پایان دو زنجیره قتل!

"می شه در رو ببندی؟ ...  ، تا من قهوه درس می کنم ، پنجره ها رو هم لطفا ببند! " صدای پاشنه های باریک و بلند یه کفش زنونه و تق تق پاشنه ی پهن و خشن کفش مردونه که دارن از هم دور می شن میاد ... زن ، با آرامش و لوند ، راه می ره ... از روی صدای کفشاش می تونم حرکت بدنشو و پاهاشو حس کنم کل تنش می رقصه ، یه لحظه وا میسته ... شاید از پنجره داره بیرون و نگا می کنه تا مطمئن بشه کسی ندیدتشون !

***

. ..یک کمی هوله و لرزون از آشپز خونه بلند بلند داره حرف می زنه  " پرده ها ...پرده ها یادت نره ... باید عوضشون کنم . اینا زیادی نازکن! مثل حریرن ... نور رد می شه ازشون!  ....خوب خوبه ... کجا بودیم؟ ... آهان ... یادم افتاد..  " مرد یه ریز حرف می زنه ...  می خواد زن تمام توجهش به اون باشه و احساس امنیت کنه ، احساس گناه می کنه؟ نه اصلن!  "حقشونه با اون تن و بدن بلوریشون لامروتا ... "


***

همه ی حواسش پیش مرد ه است ، شاید حتی دو تا چشمم پشت سرش داشته باشه !! ولی واقعا  نیازی به این همه تلاش و حرافی ، برای تو دل برو بودن نیس ... مرد ، فقط خودشو بیشتر و بیشتر لو می ده و ذات هوس بازشو نشون می ده ، همین ! و زن لبخند می زنه ... لبخندی که تموم نمی شه ... لبخندی که انگار روی صورتش نقاشی شده ، لبخندی که از هیچ جا نمی یاد ، نه از قلب ، نه از فکر و نه از رضایت و شادی ...شاید با رژ لب براق و خوشرنگ اینو روی صورتش کشیده باشه !

***

کمی عرق کرده ... هوله ، ولی به خودش مسلطه! اولین بارش نیس که ... ولی این یکی بد مصب خیلی تیکه است! لباش می خنده .. مثل آب نبات آلبالوییه رنگش ... اینقدر قویه رنگ لباش که وقتی نیگاش می کنه دهنش طعم ترش و شیرین می گیره و بوی آلبالو می پیچه تو دماغش ... از تو کشو شیشه ی قهوه ای رو در میاره و با دقت چن قطره از مایع توش می ریزه تو قهوه ... چن قطره کافیه ... بیشتر واقعا لازم نیس ... تا یکی دیگه از دلبرکای آلبالویی ،تا آخر عمر ، فقط و فقط مال خودش بشه! 

***

می شینه روی کاناپه...توی این تاریک و روشن ...اثاثیه رو نمی شه خوب دید ... براش مهمم نیس که بدونه چی هست تو اتاق و چی نیس ... تنها چیزی که براش مهمه کاریه که می خواد انجام بده و هدف بزرگتری که براش تلاش می کنه!  زن پاکت سیگارشو در میاره ... بازش می کنه و سیگاری رو که از قبل دستی پرش کرده رو نیگا می کنه و سیگار بغل دستیشو بر می داره برا خودش ... بسته سیگارش نصفه اس.. فندک طلایی رنگ شو عادت داره می ذاره تو بسته ی سیگارش... سیگار و می ذاره رو لبشو و ته فیلترو خیس می کنه با زبونش و با یه پک عمیق آتیش می زنه به جون سیگاره!


***

مرد با خودش تکرار می کنه .. دست راستی مال منه دست چپی مال اون ... با دسمال پیشونیشو پاک می کنه و سینی رو بر میداره ... "قهوه آمادست ...شیر نداشتم ببخشید ولی شکر ریختم توش ... البته شیکر دونم آوردم! اگه به نظرت شیرینیشش کم بود می تونی اضافه کنی بهش ... تنهایی سیگار می کشی خانومی ؟ پس سهم ما چی ...خوش به حال فیلتر این سیگار لا کردار که رو لبای تو ئه..."


***

پاکت سیگارشو در میاره ... سیگاری که از قبل دستی پرش کرده رو یک کم بیرون می کشه و اشاره می کنه رو لباش لبخند نقاشی شده و چشاش می گن بفرمایید ... 

***

مرد سیگار و میذاره کنج لبش و با فندک طلایی روشنش می کنه ...


***

چشما و رگ گردنش رو چک می کنه! جای نگرانی نیست ..، کارش تمومه ! شرش از سر دنیا کم شد! 

بد نیس قبل از رفتن یه خستگی ای در کنه شایدم یه یادگاری برداره برا خودش ! فنجونای طلایی ، با فندکش ست می شه ! یادگاری خوبیه ... قهوه ی فنجون دست چپی رو سر می کشه و جای رژلب آلبالوییش می مونه رو لبه ی فنجون ... 



رد پا


هر بند انگشتانم را یک رنگ می کنم و روی دست هایم تا ...می روم  ...
اگر رد دست های رنگی را روی خاک بگیری من را پیدا می کنی ...



ادامه مطلب ...

مجبور نیستی...

ایستاده ام روی تپه ی بلند ... ساق پاهایم می سوزد از بوسه ی گزنه ها و با خودم فکر می کنم از کنار ساحل ، دریا اینقدر که از اینجا نزدیک به نظر می رسد نزدیک نبود... اینجا افق گسترده تر است و همه ی ادم ها مثل ماهی لیز می خورند از خانه هایشان توی خیابان و گم می شوند در موجهایی که درست نمی بینشان ...

با دست هایم یک ساقه از گزنه می کنم و نوازشش می کنم ... " مجبور نیستی صبر کنی تا من  ...  " ... دست هایم می سوزد و سرخ می شود و من گزنه را سخت لابلای انگشت هایم می فشارم ... "تو آزادی ... هر کسی را که می خواهی دوست داشته باش ... هر جایی که می خواهی برو ... " دستهایم تاول می زند و من لبخند می زنم ... شاید فراموش کنم زخم های بی مرهم و دردناکم را .


راستی : شنیده ام که آدم وقتی جایی باشد که بوی بدی می دهد بعد از مدتی عادت می کند به همه چیز و اعصاب بویاییش کم و بیش خودشان را وفق می دهند با شرایط محیط! یعنی از اعصاب بویایی کمتریم؟! :دی


راستی : هوای نوشتن این روز ها بد جوری بی هوایم کرده! اما ... اما ... 

زندگی راه خودش را می رود و اصلن هم هوای تو را ندارد و باید مثل ماهی قزل آلا بر خلاف جریان آب  شنا کنی تا شاید ، شاید ...و شاید برگردی به خانه ات! 


راستی : باور می کنم کم کم  ، که آسمان همه ی آدم ها رنگشان یکیست ... شاید کمی تنها باشم! شاید کمی غمگین ..شاید کمی عاشق باشم ... شاید کمی صادق ... شاید گاهی ترسو باشم و گاهی شجاع! شاید بعضی کارها را استادانه و برخی را ناشیانه انجام بدهم ... اما ..رنگ آسمان من با رنگ خیلی از آسمان ها فرق دارد و گاهی آنقدر آسمانم عاشقانه می شود که وحشت می کنم از رنگ های آتشین غروبش! 


راستی : می دانم که همه رفتید برای شنیدن صداهای بازی کیامهر ، راستش را بگویم فرصت کافی برای شنیدن صداها نداشتم! اما ، صداهایی که بعضی را اتفاقی و بعضی را هم از روی کامنت ها انتخاب کردم و شنیدم واقعا عالی و استثنایی بودند! 

خوش حالم که صدایتان را برای همیشه خواهم داشت ... مثل صداهای شب بلند یلدا که کوتاهتر از سالهای دیگر بود امسال ، به لطف کرگدن  ... 



باور نکن

دختر ، رنگ پریده با مو های آشفته و چشم های پف کرده و قرمز ، بابا رو محکم تر فشار داد به خودش و دماغش و بالا کشید "بابا...راس می گن عشق می تونه هر کاری بکنه؟"

پدر چشمهاش رو بست ؛ بغض کرد و ابروهاش رو تو هم کشید"بله دخترم ! می تونه ...ولی تو باور نکن! "

روزی که خوش گذشت

کافه گودو! نزدیک میدون ولیعصر! همین جا که می بینین تو نقشه گوگل بغل دست ایران فیلم! (تو ادامه ی مطلب هس نقشه!!! )

خیلی خاصه محیطش... مشتریاش، بوی دغدغه های  انسانی می دن! رنگ کاهگله و پر از وسایل قدیمی حتی تیر های چوبی که ده بیست سانت مونده به سقف بیرون زدن از دیوار!

همه جا پر از همهمه است و دود سیگار! این همه سیگاری خوشگل تا حالا یه جا ندیده بودم خداییش!

از در که میرم تو ...مثه مسخ شده ها تا ته سالن می رم! کم مونده برم اونور پیشخون رسما که یهو یه آقای خوشتیپ! بهم می گه بفرمایین!..."یه قهوه ترک لطفا ! " و مثل ناشیا می شینم همونجا رو اولین صندلی پشت به پیشخون! البته جای بهتری هم نیست! از بس شلوغه همه صندلی ها پرن! میز و صندلی ها همه هم تیپن اما مشتری ها هر کدوم یه تیپن!

 روی میزا رومیزی های چهار خونه قرمز انداختن ...معلوم نیس زیر اون رومیزی ها چه خبره و کی چی کنده کاری کرده! هر چند دارم از کنجکاوی (همون فضولی خودمون ! :دی) می میرم برا کنار زدن رومیزی شرم و حیا مانع می شه این کار و کنم! 

قبل از اینکه هیچ جای کافه رو ببینم یه پیرمرد کوتاه قد چش آبی که یواش را می ره و شلوار نسبتا گشادی هم پوشیده با بلوز آبی به چشمم میاد! چند برگه کاغذ گرفته دستش با یه خودکار آبی ! تا من جایگزین می شم رو صندلی میاد سراغم و یه برگه بهم می ده که روش با خط عجق وجق نوشته فال قهوه... هاله ...کف دست ... 4000 t  و طلسم آرامش (مجانی)!!!! :دی 

موهاش سفید سفیده و تا روی گوشاش و گردنش میاد ... می شینم پای صحبش ... فرهنگی بوده! معلم زبان! ولی الان... دیگه کار نمی کنه برا آموزش پرورش. به قول خودش بیرونش کردن ... اینجا جای راست گفتن و صادقانه زندگی کردن نیس! نباید بگی از چی خوشت میاد از چی بدت میاد! اگه بگی کارتو از دس می دی ... 

ادامه مطلب ...

نیرو هایم را از صندوقچه در میاورم!

دستمال گل دار قرمز بسته ام به مو هایم و دامن بلند چین دار پوشیده ام .. از این دامن هایی که آدم را سه برابر اندازه ی واقعی اش نشان می دهد! دامنم شاید آبی است ... شاید هم سبز و با هر قدم  دور تنم می رقصد .. جلیقه هم دارم ...جلیقه ی زرد درخشان و صورتم گل انداخته از بس خندیده ام و دنبال هیزم همه جا را زیر و رو کرده ام .. دست هایم هم بفهمی نفهمی پینه بسته و ترک برداشته ... ولی در ترک های دستم و پاشنه ی پایم به جز گرد و خاک و کار چیز دیگری هم هست که من اسمش را می گذارم بی خیالی نسبت به تن! اما هنوز لامسه ام کار می کند و وقتی روی چوب های گاری زرد رنگمان دست می کشم می توانم صدای درخت هایی را که خوش حالند همسفر منند و همه جا را با هم می بینیم می شنوم!

خورشت خرگوش ، توی قابلمه ی دود خورده ی روی آتش دارد قل می زند و من هر سبزی را که چشیده ام و احساس کرده ام که تلخ نیست اضافه کرده ام به خورشت ... بووی صحرا می دهد لا مصب! و شش هایم را پر می کند از مزه ی سبزی های صحرایی!

سفره ی قرمز را پهن می کنم روی چمن های سبز و کاسه ها و بشقاب ها و لیوان های آبی را می چینم رویش ... نان زرد و زعفرانی را هم کنجد پاشیده ام رویش توی یک سینی فلزی نقره ای می گذارم وسط سفره ... انعکاس نور خورشید توی سینی می افتد توی چشمم و چشمم را می زند و برای یک لحظه نابینا می شوم  و از چشم هایم اشک می آید ...

وقتی بین این همه رنگ و بو ... میهمان سفره ام می شوی روی چمن ها و انگشت هایت را می لیسی و می مکی... چقدر زنده تری...

نه چیزی داریم برای از دست دادن و نه در فکر چیزی برای به دست آوردنیم ... همه چیز هست ... هیچ قانون و فشار ناگهانی ای در کار نیست ... و دلواپس چیزی که هستیم نیستیم ... نه ترسی از استهزای مردم داریم نه تمنایی ... نه چیزی که تحمیل شده باشد .. تنها چیزی که مهم است راهی است که باید برویم و ابری که ممکن است ببارد و سفره ی مان را خیس کند! 

می توانیم پشت گاری لم بدهیم و باریدن باران را تماشا کنیم و تا در آمدن رنگین کمان زیر پتو شعر بخوانیم و چرت بزنیم و اصلا مواظب چیزی نباشیم!!



دیگر از فرش های کاشان قرمز لاکی خبری نیست... دیوار ها سفیدند و همه جا را تیره رنگ می کنیم ... گاهی گلدان قرمزی ..سفیدی... چیزی می گذاریم روی عسلی های قهوه ای سوخته تا چشم هایمان رنگ ها را فراموش نکنند! و از در و دیوار های کشته کشیده ی خانه بوی قانون می آید و نظم نوین جهانی!!!همه ی نیرو هایمان حبس شده اند ... بویای و بساوایی و بینایی و چشایی و شنوایی را حبس کرده ایم یک جایی و فقط وقتی لازم باشند بیرونشان می کشیم از ته صندوقچه و سری می زنیم بهشان تا بوی نا نگیرند! حتی شاید نفتالین هم بگذاریم درون صندوقچه ی نیرو هایمان و کلا فراموششان کنیم!! 


توانایی زنده بودنمان وقتی نیروهایمان فعالتر بودند بیشتر نبود؟

دلم می خواهد کولی بشوم و یک هفته ای این جوری که گفتم زندگی کنم!

تنها مشکلم پیدا کردن یک گاری چوبی زرد قناریست با یک اسب ناقابل!!!!! (آیکون پینوکیو بدون گنجشک هایی که پری مهربون برای اصلاح ابعاد دماغش می فرستاد! )



یلگی!

وقتی نگاهش می کنم با خودم می گویم که حتما خودش است! کلاهی با لبه های پهن گذاشته روی سرش و یک جور خاصی لبخند می زند... 

نگاهش می کنم ... انگار که دود سیگار چین و چرو ک های صورتش را عمیق تر کرده اما بی قیدی لذت بخشی که در دست تکان دادن و بلند بلند خندیدنش هست من را مسخ می کند! 

پیر مرد سیگاری روشن می کند و جوری می خندد که دندان های و سیبیل زردش  روی پوست آفتاب خورده اش می درخشد! 

یله داده به دیوار و هیچ با خودش و هیچ کس تعارف ندارد!

گذاشته تا یک عمر زندگی چروکش کند و روز های طولانی آفتاب صورتش را سیاه کند و دود سیگار دست پیچ لب هایش را کبود . هیچ مشکلی هم با هیچ کدام از این ها ندارد ... 

گذاشته تا این همه سال زندگی یله بدهد به دیوار روحش و زیر سایه ی قلبش آرام بگیرد و یک لیوان آب یخ هم دستش داده ...

زنده بودن ...

کیفیتی است که همه دنبالش می گردیم! و این جستجو موضوع اصلی همه ی تلاش های روز مره ی ماست... دنبال لحظاتی که در آن ها زنده تریم ...دست به هر کاری می  زنیم! 

مثل پیر مرد ...

یله می دهد و بدون فکر کردن به هیچ چیز... و بدون اینکه خودش را تعبیر وتفسیر کند و نگران تعبیر وتفسیر کسی باشد ... بلند بلند می خندد و دستش را در هوا تکان می دهد و هیچ واهمه ی ندارد از اینکه روحش در حال انجام چه کاریست با زندگیش!!! 


چرا گاهی از یلگی می ترسم؟

شما هم می ترسید؟

زنده بودن بدون یلگی محال است...نیست؟