من شش پا دارم

من شش پا دارم .

دو تایش مثل مال شماست... چهار تای دیگرش فلزی است و بلبرینگ و لاستیک دارد و باید هل بدهمشان.. لابلای راهرو های پر از بسته بندی های رنگ و وارنگ . چهار پای دیگرم قرضی است! در این فروشگاه که آدم را مسخ می کند و چشمهایم را دنبال خودش هر جا که دوست داشته باشد می کشد... 

دو دست دارم ... که برای پر کردن این سبد لعنتی ...فکر کنم کم باشند!  

جنون خرید توی این فروشگاهها آدم را دیوانه می کند... و همیشه نداشته هایت توی قفسه های مرتب و طبقه بندی شده به تو لبخند می زنند و صدایت می کنند!   

خوراکی از این طرف .. قفسه های پوشاک از آن طرف لوازم برقی سمت راست... کمر بند هایتان را محکم ببندید و سر کیسه را شل کنید... خانه ی شما برازنده ی همه ی این رنگ ها و جنس هاست! اصلا ما همه ی این قفسه ها برای شما و مخصوص شخص شخیص شما طراحی و تولید کرده ایم! 

زندگی با این ها آسان و ساده می شود! با همه ی این ها!  

در دو دقیقه سوپ بپزید برای سرما خوردگی و باقی وقت  خود را به "دی دریمینگ" و خیال بافی بگذرانید ...  

تب ریز

یه کیسه پلاستیک نارنجی.... از اینایی که دو تا دسته سیاه دارن دستش داشت، که توش پر بود..  از... نمی دونم! خیلی سعی کردم بفهمم... شاید نون خشک...شاید مقوا! شاید...


به عمرم ندیده بودم صورت یه زن اینقدر چروک داشته باشه.

کیسه رو کنارمن، منِ غریبه ... ول کرد و بدون حتی یه نگاه خشک و خالی سرش و انداخت پایین و رفت...

وقتی دوباره برگشت یه لیوان آب جوش دستش بود ... یه چای کیسه ای در آورد از تو کیسه ی نارنجی و گذاشت تو لیوان.

فقط همین یادمه ازش و تصویرش وقتی تو یه دستش چایی و تو یکیش کیسه ی نارنجی بود و داشت می رفت!

***

سال 57 رفته بود سوئد... دارو ندارش رو فروخته بود تا تو قلبش باتری بذارن. بهش گفتن اگه وسایل برقی دور و برت نباشه تا آخر عمرت کافیه برات ... تاااا آخر عمر!

هر کی می نشست تو ماشینش اول از همه تابلویی رو می دید که نوشته بود " خواهش می کنم صحبت با موبایل را به خارج از تاکسی موکول کنید" ... اما...

مرد برای باقی عمرش باید یه بار دیگه دار و ندارش رو می فروخت تا تو قلبش باتری بذارن ...


***

***

***

تبریز... شهر زیبا و دوست داشتنی من... چقدر دلم براتون تنگ شده بود. برای کوچه هاتون ... برای خیابوناتون ... برای دونه دونه سنگ های توی خیابوناتون برای هواتون ..برای هواااتون.

تبریز ... شهرم... عزیزم... که دونه دونه ی مغازه های شهنازتون برام بو و طعم روزهای مدرسه رو زنده می کرد.

و...

مدرسه ام که 12 سال پیش برای آخرین بار دیده بودمت. چقدر عوض شده بودی... چقدر بزرگ شده بودی .. پیر شده بودی و رنگ سنگ های دیوارات تیره تر از قبل بود ... بدون ما... چقدر ساکت بودی... بچه های امروز، در کنارتن ..اما تو تنهایی و من حست می کردم... هیشکی مثه ما بهت عادت نمی کنه، هیشکی بلد نیست مثه ما با در و دیوارت بازی کنه... روی هیچ کدوم از درات جای انگشتای رنگی بچه ها نبود!!!...

داری کم کم پا به سن می ذاری... اما من با دیدنت بچه شدم!   12 سالم شد و تو حیاطت گرگم به هوا بازی کردم... 18 سالم شد و دنبال معلم هام از پشت ستون بزرگ بین کلاسا سرک کشیدم... امروز ... 12 سال و اندی از اون روزا می گذره ... همه ی عزیزا بجز یکی دو نفر بازنشسته شدن یا دیگه بین ما نیستن... بدون من... بدون اینکه ...حتی ...قبل از رفتنشون بتونم ببینمشون و بهشون بگم که چقدر دوستشون دارم و داشتم.


***

با وجود اون همه خاطره .... اون همه شیطنت های بچگانه و جوونی های تو خیابونا و کوچه ها تو شهرم غریبه بودم... بین صاحب مغازه هایی که عین قبل بودن و فقط موهای ابرو هاشون بلند تر و سفید تر بود بین عکسا و تصاویری که دیگه نبودن ... تو خاطره هایی که چیزی ازشون باقی نمونده بود... و غربت عجیب غریبی که نقشه ی توی دستم به رخم می کشید!

***


وقتی یه خیابون.. یه کوچه.. یا... یه گذر ... نابود می شه ... جای یه چیزی تو دل کسایی که یه روزی اونجا پاتوقشون بوده و توش عاشق شده بودن یا ول گشته بودن یا .... خالی می شه. یه چیز خیلی مهم... خاطره ی جمعیِ یه نسل!


باورت می شه؟

انگار نمی شناختمت تبریز...



لطفا به من یه تعارف بزنین.

آخه مصبتونو شکر!

بلا انصافن به جوون خودم!

نتایج اومد!

ینی هفته پیش امده بود! اما من کلا دپرس شده بودم و هنگ کرده بودم و این مدت تو کما بودم! 

بابا .. ما یه عمری آبرو داری کردیم.. درس خوندیم! الان در آستانه ی ورود به دهه ی چهارم حیاتمون دیگه وقت روبرو شدن با بعضی از واژه ها نیس به جون خودم!

رفتم سایت سازمان سنجش... دیدم نتایجمون اومده!

اومدم شماره پرونده رو که دیگه حفظ شده بودم رو وارد کردم و یهو دیدم نوشته:



مردود


اینقدرم بججور! چشمک می زد بیا و ببین!

یکی نیس به این سازمان سنجشیا بگه بابا این یارو شاید آدم حسابی ای ، وبلاگ نویسی...چیزیه! لا اقل می نوشتین "ایشالله سال بعد"! یا "عیب نداره ، بزرگ می شی یادت می ره" یا حد اقل یه خط تیره می ذاشتن! ما که امتحان علمی رو قبول شده بودیم که! حالا اون اساتید باید یه ربعه پی به مکنونیات ذهن و دانش ما می بردن! که نبردن و ما واجد شرایط نشدیم... دیگه مردود چیه آخه؟



خلاصه اینکه این مدت همه اش تو شوک بودم!


البته ظاهرا ما که مرحله اول رو قبول شدیم ... اگه یه چن میلیونی بدیم می تونیم بریم مقطع دکترا مشغول به تحصیل بشیم. اما خودمون که پول نداریم. کسی هم حتی لا اقل یه تعارف خشک و خالی  نمی کنه که " عزیزم بیا من هزینه تحصیلتو تقبل می کنم !"... 

حالا که نوبت ما شد همه یهو حواسشون جم شده که تعارف اومد نیومد داره!می ترسن بفرما بزنن منم فوری بگم مرسی و قبول کنم لطفشونو!  



الو... کربلا؟

الو کربلا؟ 

حسین خودتی؟ 

خوبی؟ 

چه خبر؟ 

ا 

آب و فرات بستن روتون؟ 

بس که .... استغفرالله!... بگذریم. 

اینجا هم آب و بستن! فقط اونجا یزید آب  رو بسته... اینجا همین مش غلوم خودمون. 

  

مرد اینا رو گفت و گوشی رو قطع کرد و زل زد به آب خوری استیل بی آب و هر چی آب دهن داشت جمع کرد و به زور قورت داد تا شاید گلوش تازه شه. 

 

 

راستی: حالا اگه یکی روزه خوار بود ... اگه اصلا یکی مسلمون نبود .... باید هلاک شه؟ 

خوب هر کی تصمیم گرفته روزه بگیره باید سختیاشم به جون بخره! نمی شه که هیشکی هیچی نخوره که طرف هوس می کنه یه وقت!!! مهم همینه که هوس کنه و نخوره دیگه! و گر نه منم بلتم برم تو غار اونور رشته کوه های کلیمانجارو و دور از همه ی جذابیت های زندگی و تارک دنیا بشم!

راستی: خوبم ... همچنان با انرژی کار می کنم. می خونمتون. کامنت نذاشتن و بذارید به حساب عجله و وقت کم . از احوال پرسی همه تونم ممنونم واقعا! خیلی عذاب وجدان دارماااا. احساس می کنم بی معرفت شدم. اما به زودی از خجالت همه در میام.

ارواح سرگردان

از دست ارواح سرگردان سریال های رمضان ...کجا در برم! ؟ 

نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای بود که خدا زد تو سرش یه سریال روح اندود تو ماه رمضون ساخت و پای اجنه و شیاطین و ارواح رو به سریال های ماه رمضون باز کرد!  

مگه دستم بش نرسه... شما چطور؟  

 

کرم

روش جدا کردن کرم از گیلاس و آلبالو:  

دمب میوه ی کرمو را می کنیم و میوه ی بی دم راداخل ظرف مناسبی ریخته رویش را حسابی آب می بندیم و کمی هم نمک اضافه می کنیم! کرم های گرامی کم کم بیرون آمده، خفه شده و به دیار باقی می شتابند! آب کرمو را دور بریزید و حال میوه ی تان را ببرید! 

 

 

راستی: کاش از شر همه ی کرم ها به همین راحتی می شد راحت شد!

این چیست که در درون من است؟

مرد: آآآآآآآآآآه ! یافتم... 

بالاخره فهمیدم که این چیست که در درون من است!  

زن: آآآآآآآآه ...   

چه غوغاییست در میان چشم هایم . هر جا که سر بر می گردانم تو را می بینم که ایستاده ای و همین جوری با یک لبخند خیلی خیلی ملیح داری من را نگاه می کنی!  

مرد:آآآآآآآه یافتم...  

بالاخره فهمیدم این چیست که درون من است!  

 چنین بی قرارم کرده که یارای ایستادنم نیست!

زن: آآآآآآآآآه ..."عشقو متر" من درجه اش چسبیده به سقف و قلبم تالاپ تولوپ خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد، می دانم که از تیر نگاه من است که چنین بی تاب و بی قراری!  

 

مرد:... این چیست که درون من است؟ بعضی درونشان پر ترس است ... اما من را چه به ترس ؟

چیزی که درون من است هر کسی را بی قرار و بی تاب می کند . قدرتمند ترین نیروی جهان است. و تنها وصال ،راه رهایی از این درد است! 

 

زن: آآآآآآآآآآه چه غوغایست در درونم! آب دهان خشک شده و قلبم در گلویم می زند! دست و پایم می لرزد و سرخ شده ام ... من مرکز جهانم و تو دور من می چرخی!  

مرد: آآآآآآآآآآه یافتم...  

اینم در دسشوییی ..... یه تابلو می زدین بالاش، مردیم از بس تو این چار دیواری دنبال این در گشتیم!   

زن: ......