زیر سایه تونیم!

هر کاری رو بلد باشم تعارف کردن بلد نیستم! وقتی می خوام تعارف کنم همیشه خراب کاری می کنم و یه چیزی می گم که ضایع می شم! همین یکی دو تا تعارفی رو هم که بلدم همش رو از یه نفر یاد گرفتم ... طرف یه هوا راحت طلبه (دقت کنین ... تنبل نیستااااا.... اصلا!) یه چن تا از اون تعارف هایی که همین جوری هی می تونی همش تکرارش کنی  و بازم تازه باشه ؛ازش یاد گرفتم و خیالم رو یک کم راحت کردم! مثلا وقتی یکی بهم گفت بفرمایید منزل در خدمت باشیم ...مثه گرامافونی که سوزنش گیر کرده هی می گم خانه ی امید ماست ...خانه ی امید ماست! حالا یارو هی خودشو می کشه و از جملاتی که من بلد نیستم استفاده می کنه ... منم بدون اینکه فکر کنم که جمله هاش معنی شون چی می شه جمله ی نجات دهنده ی خودمو تکرار می کنم! 

حالا ... اونروزایی که مناسبت و اینا هست که دیگه هیچی ... واویلا ... یا مثلا وقتی می رم ختم یکی ... مثه نمی دونم چی چی لالمونی می گیرم! 

مناسبت های ملی و مذهبی هم .... مبرهن و واضحه که چجوری خواهند بود! یعنی اصلا فلسفه ی این مناسبت ها رو فکر کنم که درست نمی فهمم! مثلا امروز شهادت دکتر چمرانه! مرد بزرگی بود ... مرد بزرگی هست! همه ی کاراشو کرده بود ... برا کشورش . خانواده اش ...چیزی کم نذاشته بود ...چیزی کم نداشت! فقط مونده بود آخرین افتخار!...افتخاره شهادت که نصیب این بزرگ مرد شد!... شهادت افتخاره! نیست؟ یعنی امروز مبارکه که دکتر چمران افتخار شهادت نصیبش شده! نیست؟ پس چرا وقتی یکی مثه ایشون ... شهید می شه تسلیت می گیم؟ نباید تبریک بگیم؟ 

 برادر یا خواهر یا فرزند اینجور آدمای خفن بودن خیلی سخته! همیشه زیر سایه شون می مونی  ... هر چی می شه و هر جا می شینی ازت راجع به اون برادر یا خواهر یا والد ( یا والده!!! مگه دستم به اونی که زن و مردو اینقدر تو ادبیات از هم جدا کرده که برا هر کدوم باید از یک کلمه جدا استفاده کنی نرسه! ) بزرگوار می پرسن و هیشکی به این فکر نمی کنه که تو ام آدمی. اصلا به همین خاطره که زیاد سعی نمی کنم آدم بزرگی بشم! از بس که به نزدیکانم فکر می کنم و دلم می خواد که دیده بشن تو جامعه!!!!!!   

بعد ...یه آدم بیکار که وقت زیاد داره ( و منم  نیستم)!!! می شینه و این داستان تسلیت های ملی و مذهبی رو  اینجوری  تعبیر می کنه که با تسلیت گفتن تو همچین روزایی در واقع داریم به خودمون و عزیزان اون بزرگ فرد از دست رفته  تسلیت می گیم که قراره باقی عمرمونو زیر سایه ی ایشون باشیم و هی دست و پا بزنیم تا شاید یه ذره ... یه کوچولو ...فقط یه کم ... تو یه شورایی... مجمع عمومی ای ...چیزی... دیده بشیم! یا غصه بخوریم که قراره مثلا یه درس دراز ... با کلی لغت های سخت تو یه کتاب دبیرستان و راهنمایی در باره شون بخونیم و زلفامونو بکنیم و بر باد بدیم از زور بالا رفتن فشار مغزی! یا ...کلی مصیبت دیگه که خودتون بهتر از من می دونین

( میترسم اشکم در بیاد و صرف نظر می کنم از ذکر مصایب) دچار بشیم!

با عرض پوزش به خاطر این همه غیبت!

حذف نکنین منو هااااااا!

جونم براتون بگه سرگرم مصاحبه ی مرحله دوم دکترا بودم!

فکر کنم تجربه ی بی نظیری بود!

صبح ساعت ۹:۳۰ بود مصاحبه ام! صپونه صرف کردم!!! و زدم بیرون! داشتم فکر می کردم تمام مدت که تز دکترام باید در باره چی باشه! اصلا می دونین؟ اصلا تنها مساله این بود که قراره تز دکترامون چی باشه؟ ظاهرا اینکه چه موضوعی رو برا کار انتخاب می کنیم یکی از مسایل تعیین کننده بود!

نشستم تو یه اتاق کوچولو که قبل از من چن نفر رفته بودن و رو اون صندلی کذایی مصاحبه شونده  نشسته بودن ... اتاق بوی نفس دونه دونه شونو می داد! البته اینو از بوی سیر شام دیشب مصاحبه کننده ها نفهمیدم!!! :دی از جو سنگین و نفس گیر و دم کرده ی اتاق می شد به راحتی حدس زد که چن نفری قبل ازمن اونجا قبض روح شدن! صندلی که روش نشستم هم حسابییییییییی داغ بود! معلوم بود دمای بدن همه ی محاسبه کننده ها در طی مصاحبه حسابی بالا رفته بوده!

یه اتاقی بود تو مایه های اتاق مدیر با یه میز گنده ی کنفرانس که هشت تا غول عزیز! در رشته ی تحصیلی بنده ( غول علمی منظورمه ها ... سو برداشت نکنین!) نشسته بودن دورش و زل زده بودن به من! منم که طبق معمول با نیش باز وارد اتاق شده بودم یهو گلوم خشک شد و احساس نیاز به یه پارچ آب یخ کردم که بریزم رو کله ام!

باورتون نمی شه! اما تا حالا هیچ کدوم از این غولا رو به جز یکیشون ندیده بودم! راستش رو بگم یه کم تو ذوقم خورد! آخه یعنی یک کدوشون محور تقارن نداشت صورتشون! اصلا یه حس نا میزونی داشتم ..خفن!!!! بعدم نفری یدونه از اون برگه رزومه هایی که یکی دو روز قبلش بهشون داده بودم دستشون گرفته بودن و داشتن هی اینور اونور می کردن!

پرسیدن می خوام رو چی کار کنم و منم توضیح دادم! گفتن که موضوعی که می خوای روش کار کنی خیلی گسترده است! باید ...دیتیله!!! تر باشه! و اینکه مربوط به پایان نامه ام هست یا نه و از این چیزا...

بعد یکی از استید ... و همونی که من می شناختم چهره شو ...  بهم گفت یه چیزی نوشتی تو رزومه ات که آدم فکر می کنه که می تونی انتخاب خوبی باشی... نوشتی که عاشق کشورتی ... راستش اونروز که داشتم رزومه رو پر می کردم ... فکر می کردم این جمله می تونه جمله ی خوبی باشه ... اما فکر نمی کردم اینقدر نظرشونو جلب کنه! خلاصه اینکه گفتم بله! عاشق کشورم هستم و افتخار می کنم به این احساسم!


کلی هم سوتی دادم!

راستش اصولا همه ی مصاحبه ام سوتی بود و یکی دو تا جنبه ی جدی داشت که بالا نوشتم!

بعدا میام سوتی هامم می نویسم! به شرطی که قول بدین زیاد نخندین!!!

خلاصه اینکه گذشت! به خیر یا به شر ...معلوم نیست!

از اون روز که مصاحبه دادم تا حالا هر شب خوابای عجق وجق می بینم! اگه اینا که من می بینم تعبیر بشن حسابن با کرام الکاتبینه!!!

به امید موفقیت با وجود سوتی های فراوان!

البته اساتید اگه دلشون بخواد یه چن سالی سوژه خنده داشته باشن من می تونم انتخاب مناسبی باشم براشون!!!!!

راستی

همچنان نیازمند یاری سبزتان هستیم! دعا معا هر چی بلدین فعلا یه قسمتیشو به بنده اختصاص بدین! بعدا باهاتون خشکه حساب می کنم!!!!!!

:دی

سلام!

آزمون دکتری قبول شدم!

مرحله ی اول!

باورم نمی شه!

میام می نویسم بعدا!

دعام کنین برا مرحله دو!




می بینمتون!

مومو

قله

از وقتی که یادش می آمد ... هر روز ، زل می زد به قله !

 "حتما آنجا جای دیگریست! بالای قله باید دنیای بهتری باشد. "
...
امروز، بالای قله ایستاده بوده بود و به دامنه های پایین دست زل زده بود و فکر می کرد:
 "دنیایش چقدر زیبا بود و غافل بوده. "

...
 حالا دلش می خواست همه ی راه را با سر برگردد!



ولی...

حســ.ـنی مو بلند و روسیاه!

بعضی از آدم ها روند زندگی دیگران را تغییر می دهند! یکی از این آدم ها که خیلی ژرف و عمیق در روحیات من و شما اثر گذاشته ، بدون شک حسنی است! حسنی توی ده شلمرود زندگی می کرده و با اینکه خیلی بلا بوده ولی تنبل تنبلا هم بوده! البته رمز و راز بلا بودن و در عین حال تنبل تنبلا بودن بر ما که از کودکی در مکتب حسنی شاگردی کرده ایم اصلا پوشیده نیست! 


جان من چند نفر از شما از عاقبت حسنی درس گرفته اید و برای اینکه توی ده شلمرود تنها نمانید هفته ای دو بار حتی بیشتر به حمام می رفتید و حسابی خودتان را کیسه می کشیدید و "نمک حموم"!!!!!!!! استعمال کرده و موهای سرتان را کوتاه می نمودید!!؟


البته حسنی توی ده شلمرود که جایی بسیار سرسبز و با آب و هوایی معتدل  است زندگی میکرده و هفته ای دوبار حمام هم برایش کافی بوده ، اگر حسنی در جایی مثل تهران زندگی می کرد روزی دو بار هم اگر حمام می رفت باز هم روی دست و پا و صورتش و در مواردی هم زیر ناخن هایش سیاه از دود ماشین می شد و میان روز هم نیازمند نیم دوش!!! می شد حتما! 


به هر حال ... چون حسنی در منطقه ی خوش آب و هوای شلمرود زندگی می کرده  ، با وجودیکه  در آن دوران یارانه ها پرداخت می شده و پول آب و گاز هم بسیار اندک بوده ... هفته ای دو بار حمام برایش کفایت می کرده تا تمیز و سفید باشد!


اما...


این روز ها با این وضع قبض های ملزومات حمام رفتن مثل آب و گاز و برق و ... نمی شود امید زیادی داشت که بتوان میزان حمام رفتن را با درآمد و خرج و دخل جور کرد! و تمیز و سفید بودن کلا خیلی گران تمام می شود! ... باز خیالمان راحت است ، صبح ، در حالیکه دوده های روز قبل به سر و کله مان چسبیده ار خانه خارج می شویم ... دوستان و همکارانمان هم حتما مثل ما سعی در بهینه سازی مصرف داشته اند !!! و در نتیجه همه با هم سیاه خواهیم بود ... پس هیچ کس به خاطر سیاهی و مو بلندی تنها نخواهد ماند !


داشت یادم می رفت! این روز ها که اصلا موی کوتاه ، مثل دوران حسنی ،مد نیست!!!  موی بلند و به خصوص تا روی شانه ها و بیشتر و بویژه اگر صاف و گلت خورده  و از پشت بسته یا به اصلاح خودمان دم اسبی باشد ، از نشانه های روشن فکری و کلاس است و اصلا کوتاه بودن مو در شان پسر های این دوره زمانه نیست!


اصولا اگر حسنی هم در زمان ما زندگی می کرد ... حمام نرفتن و موهای بلند ش توجیه بود ، کره الاغ کدخدا و خانم غازه دلشان برایش غنج می رفت و هیچ مرغی هم برایش کلاس نمیگذاشت که جوجه ام تمیز است و با تو بازی نمی کند! در نتیجه خیلی راحت می توانست به آتش سوزاندن همراه با همه ی جوجه ها و دوستان مو بلند و روسیاهش (که همانا ما می باشیم!!!) رسیدگی کند!



این پست را تقدیم می کنم به دوستی که با جستجوی عبارت "نمک حموم" از اینجا سر در آوردند!

تو رو ارواح خاک باغچه تون ... نمک حموم اصلا چی هست رفیق؟ ...  برا چی تو گوگل دنبالش گشتی؟ حالا تو وبلاگ من پیداش کردی یا نه؟


***

رویم به دیوار گلاب به رویتان! من اصلا نمی دانستم نمک حمام همچین چیز خفنی است! رفتیم و سرچ کردیم و چشمتان روز بد نبیند ، چشممان گرد شد! نمک حمام دو جور است یکی که همان نمک حمام خودمان است که باعث تمیزی و سفیدی می شود و لایه بردار است و سیاهی اصلاح با تیغ را از بین می برد!!!! یکی هم مخدر خیلی خیلی خطرناک و کشنده ای است ... که  "هنگامی که نیل براون با مصرف این ماده شیمیایی خطرناک معروف به «نمک حمام» به اوج رسید، با کارد صورت و شکم خود را پاره کرد ...مقامات می‌گویند سایرین پس از استنشاق، تزریق یا تدخین پودری که اسامی به نظر بی‌ضرری مانند موج عاج، کبوتر قرمز و آسمان وانیلی دارد، به این اندازه خوش شانس نیستند..."

نبش قبر

حیف شد!

حیف شد که خاطره ی خوشم را نبش قبر کردم!

الان که نشسته ام و به جنازه ای که از خاک بیرون کشیدمش نگاه می کنم ... میبینم که مثل قبل نیست! مثل قبل زیبا نیست! مثل قبل رنگ هایش چشمم و روحم را قلقلک نمی دهد ... با ذائقه ام بازی نمی کند و دلم نمی خواهد در گره هایش غرق شوم!

همیشه شنیده بودم که نو که به بازار می آید کهنه دل آزار می شود!

می دانید؟

یک زمانی ... کوچکتر که بودم ، همراه نازنین برادرم کلی وقت می گذاشتیم و با هم مشترکا بازی می کردیم! ... بازی های کامپیوتری!

چرا اینجوری نگاه می کنید؟

هنوز هم بازی میکنم!


خیلی هم کیف دارد و می توانی مثلا هفتاد و دو ساعت نخوابی تا معما های با نمک بازی ها را حل کنی! آدم که دستش به حل مسایل بزرگ تر نرود ، حسابی با مساله های کوچک بازی ها سرگرم می شود! امتحانش هم مجانیست!

خلاصه اینکه یکی از بازی هایی را که خاطره اش برایم یادگاری قشنگی بود ، از زباله دان تاریخ بیرون کشیدم!

و بعد ....

آه!

خشکم زد! به زیبایی قبل نبود ... حس کردم که تمام بازی نازنینم پر از سکوت شده و قهرمان داستان کند و تنبل و داستانش خیلی معمولی و معما هایش به غایت آسان است! چیزی برای لذت بردن ذائقه ...مبارزه ... و درگیری ذهن و سیر بازی نبود! بت من شکست و نابود شد!

رورویم فقط جنازه ای بود که با مشقت از قبر بیرون آورده بودم و با حیرت به زیبایی از دست رفته اش نگاه می کردم و افسوس می خوردم!

خاطره ام حیف بود ... و من با بی رحمی و نا جوانمردی کشتمش!


یادم باشد ... بعضی یاد ها برای نبش قبر نیستند ... فقط باید عزیز باشند . همین!