دلم می خواهد غر بزنم

دلم می خواهد غر بزنم... گله کنم ... 

معمولا این کار را نمی کنم.

همیشه وقتی غر می آید و آویزان می شود از گلویم لبخند می زنم و هی همه ی چیز های خوب را می آورم توی سرم تا غر لعنتی از این زبان کوچکم کنده شود و بیفتد درون اسید معده ام و کارش تمام بشود ... شاید هم گریه کنم و یک جور دیگر از شرش خلاص شوم! اما الان ... اصلا دوست ندارم سر به نیستش کنم!

دلم می خواهد گله کنم از همه چیز...

از تو که جواب سلامم را نمی دهی ... 

از تو که وقتی نگاهت می کنم و لبخند می زنم رویت را می کنی آن طرف و ته دلت یک "ایییش ... " هم می گویی لا بد!

از تو که موقع رانندگی با موبایل حرف می زنی و حواست نیست که داری لاین های خیابان را زیگ زاگ به هم می دوزی!! 

اصلا ... می خواهم غر  بزنم ...  از هوا که چند روز است ابریست و خانه مان که تاریک است و از صبح باید لامپ روشن کرد! 

دلم می خواهد بروم دفتر وارد کنندگان این شیشه های رفلکس سبز یا شاید هم کار خانه ی تولید کننده شان و یه دل سیر سرشان غر بزنم!


دلم می خواهد سر تو هم غر بزنم که به حرف هایم گوش نمی دهی... و هر کاری که دلت می خواهد می کنی ... و از تو گله کنم .. که قلبم را می شکنی!

اصلا هم توقع بیش از حد ندارم! و همه ی توقع هایم به جاست! باور کن. فقط یه سره پیش قاضی نرو تا ملق بازی کنی! همین جا ملق بازی هایت را بکن ! چون خودت هم می دانی که حق با من است و قاضی گول ملق بازی هایت را نمی خورد!!!

گیرم که با هم قهریم!

غر که می توانیم بزنیم؟

دلم می خواهد بگویم که از دستت ناراحتم!

گله دارم.

و دلم نمی خواهد ببخشمت.



***

مدیونید اگر فکر کنید با شما بودم!

فقط دلم غر می خواست! همین!


مراقب نیستم که اشتباه نکنم!

اشتباه می کنم!

پشت سر هم ... 

می دونین؟

دلم می خواس همه چیز ساده تر بود ... 

دلم می خواست هیچی زمان نمی خواس...

گاهی حس می کنم توان صبر کردنم تموم شده ... گاهی حس می کنم می تونم تا آخر دنیا هم صبر کنم !

بهش می گم ..." نکن! " و مثه یه نگهبان ایستادم بالا سرش تا تکرار نکنه! تا تیشه نزنه به ریشه خودش... 


وقتی از کسی مراقبت می کنی یعنی دوستش داری... اما عاشقش هم هستی؟ 

همه چیز عادت می شه برای ما آدما ... زندگی ... دوست داشتن ... بعضیا عادت دارن مراقبت کنن از همه چیز ... 

اما عشق هم عادت می شه؟؟!!

وقتی با کسی زندگی می کنی دیگه نباید دلت بلرزه براش؟ نباید دلتنگش بشی؟ 

اگر دلت برای کسی تنگ نشد نباید دیگه با گریه کردنش غمگین بشی و گریه کنی؟ 

نباید وقتی بهت نیاز داره کمکش کنی؟

اگر تصمیم گرفتی کمکش کنی ، یعنی داری ایثار می کنی ؟  و ایثار یعنی عشق ... اما تو عاشقش نیستی ...فقط یه حسی بهت می گه " اون بهت نیاز داره ... " و این یعنی ، نباید عاشق بشی دیگه هیچ وقت؟ نباید لذت عشق ورزیدن رو بچشی؟ باید بگذاری دلت رو و بگذری... این یعنی ایثار! و ایثار یعنی عشق ... عاشقش نیستی اما داری کار عاشقانه می کنی!!  و بعد همه چیز به هم می خوره ... معادله ی آسونی نیس ... مثه دو دو تا چهار تا نیس ... زندگیه ... 

و ما با واژه ها هی پیچیده ترش می کنیم ... عشق ... ایثار ... دوس داشتن ... گذشت ... دل ... عشق ورزیدن ... همکاری ... کمک ... و "من" بین این واژه ها گم و کمرنگ می شه ... بعد تبدیل می شی به آدمی پیچیده و بلا تکلیف که ازت می پرسن "پس ما تو زندگی تو چیکاره ایم؟" و تو دلت می خواد داد بزنی " لازم نیس کاره ای باشی... من فقط عاشقتم! همین! " ... به همین سادگی ...


 


ادامه مطلب ...

نحسی تمام شد !

از این به بعد همه چیز خوب است!

دیگر گاو ها از بی غذایی لاغر نمی شوند و شیر بز و گوسفند فراوان خواهد شد! 

از این به بعد بره ها بلافاصله بعد از تولد از مادر هایشان جدا نمی شوند و از شکم گوسفند های باردار تازه سلاخی شده کسی جنینی را بیرون نخواهد آود و هیچ غذایی هم از بره های نارس درست نخواهد شد!

نحسی تمام شد ...

همه ی فزندان آدم خوش حالند و به هم بوسه هدیه می دهند! و زمین شکر گزار خداست که ما را مهمانش کرده این همه سال و برایمان آش می پزد بی روغن اضافه! همه ی فاصله ها کوتاه شده اند و می توانی با چشم بسته پرواز کنی تا هزار ها کیلومتر آنطرف تر تا فقط بال زدن پروانه ای را در جنگل سر سبز و شاد نگاه کنی و برگردی! همین! 

اصل اصالت فایده و وجود ، کلام و ... همه بی فایده اند و تنها فلسفه ی زنده ...  زیبایی است .

دیگر لازم نیست قبل از اینکه چیزی را معنی کنیم همه ی کلمات را تعریف کنیم و با واژه ها تنگ کنیم دایره ی معنی را ... 

نحسی تمام شد...




سلامتی شما!

نوش...

چه فرقی می کند کی بود؟

روزی مثل امروز بود فکر کنم... شناسنامه ام این را می گوید... دقیق! مٌهر هم دارد ... با چند صفحه مشخصات ... نام پدر...مادر .. حوزه ...شهر... و صفحه ی آخر! 

همه ی چیز هایی که باید یک آدم داشته باشد تا هویت داشته باشد...حتی روحیاتم را هم با انواع و اقسام طالع بینی ها از روی همین سال و روز تولدم حدس می زنند! همه چیز کامل و بی نقص است... 

اما ... واقعا چه فرقی می کند که کی بود که "فیکون " شدم؟

مهم این است که من هستم ... چون فکر می کنم .... چون شک می کنم ... چون درد می کشم ... چون روح دارم ... چون مثل یک چراغ هستم ... روشنم ... چون هر جا می روم با خودم یک رد نور و روشنایی می برم ... این را دیگران به من گفته اند ... 

این روز ها ولی نورم کم شده ... این را هم به من گفته اند... رنگم پریده و مثل قبل نیستم ... مثل قبل نمی درخشم ... وقتی جایی می روم چشم ها در من دنبال نور می گردند و هیجان ... منتظرند تا من برقصم ... مثل همیشه ... ولی این روز ها برایم همه چیز یک جورهایی مسخره است و می شود به همه چیز خندید ... همه چیز غمگین است و می شود برای همه چیز گریه کرد! چون فکر می کنم و شک کرده ام! به همه چیز ... 

حتی به تولدم! و به طالع بینی ها ...انگار کسی من را نمی شناسد ... حتی با وجودی که همه ی مشخصاتم دقیق و بی نقص است! 

دنیا کمی دیوانه است ... نیست؟ یک نفر به دنیا می آید و می شود سی سالش و بعد شصت و اگر شانس بیاورد و از هزار درد و مرض جان سالم به در ببرد نود و صد و بیست!!! و ان شالله بعد از صد و بیست سال تشریف می برد آنور!! ( آن یکی دنیا را عرض می کنم) و آنجا دیگر فکر نمی کند و شک نمی کند و درد هم نمی کشد!! پس آدم به چه دردی می خورد آنجا؟... اگر هیچ یک از این وظایف انسانی را نداشته باشد؟ لابد بعدش حوصله اش سر می رود و یک بار دیگر میوه ی ممنوعه می خورد (اگر مرد باشد که بانو حوا به دادش میرسد تا گول بخورد و اگر هم زن باشد که ذاتن خودش گول خورده است و نیازی به کمک ندارد) تا کمی هیجان به زندگی کسالت بارش بدهد و باز هم می آید تا دوباره "فیکون" شود و روح پیدا کند !!! 


این مثلا پست تولد من است!!! 

خیر سرم متولد شده ام !!! یعنی قرار است بشوم!!! شاید هم قبلا متولد شده ام واقعا !!! ساعتش هم فکر کنم یک بعد از ظهر بوده ... ( احتمالا مادر زنم دوستم داشته و سر ناهار رسیدم به این دنیا ) ...


اما...

اما فقط روز تولد نیست که آدم متولد می شود!

شاید باید تصمیمی بگیرم تا این بار واقعن واقعا  متولد شوم! به میل و خواسته ی خودم! آن دفعه که متولد شدم در چنین روزی... یادم نمی آید که تصمیمی گرفته باشم ... 


فکر کنم وسواس گرفتم ... از تنهایی روزی سه چهار بار خانه را جارو می کنم و وقتی راه میروم پایم را روی زمین می کشم تا بهانه ای پیدا کنم برای راه انداختن دوباره ی جارو برقی.. حتی تلفنم هم زنگ نمیزند ... گاهی مادری خواهری کسی سراغم را می گرفت ... اما شوخی که نیست عید است و همه سرشان شلوغ. من هم از لجم گوشیم را خاموش کردم ( تو که می دانی چه بلایی سرش آمده ... پس نپرس :دی دلم می شکند و داغ دلم تازه می شود) می نشینم و از پنجره ی اتاقم به پرده های پنجره های گاه و بیگاه و نامرتب خانه های روبرو .و اینور و آنور نگاه می کنم شاید کسی پرده را کنار بزند و دستی برایش تکان بدهم ... شاید هم زبانم را در بیاورم و برای دل خوشش یک کمی دهن کجی هم چاشنی کار کنم! کسی چه می داند... فعلا که فقط کمین کرده و منتظرم...

منتظر که زمان....

بگذرد.

بگذرد.

فقط مانده ام ... فکر کنم صدای تیک تاک همه ی ساعت ها زیباتر از ساعت توی قلب من است... یا شاید هم داستان تکراری مرغ همسایه است که غاز است و نقل ساعت روی دیوار ما و شما نیست... شاید هم اصلا بحث مقایسه ی با کسی نیست... شاید فقط صدایی که از ساعت قلبم می آید زنگ همیشگی را ندارد و صدایش توی گوشم نمی پیچد و لبهایم را به خنده باز نمی کند...

نمی دانم این ظرف روغن را کجا گذاشتم... بعد از خانه تکانی انگار همه ی خانه را در خواب از نو چیده ام... هیچ جا و هیچ چیز آشنا نیست... با کمی روغن ابزار ... خرجش شل کردن پیچ ها و چکاندن چند قطره روغن است تا دوباره همان صدایی که دوست دارم دوباره بلند شود و من باز بخندم...


می دانید؟

از اینکه دلم می خواهد زودتر زمان بگذرد می ترسم!

یعنی خیلی بد است آدم بخواهد زودتر پیر شود؟


ممنونم که خواندید

ممنونم...مثل همیشه!

نه سالم بود اونروزا

نه سالمه

نشستم رو دوچرخه ام

دوچرخه ای که بخشی از وجودمه از بس باش تو کوچه های دور و بر خونه ول می گردم!

لباسای سبز تنمه... با گلای ریز سفید و صورتی و زرد... سر آستیناش کشباف داره و چین چینیه... مامانم تازه برام دوخته ..مو هامو شونه کردم و بستم . دارم می رم از آقا مظفر بقالی سر کوچه یستنی بخرم... برای معلمم و معلمای مدرسه ... برای دفتر مدرسه!

قراره کارنامه ام رو بگیرم. با یه کارت هزار آفرین با یک گل خوشگل گنده روش که بهم می گه دستت طلا بچه... گل کاشتی امسال... دمت گرم! بیست! بیست! بیست! بیست! بیس....ت!



مانتو شلوار مشکی تنمه... به زودی می شه سی سالم! واستادم جلو ی مفازه و دلم سفال آبی می خواد که توش آب دوغ خیار درست کنم تا این همه حرارت درونم و یه جوری خنک کنم!

ذهنم درگیر نه سالگیمه و اون همه رنگ تو لباسم... چه دلی داشتم! بی خیال ، سبک ، امروز ولی دلم لک زده برا اون همه سبکی و رنگ و بی خیالی اون روزا... کمی سرم درد می کنه و دل تنگم ... دل تنگ ... 

شونه هام سنگینه ... انگار دو تا کوه رو شونه هامن! اسم یکی از کوه ها نکیره اسم اون یکی کوه منکر... من که عاشق لوازم تحریرم! اینا هم مثل منن ... یکی یه مداد ، گرفتن دستشون با یه عالمه کاغذ که چپوندنشون تو یه جلد چرمی کلفت و یه سری سیاهه هم به جای صندلی گذاشتن زیرشون .. نصف کاغذا رو که نوشتن... نصف دیگه شم سفید بغل دستشونه ... 

سرک می کشم تا ببینم رو این کاغذایی که الان دستشونه چی دارن می نویسن ... چی می نویسن؟ از دلتنگیم از سردردم ... از زندگی ...  از این همه سنگینی و بار که از نه سالگی تا سی سالگی هی ریختم تو کوله ام ...

و... باری که تو سی سالگی جمع کردم!

شاید از اینجا هم نوشته باشن اون دو تا ... شاید کاری کردم که نباید... شاید رو کار نامه ام کارت هزار آفرین با یه گل گنده نباشه!!

شاید برا همینه که برا این دو تا مرد،که رو شونه هام نشستن و از نه سالگی تا الان باهامن بستنی نخریدم هیچ وقت... هیچ وقت با ذوچرخه و لباس سبز نرفتم بهشون خسته نباشین بگم ...مثه مدیرای مدرسه ام ...


شاید از شمام نوشته باشن ...از شما ها...

که منو خوندین...

شاید دل کسی رو شکستم!

شاید پستی گذاشتم که کسی غمگین شده!

شاید دلتنگی و سر درد این روزام رو ریختم اینجا ...شاید شما رو سهیم بار هستی خودم کردم... سنگ صبور ، دوست ، یار ، شاید عشقم بودین ... بعضیاتون بیشتر ، بعضیاتون کمتر ...

 

ممنونم ازتون...

با تمام وجود...


حالتون ... حالمون ... آرزومندم که متحول بشه به حالی خوش... بستنی بخریم برای مردای روی شونه هامون! ... البته نه به عنوان رشوه ... برا تشکر عرض می کنم!! 



مرد خوبی بود.

مرد خوبی بود!

خدا رحمتش کنه! بیامرزدش!... همیشه می خندید... شوخ و شاد و شنگ بود!



اما .... 


خدا رحمتش کنه... کارش و چند سال پیش از دست داد. چن تا قرار داد داشت با صدا سیما بعدش پسر تازه دامادشم کارش و از دست داد و مهمون خونه بابا شد... چرا؟ نمی دونم! از اوس کریم بپرس چرا ها رو...


 ... تا اینکه چن وقت پیش تصادف کرد و چن ماهی پاش تو گچ بود ... پلاتین گذاشتن تو پاش تا باز بتونه سر پا واسته!


خدا رحمتش کنه!... همیشه می خندید ... اصلا بش نمی یومد بمیره... اونم اینجوری ... دم عید.

چن وختی بود هشت خونوادش گرو نهش بود... شده بود تو یه شرکت معمولی یه کارمند معمولی... همیشه می خندید اما درد داشت... 

یه روز که مثه همیشه می خندید ...با خنده رفت اداره بیمه...

خودش رو بیمه کرد...

بیمه ی عمر

چه مبلغی؟

نمی دونم.

بعد برگشت خونه.

می خندید.

شاید صورت زن و بچه اش رو بوسید...

شایدم نه!

حتمن بهشون نگفت داره چیکار می کنه...

چند تا شوخی کرد با پسرش و دختراش و ....

شاید تو خونه اون کارو کرد...شایدم بیرون از خونه خودش رو راحت کرد ....

نمی دونم!

اما ، مرد خوبی بود.

همیشه می خندید.

بعد از اینکه خودش رو بیمه کرد.

بیمه ی عمر ...

.

.

خدا رحمتش کنه! امروز ختمش بود...