پرنسس

سرم را بالا می گیرم ، ماهیچه های گردنم کشیده شده و غرور در استخوان های ستون فقراتم غوغا می کند راست می ایستم و شمرده شمرده قدم بر می دارم و سرم را این طرف و آنطرف می چرخانم و با لبخند تکانش می دهم و مثلا سلام می کنم به مهمان های خیالی ام... چرخی می زنم آرام و می نشینم روی مبل و فنجان قهوه را با دو تا انگشتم می گیرم و انگشت کوچکم را هم کشیده نگه می دارم و با لبخند قهوه ام را سر می کشم! مو سیقی والس شروع می شود و من دست هایم را دو طرف بدنم نگه می دارم و مثل بال های پروانه ای که دارد /آفتاب می گیرد می بندم و بازشان می کنم ، مثل موج می چرخم و مثل قو آرام و با وقارم! آه ... گیره ی بلورین و زیبایم از موهایم باز می شود و روی زمین می افتد ... آرام خم می شوم! نه ..حتی نیاز نیست خم شوم... همه چیز سبک تر از حد معمول است در دست هایم و مثل پر قو برش می دارم و مثل موج خرمن موهایم را جمع می کنم روی سرم ... 


یه نیگاهی می کنم به راهی که اومدم! گردنم درد گرفته اینقد مثل زرافه کشیدمش بالا!  موقع چرخ زدن و نشستن عسلی رو چپ کردم! نصف قهوه رو برداشتنی از رو میز ریختم رو دامنم! وقتی مثل قو داشتم می چرخیدم افتادم زمین و مچ دستم حسابی درد می کنه کلیپس پلاستیکی رو مو هایی که دیشب شونه اش زدم دهن کجی می کنه بهم و می خنده! ...اه...اصلا به ما نیومده پرنسس بشیم!

دعوا ...دعوا ...سر مربا!

عصبانیم!

ناراحتم!

حس می کنم که ...

اه ولش کنین!

می دونین چیه؟

با یه استادی صحبت کردم و از فکرام برا دانشجو ها گفتم! از اینکه چه جوری می شه علاقه مند ترشون کرد؟

چه جوری می شه با همین امکانات کم دانشکده کشیدشون کلاس... زندگی کرد و درس خوند!

چه جوری می شه بازده کلاسا رو بالا برد!


می دونین چی می گه؟

می گه بقیه استادا باهات دشمن می شن...

تازه کاری نمی دونی... می رن زیرآبتو می زنن! یه جوری که نمی فهمی از کجا خوردی...می دونین؟

راس می گفت...

یه حسی بهم می گه که این دانشگاه چندان هم جای من نیست... گاهی نگاه سنگین استادا رو تو اتاق اساتید حس می کنم...وقتی دانشجو ها میان میریزن سرم وقتی تا سر خیابون اصلی دنبالم میان و تا سوار ماشین بشم راجع به همه چی باهام حرف می زنن...اونوقت ها حس می کنم که داره یه اتفاقات بدی میفته!

هنوز البته چیزی بهم نگفتن از آموزش یا از جای دیگه... 

ولی می دونم که به یه استاد خیلی با سابقه و خیلی خوب یه چیزایی گفتن که کلی بهش برخورده...منتظرم که یکی بیاد سراغم این روزا! منتظرم...

هیچ جا بدون مافیا نیست!

فکر نکنم به این راحتی از رو برم! چیزی که زیاده دانشگاه نیاز مند به استاد ، این ترم نشد ترم بعد! اونم این درسایی که من دارم که اکثر استادا به خاطر سنگینی کاردرس ها راضی به تدریسشون نیستن! اینجا نشد یه جای دیگه!

بالاخره باید یه کاری کرد تا دانشگاه برای دوستای کوچیکم چیزی نباشه که برای من بود...


راستی: ببار ای بارون (برف) ببار! 

                                               ببار ای بارون ببار
                                               با دلُم گریه کن، خون ببار 
                                               در شبای تیره چون زلف یار
                                               بهر لیلی چو مجنون ببار ....ای بارون!


جونم براتو بگه که...

جونم براتون بگه که..بله !! 

الان موقع امتحاناس! 

(چشم بسته غیب گویی کردن یکی از هنرامه که الان رو شد! )  و البته تحویل پروژه ها! 

 

امروز دانشگاه خیلی خلوت بود... به بچه ها گفتم چهار شنبه میام فقط برای رفع اشکال و هر کی هر کاری داشت می تونه بیاد از ضبح من در خدمت همه ی بچه ها هستم! 

 

اون کفش جدید پست قبلی رو هم پوشیدم و خیلی خوشگل و خوشتیپ رفتم یونی!! (دانشگاه) 

به به!  

و نشستم تو یه کلاس خالی تا هر کی کار داره بیاد...

از ساعت ۸ تا ۱۲ هیچ کس نیومد! 

هیچ کس!!!! 

یعنی اومدن! 

اما شاگردای خودم نه!  

یه سری اومدن گفتن خطت خوبه بیا این چند تا خط و برا ما بزرگ بنویس!!! 

یه سری اومدن اشکالای یه درس دیگه رو پرسیدن که اصلا بنده استادش نیستم!!!   

یه سری اومدن گفتن... خلاصه یه عالمه مراجعه کننده ی بی ربط داشتم که اصلا حسابشو نمی کردم!  کلا دورم و گرفته بودن و جا برا نفس کشیدنم نبود ...با یه مجموعه از سوالات تو حوضه های مختلف!!!!

تا جایی که بچه ها رفتن برام ناهار آوردن! دیگه نرفتم اتاق اساتید ...   یعنی فرصتش نبود!

با خودم گفتم خوب شد من اومدم! و گر نه این همه داشجوی طفلکی الان از کی این سوالا رو می کردن؟ 

استادای دیگه قربونشون برم همه تعطیل کردن کلا! 

خوب به نظرم استاد خونه ی دومش دانشگاس... بچه ها باید کسی رو داشته باشن موقع امتحانا اشکالاتشونو رفع کنن! دلم برا بچه ها کباب شد! 

البته انصافا اگه تو طول ترم درس حسابی کار می کردن الان این جوری گیر نمی کردن!

 

راستی : نمی دونم این چه عادتیه داشجو ها دارن! تمرینی که استاد داده رو کلا نفهمیده! 

 اومده از من می پرسه! بش می گم پسر خوب ! وقتی استاد تمرین می ده تو کجایی ... خوب هر تمرینی می تونه زوایای پنهان زیادی داشته باشه! 

البته تو رشته معماری!  باید دقت کنی به خیلی چیز ها تا درست بفهمی که استادت از چه زاویه ای داره به مساله نگاه می کنه... اینجوری که نمی شه مثلا پلان تحلیل کرد! 

باید بدونی تحلیل هندسی می خواد اقلیمی می خواد سازه ای می خواد....چی می خواد؟ ... 

بعد شروع به کار کنی.... و گر نه یه عالمه کار بی هوده انجام می دی که نمره ای هم ندارن!  

 

راستی: نرود میخ آهنین در سنگ!

امروز!

امروز خسته ام...

دلم خواب می خواهد!

از بس کار زیاد بوده این چند وقت! تازه از خدا که پنهان نیست ...از شما چه پنهان همینجوری هم تعداد ساعت های پای  کامپیوتر و لپ تاپم از نصف ساعت های روزم بیشتر بود ...الان که دیگر به دلایل خیلی خیلی عدیده ( که اصلا ربطی به خواندن وبلاگ های دیگران و کیف کردن از قلم شیوای دوستان ندارد  ) بیشتر هم شده است!

اینجور وقت ها است که استاد بیچاره با خود می گوید "کاشکی من هم  دانشجو بودم"

فکر کنید که الان من تصمیم بگیرم که کلاس نروم! یک جماعتی در دانشگاه آواره می شوند و همه جا جار میزنند که استاد فلانی نیامده و آبروی آدم را می برند!!! به خصوص جلوی این آموزشی های بد اخلاق!

تازه ...پیش مدیر گروه هم می روند و مثلا می گویند که استاد فلانی نیم ساعت دیر کرده برویم یا بمانیم و مدیر گروه به تو  زنگ می زند و تو هی سرخ وسفید می شوی که چرا دیر کرده ای!


آخر یکی نیست به این دانشجو ها بگوید که مگر خودتان چقدر منظمید؟

حتما از حال و هوای کار گاه های معماری خبر دارید... به خصوص آخر ترم ها کارگاه های ما خیلی بلبشو می شوند و بچه ها کارهای نا تمامشان را تمام می کنند و کلاس دیگر زیاد آموزشی نیست... همین پریروز برای اینکه می دانستم کلاس 4 ساعته 2 ساعت بیشتر طول نمی کشد به جای 8 صبح 9.30 رفتم... تازه به بچه ها هم گفته بودم که برنامه چه جوری است و قرار است دیرتر کلاس تشکیل شود! 

رفتم و دیدم که کلاس خالیست! من هم از رو نرفتم و نشستم در کلاس خالی! 


تک و توک دیدم که سر و کله ی بچه ها دارد پیدا می شود...

زورم می دانید از کجا می آید؟ دانشجویی که کل ترم ساعت 10 سر کلاس آمده به جای 8 به من می گوید که استاد شما نیامدید بچه ها رفتند خانه هایشان!!!! چرا نیامدید! عجب ...

دیگر باید به این جغله ها هم جواب پس بدهم! می گویم آن موقع که شما دیر می کنید من با شما اینجوری حرف میزنم؟

تازه آخر کلاس می آیید و انتظار حاضر خوردن هم دارید!

بنده وقتم را از سر گذر نخریده ام که بیایم اینجا منتظر باشم ببینم که شما تصمیم دارید تشریف فرما بشوید یا نه!  در ضمن هفته ی پیش گفته بودم که امروز زود کلاس تمام می شود نمی توانم که 8-10 اینجا باشم و تا ساعت یک که کلاس بعدی شروع می شود ، بروم در اتاق اساتید آدامس بجوم! (البته اینجوری نگفتم ها اما دلم میخواست اینجوری بگویم تا حسابی حرصم خالی شود  اینجا نوشتم و حرصم خالی شد )...

خلاصه اینکه دلم خواب می خواهد ...

اما استاد بودن یعنی اینکه باید همیشه سر کلاس باشی تا یک جماعت از تو طلب کار نشوند و تو را به خاطر مریض شدن یا کسالتت به صلابه نکشند...


کلاس شلوغ...

کلاس خیلی شلوغ بود...

رشته ی کلام از دستم حارج می شد و نمی دانستم کجای مطلب بودم!

کلافه شدم ...

با زبان خوش که کاری نمی شود کرد...

به خصوص از دست این پسر ها! کلاس را مثل حمام مردانه می کنند!! هی صحبت می کنند و معلوم نیست در باره ی چه چیز مهمی بحث علمی راه انداحته اند!!! (از قیافه هایشان این را می فهمم و جدیت بحثشان ) می گویم مطرح کنید در کلاس با هم راجع به موضوع شما صحبت کنیم!

"نه استاد ...ببخشید! "

و کمی آرام می شوند و سر و صدا چند دقیقه ای می خوابد!

بعد باز شروع می شود...



ساکت می شوم و قدم می زنم!

تا ته کلاس می روم و بر می گردم!

کلاس ساکت شده و تق تق پاشنه های کفشم تنها صداست!  سنگینی قدم هایم خودم را هم می ترساند!!


"یک در میان بنشینید... خانوم ها و آقایان.. سریع!  جای خودتونو عوض کنید! 3 دقیقه وقت دارید"

"آخه استاد ما.........." 


"آخه نداره ...همین که گفتم! سریع!"


3 دقیقه تمام می شود... کلاس ساکت است...

نفس عمیقی می کشم و به بچه ها نگاه می کنم! بیشترشان سرشان را پایین انداخته اند! 

خودمانیم ها! حس پیروزی دست می دهد به من!

باز لبخند می زنم!

خوب کجا بودیم؟.............


راستی: با احترام به دوستی که با سرچ عبارت "با کلاس بودن یعنی" از اینجا سر در آورده!!

نمی دانم چه بگویم! عاقبت راستگویی؟!

راستش را بخواهید نمی دانم چه بگویم...

بعضی وقت ها آدم در این دنیای دانشجویی یک چیز هایی می بیند که خیلی چیز!! است...

نمی دانم ما که دانشجو بودیم چرا از این کار ها نمی کردیم؟

شاید هم می کردیم و خودمان یادمان نیست...

بعضی از این دانشجو ها انگار می خواهند آدم را در معذوریت اخلاقی بگذارند! از بس که بنده با اخلاقم!! می دانند که در اینجور معذوریت ها به راحتی گیر می کنم!  

قرار بود بچه ها در 3-4 صفحه A3 انچه را از کلاس یاد گرفتند روی یک نمونه بنا  تحلیل کنند و بیاورند!

چیز زیادی نمی خواستم باور کنید...فقط یک تحلیل کوچولو!

بماند که چند هفته ای از این خواهش ناقابل بنده گذشته و هنوز هم خبری از کار های انجام شده نیست...

این هفته یکی از گروه ها بعد از کلاس آمد و گفت استاد این هم از کار ما!

بفرمایید...و یک جزوه ی 50-60 صفحه ای روی میزم می گذارند... 

عرض کردم که "بچه ها ممنون بابت وقتی که گذاشتید... اما من این کارو نخواسته بودم!

کاری که من خواسته بودم جایی نوشته نیست! از هیچ کتابی لازم نیست استفاده کنید!

حتی می تونستید پلان خونه ی خودتونو تحلیل کنید... عیبی نداشت! فقط باید مطالعه می کردید روی  یه نمونه ببینید نکاتی که توی کلاس گفته شده رعایت شده یا نه! همین! "

"استاد ...باور کنید ما خیلی هزینه کردیم! بیست هزار تومن دادیم این کارو برای ما انجام دادن!!!!"

چیزی ندارم برای گفتن سکوت می کنم و کار را ورق می زنم!

"اشتباه کردید... نباید این کار رو می کردید ! یک درخت برای این  همه کاغذی که برای من پرینت گرفتین نابود شده... 

لا اقل بیاید و توضیح بدید سر کلاس که تحقیقتون در باره ی چی بوده و چی ازش برداشت کردید..."

"نه! استاد نمی تونیم!!!" 

با خودم می گویم ...حتی حاضر نیستند بروند یک بار بخوانند ببینند بیست هزار تومن پول بابت چه چیزی داده اند! 

" ببخشید ولی  نمره ای به این کاری که کردید تعلق نمی گیره ( نمی دانم که چرا دارم معذرت خواهی می کنم... ) هر چند خوشحالم که نمی خواهید منو گول بزنید و راحت می گین که این کارو خودتون انجام ندادین... اما به خاطر کار درستتون فقط می تونم بهتون این فرصت رو بدم که بیاید سر کلاس کل کارتون رو توضیح بدین و نمره بگیرین... "

احساس می کنم که شرمنده ام و نمی توانم مستقیم نگاهشان کنم...

فقط می خواهم زودتر بروند و زیاد پا پی نمره ی پروژه ای که انجام نداده اند نشوند...

سرم را پایین می اندازم بلند می شوم  و با سرعت ازشان فاصله می گیرم... چرا باید اینطور باشد؟ چرا کم فروشی می کنند و کار نمی کنند و من چرا از این کارشان خجالت می کشم!!!

اتاق اساتید بوی رخوت و چایی می دهد... کسی هم نیست و من تنها نشسته ام لیست را جلویم باز کرده ام و به دانشجو هایم فکر می کنم...




آمار امتحانم ...

امتحانی که  اینجا ازش حرف زده بودم این شد نتیجه اش!

کلا صد و یک نفر امتحان دادن! که 56 نفرشون زن بودن و 45 نفرشون مرد تقریبا کلاسم مساویه دختر پسراش و این خیلی خوبه! چون وقتی خودم درس می خوندم بیشتر دخترا همکلاسیم بودن! 




کل101 نفربانو56نفرآقا45نفر
درستنادرستدرستنادرستدرستنادرست
55نفر4833232025

54%46%58%42%44%56%


نتیجه می گیریم که خانوم ها کلا بهتر از آقایون عمل کردن!  و دقتشون بیشتره! شایدم زیاد عاشق نیستن و چیزی از هپروت سرشون نمی شه...

شاید هم بشه نتیجه گرفت که آقایون عاشق ترن!!! یا کلا تو فضا سیر می کنن و هپروت رو خیلی دوست دارن... 

در نهایت ...

46% بچه های کلاس خوب کار نکردن و معلوم نبوده حواسشون کجاست... و فقط 54% از پس کار به این سادگی بر اومدن...



قضاوت نهایی با شماست 


پی . اس : جهت رفع نگرانی برادران عزیز از خدشه دار شدنشون!!!! عرض می کنم!

انصافا آقایونی که درست جواب داده بودن بهتر و کاملتر جواب داده بودن و خانوم ها تحلیل کمتری از آقایون روی موضوع داشتن!

حالا اینجا بحث کیفیت و کمیت هم پیش میاد... خیلی کش دار می شه امتحانه ولی اگه بخواین از اون نظرم حساب کتاب می کنم!