شما هم بازی کنید...

بیاین بازی...

بازی کجاست؟ اینجا

حسش نیست!!!

همه چیز را ول می کنم و می آیم اینجا می نشینم... کلی حرف برای زدن دارم... کلی ایده برای نوشتن ! از گربه های آواره ای که تمام شب زار می زنند و آشغال های خانه ها را دنبال یک تکه نان حلال می گردند تا هر چه که بین آدم ها دیده م و شنیده ام . اما وقتی دستم به نوشتن می رود مغزم خالی می شود و کلی چیز های در هم و مبهم می بینم ...ایده هایی که مثل حباب هایی که در بچگی درست می کردم جلوی چشمهایم می ترکند و کم ارزش می شوند ...

آنقدر که فکر می کنم اصلا هیچ چیز حتی ارزش فکر کردن را هم ندارد! 

اینقدر مشغول ارزش گذاری های بی پایان اندیشه هایم می شوم که پناه می برم به اهنگ های صد تا یه غاز و می زنم به عالم بی خیالی و بی فکری... و دلم را خوش می کنم به اینکه اینقدر کارهای مهم!!! دارم که فکر کردن به این چیز ها مغزم را بیش از حد خسته می کند!!!! و خودم را الکی گول می زنم! 

مثل همین شاگرد فقیدم که می گوید: استاد وقت داشتم کار کنم ایده هم داشتم ابزار کار و شرایط هم محیا بود فقط حالش را نداشتم! 

این بی حالی و خالی بودن از انگیزه هم دل مشغولی جدید ماست...که کیف و جیب مبارک را پر کرده و جایی برای چیز دیگر نگذاشته...

این مرض هم به گمانم مسریست... چون دور و برم خیلی ها را گرفتار کرده و همه با هم بستری درمانگاه بی خیالی هستیم!

شفای عاجل طلب می کنم برای همه ی مان شما هم طلب کنید که شنیده ام مستجاب الدعوه اید!!!!!

تقدیر نامه!

چه بازی خوبی بود...

گفتم این آقای کیامهر خیلی با ذوق است! دوست های خوبی هم دارد! که مهمترین هایشان در این بازی الهه و مهربان بوده اند...

این هم منم که اسمم جای عدد نه نشسته!!! به لطف آقای کیا!

و تازه الهه بانو هم طالع مرا نوشته !

بروید در همان صفحه ی کیا جان بخوانید!

در ضمن این بازی سعی شد همه ی دوستان فروردین ماهی شناسایی و لینک شوند تا دور همی خوش باشیم! باشد که بیشتر خوش بگذرد و دلمان دیگر تنها نباشد و نپوسد در این روزگار وانفسای با تنها بودن و بی تن ها بودن!

یاد آن شعری افتادم که می گوید :"دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد / سعادت آن کسی یابد که از تن ها بپرهیزد" این جا که خوش بختانه می توان در کنار تن ها بود و تنها بود و هم در عین حال نبود... کلا سعادت اینجا از سر و رویمان می بارد! به سلامتی سعادتی که در کوزه بود و دنبالش گرد جهان می گشتیم و می گشتیم!!! 

نوش....

دوستتان می دارم...

دوستتان می دارم...با هر شماره ای که این شمارشگر وبلاگ می اندازد یک پر به بالهای کوچکم اضافه میشود و به پرواز نزدیک تر می شوم... باور کنید یا نه...دوستتان دارم!

استناد و مستند سازی!!

این آقای کیامهــر باستانی همیشه حرف های خوبی برای زدن دارد . بسیار لذت بردم از این همه شعور پشت این رفتار فرهنگی .

راستی خیلی دوست دارم بدانم که چند نفر از وبلاگ نویس ها مرد هستند و چند تا زن!! و آیا می شود از روی قالب یک وبلاگ یا از روی نوشته هایش حدس زد که نویسنده چه جنسیتی دارد یا نه!


خلاصه که تحلیل خیلی خوبی بود.

شاید بشود با همین موضوعیت کار های بسیار معنی داری کرد و در قالب یک مقاله ی جامعه شناسی  در سطح بین....ال مللی!! مطرحش کرد! 

آقای کیامهر دست مریزاد. شوخی هم ندارم ها اصلا !! خیلی مقاله ی خوبی می شود اگر بشود. خیلی مجلات و سمینار ها حتما بدشان نمی آید و سر و دست می شکنند برای خواندن مقاله و استفاده از نتایج آماری آن. می توانی بورسیه بگیری و بروی به دیار ی که ارزش مغز های تحلیل گر را بیشتر می داند و متخصص روابط عمومی مجازی و یا شناختن گرایش های زنانه و مردانه در جهان مجازی بشوی و بعد مثلا شرکت مایکرو سافت از شما مشاوره بگیرد و از روی تحلیل های شما بتواند نسخه های مردانه و زنانه ی ویندوز بسازد.... و بعد ... 

فکر کن یک لحظه!!

.

.

.

آآآآآآآآآآا چه می شود اگر بشود!


برای مومو

 خود شیفته ی عزیز... برای خودم این را نوشتم!  

من به دیال آپ اعتقاد دارم! نمی دانم می آیی برای خواندنم یا نه ! اما نوشتم... به قلم شما که نمی رسد . وقت زیادی هم برایش نگذاشتم... اما خوب! عاشقی که برای عاشقانه نوشتنش فکر کند عاشق نیست!!! هر چه از دل برآید لا جرم بر دل نشیند و هر جه از اندیشه برآید لاجرم بر عقل! 

برای مومو:

اینقدر گوش هایت بزرگ است که همه ی سقف خانه ها و آسمان را پر کرده!  

فکر می کنی که هر چه گوش بدهی و لبخند بزنی من بیشتر دوستت دارم؟! 

نمی دانی که با این گوش های بزرگ جلوی نور آفتاب را گرفته ای؟ ... 

اما این تاریکی مطلق و سکوتِ زیر سایه ی گوش هایت هر چه باشد زیباست ... سیاهی اش را با نور هیچ کبریت ، شمع و چراغی نمی شود روشن کرد...مثل موهایی که شبق بودنشان جاودانه است و هرگز غبار عمر، سفیدشان نمی کند ...جاودانگی درسی است که تو خوب می دانی . طنینِ صدایت ، برق لب هایت که در جواب غر زدن ها و خستگی های من به خنده باز می شود خود برای روشن شدن روز هایم کافیست... تا برق لبهایت و سفیدی مروارید های دندان هایت هست چه نیازی به خورشید؟ بگذار خورشید نباشد که بودن تو برایم کافیست. 

زیباییِ تو ورایِ تناسبات ریاضی است ، ‌ربطی به نسبت طلایی صورتِ نفر تی تی یا کلئوپاترا  یا الهه های زیبایی یونان و اسطوره ها و افسانه ها و ... ندارد!کاری ندارم که کجایت بزرگ است و کجایت کوچک!!! فقط نوری که همراه تو می آید چشم هایم را خیره می کند ...آنقدر که چیز دیگری نمی بینم. یعنی ...راستش را بخواهی می بینم، اما در مقابل عشقی که در ظرافتِ شنیدن هایت موج می زند بی مقدار است ... آنقدر سبک در میان اندیشه هایم قدم می زنی و کوچه های ذهنم را از آشفتگی های روز هایم جارو می کنی که انگار ستاره ی دنباله داری از کوچه های مغزم عبور کرده و ردی از نور کشیده ... 

قدم هایت مثل گام های یک بالرین سبک و بی وزن است و مثل او نمی گذاری که من بفهمم چقدر نیرو برای این سبک بودن هزینه می کنی... من فقط سبک بودن تو را می فهمم و به خنده هایت و گوش هایت می بالم! و همین است که مرا تا اوج مردانگی ام بالا می برد... بالا رفتن از نردبان یگانگی و جاودانگیِ سیاهیِ آسمانِ بی خورشید، زیر سایه ی بزرگ تو ، کنار خورشید زندگانیم ...تو...  موموی  من!  

پی.اس: دلم می خواست در کوهستان بودم و تو را فریاد می زدم تا هزار بار، پژواکِ نام تو از هر شش جهتِ روحم در من فرو می ریخت و لبریزم می کرد از تو!

مثل .... ـر در گل!

واقعا مثل همان جاندار نجیب در گل مانده ام و اصلا هم قصد خروج از این گلداب (با الهام از مرداب) را ندارم. با تمام احترامی که برای چاه تازه تاسیس خودم قایلم اما باید بگویم کاشکی به جای عشق ایجاد چاه !! (آن هم چاهی با هزار ها ساکن که نمی شناسمشان و هنوز هم برای گوش دادن به پچ پچ های درون آن سرک نکشیده اند ) به بنده اندکی عقل و موقعیت شناسی عطا می فرمود تا به کارهایم رسیدگی بنمایم.