اطلاعیه

سرباز وطن بودن خوب است!

من سرباز وطنم.

سلاح من قلم من است.

قلم من یک مداد سیاه سوسمار "مید این وطن" است.

مداد سوسمار "مید این وطن" تند و تند نوکش می شکند، و اصلا نمی شود درست و حسابی تراشیدش!

من سرباز وطنم.... اما سلاحم نوکش تیز نیست!

پس... زیاد امیدوار نباشید که بتوانم با این سلاح درب و داغان نجاتتان بدهم! خودتان شخصا فنون دفاع شخصی را بیاموزید که بنده قول پدافند عامل یا غیر عامل نمی دهم و هیچ مسئولیتی را در قبال هیچ نوع حمله ای  قبول نمی نمایم!


کاش الکترونیک بودیم!

به نظرت ما کی دولتمون الکترونیک می شه؟ 

کی می شه که کاری به جز پرداخت پول به خزانه ی ملی رو بتونیم با این , "این تر نت" زبون بسته انجام بدیم؟ 

یعنی به عمر ما قد می ده؟ 

مثلا ...باید از یونی یه معرفی نامه بگیری ببری بدی اداره فلان ...

هر دو تا اداره هم خدا رو شکر سایت دارن و اینتر نت! 

اونوقت من ضعیفه ی لطیفه ... باید چارقدم و بذارم سرم و شلیته و شلوار تن کنم و تو این گرما به جای اینکه برم حموم و سرخاب سفیداب بمالم ... پاشم برم معرفی نامه بگیرم و به صورت دستی مهر و امضاش کنم و ببرم و بدم فلان کسک ... تا تازه اون بهم بگه معرفی نامه هایی که ما قبول می کنیم فرمتشون این نیست و اونه و باید فلان چیز و فلان چیزم توش می نوشتی! 

آخه پدر صلواتی! تو که فرمت داره معرفی نامه هات ... یه دونه استعلام بگیر از یونی ما که آیا خانم فلانی همینیه که ادعا می کنه یا نه!  

چی می شه یه روز اینجوری بشه؟

قافیه های ...آیی!

نان  و ماست خودمان را به نیش کشیده بودیم و بعد از مدت ها خدا زده بود توی سرمان که دو خط علم بخوانیم از آرتیکل های بلاد کفر که ناگهان شد آنچه که نباید می شد!و  همان بلایی که سر نمرود بخت برگشته و مادر مرده آمد ... سر ما هم نازل شد! شانس آوردیم که عینکمان روی دماغمان بود و بلای مذکور نتوانست دماغمان را پیدا کند و به سمت پای ما هجوم برد ...

ناگهان برق از سرمان پرید و ناخود آگاه  این ابیات بر زبانمان جاری گشت...

ای پشه ی طلایی

نیش نزده بلایی!

بلای جونت می شم!

با این ویپ طلایی...

میام به جنگت ولی

با دست های خالی! ( ویپا شدن قلابی!!!)

گرفتارت می کنم

با کمی ناقلایی...

ای پشه ی جنایی

بیا بخور هوایی!

بیرون خونه باشی...

می خوابم من خدایی!


پی اس :(منظور از خوابیدن همانا خواندن آرتیکل می باشد که البته دوستان با یکی بودن مفهوم چرت و علم آموزی بلا شک آشنایی کافی و وافی دارند و نیازی به توضیح اضافه نیست!)



***


دیدیم خبر نمی گیرین که زنده ایم یا مرده! گفتیم با یه پست خیالتون رو راحت کنیم که هنوز در قیدٍ بی قید حیاتیم!

دست های اجنه!

با خودش فکر می کرد که هر چقدر هم بی دین و ایمان باشد ... بد نیست نماز آیات را یاد بگیرد!

حتما این روز ها به دردش خواهد خورد!

***

نتیجه ی آزمایش های دو سال پیشش را گرفته بود دستش و به گردن کلفت متخصصصص هایی که عرض گردنشان از مشرق تا مغرب می رفت و متفقا نظر به سلامتش داده بودند فکر می کرد و به اختلاف فاحشی که اعداد روی برگه ی آزمایش با میانگین نرمال داشتند می خندید... و به سال های متمادی درس خواندنش و اینکه چطور ممکن بوده (حداقل) خودش این اختلاف ها را تا امروز ندیده باشد ناباورانه ....فعل مناسبش چی می شه؟ زل زده بود؟ فکر می کرد؟ تو کف اش مونده بود؟

***

یه موجوداتی هستن بهشون می گن "اجنه" .... فکر کنم دست هاشون آلوده ی این پوشاندن حقایقه !

دست های اجنه!

***

از اجنه ی محترم خواهشمندم لطفا دست هاتونو از روی حقایق بردارین تا چشممون به جمالشون روشن شه ... بد جوری موندیم تو حسرت دیدن حقیقت ... یه نظر حلاله والا !... نیست؟

***

دست اجنه درد نکنه که نقش خطاهای انسانی رو تو وقوع فجایع بشری هر روز کمرنگ تر و کمرنگ تر می کنن! کی جرات داره به گردن نازنین متخصصصصصین توهین کنه؟ هیشکی به خدا! دور از جونشون!

با عرض پوزش به خاطر این همه غیبت!

حذف نکنین منو هااااااا!

جونم براتون بگه سرگرم مصاحبه ی مرحله دوم دکترا بودم!

فکر کنم تجربه ی بی نظیری بود!

صبح ساعت ۹:۳۰ بود مصاحبه ام! صپونه صرف کردم!!! و زدم بیرون! داشتم فکر می کردم تمام مدت که تز دکترام باید در باره چی باشه! اصلا می دونین؟ اصلا تنها مساله این بود که قراره تز دکترامون چی باشه؟ ظاهرا اینکه چه موضوعی رو برا کار انتخاب می کنیم یکی از مسایل تعیین کننده بود!

نشستم تو یه اتاق کوچولو که قبل از من چن نفر رفته بودن و رو اون صندلی کذایی مصاحبه شونده  نشسته بودن ... اتاق بوی نفس دونه دونه شونو می داد! البته اینو از بوی سیر شام دیشب مصاحبه کننده ها نفهمیدم!!! :دی از جو سنگین و نفس گیر و دم کرده ی اتاق می شد به راحتی حدس زد که چن نفری قبل ازمن اونجا قبض روح شدن! صندلی که روش نشستم هم حسابییییییییی داغ بود! معلوم بود دمای بدن همه ی محاسبه کننده ها در طی مصاحبه حسابی بالا رفته بوده!

یه اتاقی بود تو مایه های اتاق مدیر با یه میز گنده ی کنفرانس که هشت تا غول عزیز! در رشته ی تحصیلی بنده ( غول علمی منظورمه ها ... سو برداشت نکنین!) نشسته بودن دورش و زل زده بودن به من! منم که طبق معمول با نیش باز وارد اتاق شده بودم یهو گلوم خشک شد و احساس نیاز به یه پارچ آب یخ کردم که بریزم رو کله ام!

باورتون نمی شه! اما تا حالا هیچ کدوم از این غولا رو به جز یکیشون ندیده بودم! راستش رو بگم یه کم تو ذوقم خورد! آخه یعنی یک کدوشون محور تقارن نداشت صورتشون! اصلا یه حس نا میزونی داشتم ..خفن!!!! بعدم نفری یدونه از اون برگه رزومه هایی که یکی دو روز قبلش بهشون داده بودم دستشون گرفته بودن و داشتن هی اینور اونور می کردن!

پرسیدن می خوام رو چی کار کنم و منم توضیح دادم! گفتن که موضوعی که می خوای روش کار کنی خیلی گسترده است! باید ...دیتیله!!! تر باشه! و اینکه مربوط به پایان نامه ام هست یا نه و از این چیزا...

بعد یکی از استید ... و همونی که من می شناختم چهره شو ...  بهم گفت یه چیزی نوشتی تو رزومه ات که آدم فکر می کنه که می تونی انتخاب خوبی باشی... نوشتی که عاشق کشورتی ... راستش اونروز که داشتم رزومه رو پر می کردم ... فکر می کردم این جمله می تونه جمله ی خوبی باشه ... اما فکر نمی کردم اینقدر نظرشونو جلب کنه! خلاصه اینکه گفتم بله! عاشق کشورم هستم و افتخار می کنم به این احساسم!


کلی هم سوتی دادم!

راستش اصولا همه ی مصاحبه ام سوتی بود و یکی دو تا جنبه ی جدی داشت که بالا نوشتم!

بعدا میام سوتی هامم می نویسم! به شرطی که قول بدین زیاد نخندین!!!

خلاصه اینکه گذشت! به خیر یا به شر ...معلوم نیست!

از اون روز که مصاحبه دادم تا حالا هر شب خوابای عجق وجق می بینم! اگه اینا که من می بینم تعبیر بشن حسابن با کرام الکاتبینه!!!

به امید موفقیت با وجود سوتی های فراوان!

البته اساتید اگه دلشون بخواد یه چن سالی سوژه خنده داشته باشن من می تونم انتخاب مناسبی باشم براشون!!!!!

راستی

همچنان نیازمند یاری سبزتان هستیم! دعا معا هر چی بلدین فعلا یه قسمتیشو به بنده اختصاص بدین! بعدا باهاتون خشکه حساب می کنم!!!!!!

:دی

سلام!

آزمون دکتری قبول شدم!

مرحله ی اول!

باورم نمی شه!

میام می نویسم بعدا!

دعام کنین برا مرحله دو!




می بینمتون!

مومو

سمت آفتاب نگیر خیابان!

سمت آفتابگیر خیابان ها رونق کمتری دارد! مغازه هایش هم در آمد کمتری دارند! برای دیدن بچه هایی که از مدرسه بیرون زده اند و تا خانه شلنگ تخته می اندازند و لواشک و آلوچه و پیراشکی می خرند و با دوستانشان تا خانه سق میزنند جای مناسبی نیست! 


اما آنطرف خیابان ، پیاده رویش آفتاب نمی گیرد و سایه است ...سایه است و جای خوبی است تا یاد روز هایی بیفتی که سال های آخر ابتدایی بودی ... نه! شاید هم اوایل دوره ی راهنمایی ... جای خوبی است که بنشینی روی یک صندلی بتنی سرد و به کیف های بچه ها نگاه کنی ... کیف های خوشرنگ با عکس های جور و ناجور!!! باربی و اسپایدر من! دختر هایی که یاد می گیرند لطیف باشند و صورتی و پسر هایی که آرزوی نجات دادن دنیا را توی عکس های کوله های روی پشتشان یدک می کشند ...

جای خوبی است تا یاد روز هایی بیفتی که برای مدرسه رفتن با دوست هایت قرار گذاشتی تا همه ی دفتر ها و کتاب هایت را مثل بچه های مدرسه ی بغل دستی که خیلی از خانواده هایشان دستشان به دهنشان نمی رسید و فوقش تا چانه ی شان می آمد!!! توی کش ببندی و با خودت مدرسه ببری ...

یادت بیفتد که آنروز تا به مدرسه برسی قدم هایت را طوری بر می داشتی که کتاب ها مثل فنر توی دستت بالا و پایین بروند و سرعتت را طوری تنظیم می کردی که بالا و پایین رفتن کتاب های لای کش مثل پاندول مرتب و منطم باشد! و به بچه های مدرسه ی بغل دستی که هر روز اینجوری کتاب هایشان را تا مدرسه می بردند فکر می کردی...


یادت می افتد که آنروز تنبیه سختی شدید و از نمره ی انضباط تو ، و چند تا از دوستانت ...به عنوان آشو.ب .... گر! دو نمره ای کم شد و کلی داد و بیداد شنیدید!

یادت می افتد که نفهمیدی چرا نباید آن کار را می کردی ؟ ... و هنوز هم نفهمیده ای! ... و فکر کنی که چه خوب که بچه های امروز همگی کیف دارند!!!!!! و در پیاده روی سایه ای که صندلی های بتنی سرد دارد دنبال هم می دوند و کیف هایشان روی دوششان بالا و پایین می پرد!