نباشید... می خواهم هدیه بدهم به شما ! نفری یک...
-
گولم زدی اما نخوردم!! ( شاید هم نمی خواهم بخورم...)
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 17:40
با پای لنگان و قیافه ی در هم می آید به کلاس... درب و داغان!!! نصف بیشتر ترم گذشته! اول ها می آمد به نظرم بعد شروع کرد به پیچاندن کلاس! معلوم است که یک ساعتی جلوی آینه وقت تلف کرده تا آن زلف های نصف رنگی و نصفه سیاه را به این اندازه عمودی آراسته کند!!! (یک بار سعی کردم همین بلا را سر خودم بیاورم اما راستش را بخواهید...
-
روزی روزگاری...
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 23:08
روزی روزگاری یک مومو بود که کوچک بود و چون کوچک بود کودک هم بود ... نمی دانم کودکی شما چطور گذشته است؟ من کودکی خوبی داشتم ...اینقدر خوب بودم که گاهی خودم هم باورم نمی شود!!! اما... یک روز از همان روز های کودکی...زلزله آمد! چیزی نشد خانه ی مان سالم بود ...همسایه هایمان هم سالم بودند...اما در شهر های دیگر خیلی ها...
-
حسش نیست!!!
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 02:01
همه چیز را ول می کنم و می آیم اینجا می نشینم... کلی حرف برای زدن دارم... کلی ایده برای نوشتن ! از گربه های آواره ای که تمام شب زار می زنند و آشغال های خانه ها را دنبال یک تکه نان حلال می گردند تا هر چه که بین آدم ها دیده م و شنیده ام . اما وقتی دستم به نوشتن می رود مغزم خالی می شود و کلی چیز های در هم و مبهم می بینم...
-
مثل پ و ژ!
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 01:48
این روز ها مثل پ و ژ روی صفحه کلید شده ام! اصلا معلوم نیست جایم روی این صفحه کلید زندگی کجاست!!!
-
تقدیر نامه!
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 23:58
چه بازی خوبی بود... گفتم این آقای کیامهر خیلی با ذوق است! دوست های خوبی هم دارد! که مهمترین هایشان در این بازی الهه و مهربان بوده اند... این هم منم که اسمم جای عدد نه نشسته!!! به لطف آقای کیا ! و تازه الهه بانو هم طالع مرا نوشته ! بروید در همان صفحه ی کیا جان بخوانید! در ضمن این بازی سعی شد همه ی دوستان فروردین ماهی...
-
دوستتان می دارم...
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 03:28
دوستتان می دارم...با هر شماره ای که این شمارشگر وبلاگ می اندازد یک پر به بالهای کوچکم اضافه میشود و به پرواز نزدیک تر می شوم... باور کنید یا نه...دوستتان دارم!
-
خودش همه چیز را می گوید...
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 01:54
مثل شکلات داغ در یک زمستان سرد می ماند...گرم ...مهربان ! انگار که بیرون برف سنگینی آمده و تو به خانه ای شکلاتی میرسی ... از پشت پنجره نوری زرد شمشاد های پای پنجره را تبدیل به شاخه های پوشیده شده با زرورق کرده...از دودکش خانه هم دود سفیدی بیرون می آید و حس آتش هیزم و یک سبد حصیری که گربه ای شکلاتی درونش لم داده و رخوتش...
-
راه و ماه!
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 00:50
در اتوبوس نشسته ام به سیاهی شب زل زده ام. سرم را به شیشه ی اتوبوس تکیه داده ام و لرزش نرم اتوبوس تمام عضلات صورتم را می لرزاند و دندان هایم را به هم می کوبد! فریدن فروغی در گوشم می خواند! تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره...من نیازم تو رو هر روز دیدنه/ از لبت دوستت دارم شنیدنه! اما اگر این نیازم نباشد چه؟ اگر تن تو...
-
همین چیز های کوچکی که نمی بینیم!
شنبه 13 آذرماه سال 1389 11:23
دانشجوی خوبی است! همیشه رنگی ...اصلا مداد رنگی هایش را از خودش دور نمی کند ... حتما کلی پول داده این همه ماژیک گرفته ..از هر چیزی که حرفش را می زنم در کلاس حتما یک بار امتحان می کند و نظرش را می گوید . اینقر قشنگ سبز و سرخ را کنار هم می گذارد آدم یاد اول پاییز می افتد... خوب رنگ ها را می شناسد. معماری می خواند! شاید...
-
آآآآآی.............Q!
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 19:13
یک ساعت توضیح می دم تمرین امروز برای آماده شدن شما برای رنگ گذاشتن روی پلان هاست و یاد گرفتن تحلیل و هزار چیز دیگر و ... که اینجا جایش نیست! به عنوان نمونه ی کار پلان یک خانه ی خیلی ساحلی کنار دریا و بالای صخره ها را نشانشان می دهم و می گویم خوب این نقشه ی یک خانه ی ساحلی و مسیرش تا کنار دریاست ..خیلی زیباست و مثلا...