شوخی

کیفش را محکم گرفته بود دستش! برایش خیلی عزیز بود. همیشه شنیده بود که مزه ی اولین پولی که دسترنج خودت باشد چیز دیگریست. آن هم بعد از این همه سگ دو زدن دنبال کارو زیر رو کردن نیاز مندیهای همشهری! 

آخر چه کسی حاضر بود به یک نفر دانشجوی سال اولی کار بدهد؟ هیچ کس! مگر اینکه دست به دامن معدل دیپلم و رتبه ی خوبش می شد... و حالا... بعد از یک ماه جان کندن و سر و کله زدن با دو تا بچه دبیرستانی سرتق و پر رو و توضیح دادن یک سری چرت و پرت که یاد گرفتنشان کاری نداشت برای بار ها و بارها و سرخ و سفید شدن از متلک های بچه ها، که به جای اینکه فکر و ذکرشان یاد گرفتن باشد فقط دنبال مسخره کردن دو تا تپق و خاک روی کفش و دکمه ی افتاده ی مانتو بودند! این پول ... خیلی خیلی ارزشمند به نظر می آمد ... با مرور همه ی لحظه ها، محکم تر کیف را به خودش فشار داد و این پا و آن پا کرد. خسته شده بود! این خیابان هم که تمامی نداشت. دراز و بی قواره!

خیابان های بالا شهر اصلا مناسب آدمی مثل او نبود! نه تاکسی نه اتوبوسی... هیچ چی! حتما باید با ماشین شخصی ات می آمدی ... برای بار چندم ایستاد و به امتداد خالی خیابان و راهی که آمده بود نگاه کرد... "خدایا.. یه ماشینی برسون، تو رو جون من!" و چشم هایش را ریز کرد تا ته خیابان را ببنید! باورش نمی شد... یک ماشین.. داشت نزدیک می شد... اما نه! معلوم بود که مسافر کش نیست! اصلا جای شک نداشت.. راننده ی یک بی ام و آخرین مدل باید حتما مغز خر خورده باشد که مسافر کشی کند!

اما... ماشین درست جلوی پای دختر ایستاد.. . زن جوانی با لبخندی مهربان پشت فرمان بود و بغل دستش ،مردی که سرش را پایین انداخته بود و زل زده بود به داشبورد و انگار به زور می خواست جلوی خنده اش را بگیرد. 

"اینجا ماشین گیرت نمیاد خانوم... مسیرت کجاس؟"

"مسیرم؟ آزادی... اما مزاحم شما نمی شم"

"اوووو وه ...چی می گی؟... این همه راه؟... بیا بالا...تا یه جایی می بریمت."

شک کرد. اما خستگی و خیابانِ سوت و کورِ دراز و لبخندِ زن جوان...تسلیم کننده بود! "خوب... پس من تا سر همین خیابون میام" و سوار شد!

" ببینم... از اونور شهر اومدی اینجا برا چی؟"

"والا ..درس می دم.. برا کنکور.. الانم کلاس داشتم. .. ریاضی! "

"باری کلا... خدا تو رو رسوندا... چه حسن تصادفی... منم یه خواهر دارم ... درسش ضعیفه خیلی. خوبه که براش یه معلم بگیرم نه؟ ...اصلا یه چیزی.. تو میای بهش درس بدی؟ ساعتی چن می گیری هان؟ تخفیف بده!!"و قاه قاه خندید...

دختر لبخند زد! همیشه آموزشگاه برایش کلاس می گرفت و 60 درصد هم پورسانت بر می داشت!

"چرا که نه؟!"

 اگر خودش برای خودش کلاس پیدا می کرد بهتر بود...تازه به مشتری ها تخفیف هم می داد!

"خوب... پس یه کاری ...الان که سر ظهره. میریم اینجا یه رستوران هس.. مهمون مایی... یه کم باهات راجع به دستمزد و شرایط ویژه ای که خواهرم داره و اینا صحبت کنیم... علی جان!  تو هم بیا!" علی استقبال کرد و رستوران دو قدم جلوتر را پیشنهاد داد...

"والا... چی بگم" 

کمی فکر کرد... اگر قبول می کرد پولی که بایر به  آموزشگاه می داد برایش می ماند.. بد هم نبود ... 

"خوب... باشه"

چن متر جلوتر  ماشین ایستاد و همه با هم پیاده شدند... زن جلو جلو می رفت و تند تند در باره ی خواهرش حرف می زد. این که شرایط روحی خوبی ندارد و مدت هاست به خاطر سانحه ای ویلچیر نشین شده و از همه جا بریده و ...

دور میز 4 نفره نشستند .زن ؛ منو را برداشت و به دختر نشان داد: " چی می خوری ؟"

دختر نگاهی سر سری به لیست کرد .. اصلا  اسم غذا را هم نشنیده بود! و قیمت ها؟! ... سر به فلک می کشید... 

"هر چی که...شما سفارش بدین فرقی نداره!"

زن سه پرس غذا سفارش داد.. برای سه نفر... حرف می زد و از علی هر چن وقت یک بار تایید می گرفت. مرد هم هر بار تایید می کرد و...به به و چه چه می کرد به دلسوزیِ زن که برای خواهرش سنگ تمام گذاشته و نمی گذارد از زندگی عقب بماند آفرین می گفت ... 

آخر های صرف ناهار بود که تلفن علی زنگ زد... " با اجازه... من یه لحظه برم به این جواب بدم..." و از سر میز بلند شد و رفت بیرون. 

5-6 دقیقه ای به سکوت گذشت . زن،پشت سر هم به ساعت نگاه می کرد.. "کجا موند؟ عزیزم!... من برم ببینم علی کجا رفت... الان میام. تکون نخوریا..." و به سرعت بلند شد و رفت .

دختر برای خودش نوشیدنی ریخت... حسابی لذت می برد ... جای به این تمیزی و شیکی... یک روز قرار های کاری مهمش را در همچین جایی می گذاشت... غذا ی عالی...پذیرایی بی نظیر! همه چیز لوکس و با کلاس! در همین فکر و خیال بود که گارسون آمد سراغش... 

"خانوم چیز دیگه ای میل دارین؟ ... "

"نه ممنون ... "

به ساعتش نگاه کرد... خیلی وقت بود که زن و مرد رفته بودند... شاید یک ربع.. یا بیشتر... یک لحظه ترسید ... سرش گیج رفت... از این که تنها نشسته بود سر میزی که همه ی غذاهایش غارت شده بود خجالت کشید... 

"نکنه نیان" 

یک ربع دیگر هم گذشت! اما خبری نشد... 

"خانوم... صورت حساب رو بیارم خدمتتون ... عذر می خوام... اما این میز برای این ساعت رزرو شده" 

حس کرد رنگش سرخ و سیاه شده... 

"آقا... این آقا خانوم که با من بودن مشتری اینجان؟"

"نمی شناختمشون خانوم... مشکلی پیش اومده؟"

زیر لب گفت "نه!" 

صورتحساب را نگاه کرد... یک لحظه سرش گیج رفت ... 

"این مبلغ اضافه چیه؟ برای سرویس؟!!... اونم ده درصد!"

می دانست که تلاشش برای کم کردن مبلغ صورت حساب بی هوده است و آخرش باید همه را بپردازد... دست کرد توی کیفش و دستمزد نازنین و عزیزش را با کمی پول که توی کیفش بود گذاشت روی صورت حساب و سعی کرد سنگین باشد و به روی خودش نیاورد که پاهایش شل شده و دستش می لرزد.

"ممنون خانوم... بازم تشریف بیارید...اینجا متعلق به شماست"

"هومممم... حتما..." 

نیاز داشت کمی بنشیند... اما بلند شد و آرام از بین صندلی ها راه خروج را پیدا کرد... حس می کرد همه ی گارسون ها دارند نگاهش می کنند و می خندند... در را که باز کرد.. باد خنک خورد توی صورتش که داغ شده بود و آه بلند و سردی کشید... نگاهی به جایی که ماشین پارک شده بود کرد... کسی نبود، ماشین هم!...  پیاده در امتداد خیابان دراز و خلوت راه افتاد!

مجنون

عاشق مجنونم. 

از آن عاشقی های بی دلیل که نمی دانی از کجا می آید و کجا می رود! 

وقتی به آن قیافه ی آویزان و فوتوژنیکش نگاه می کنم دلم برایش پر میکشد که بروم و زیر سایه اش بنشینم. 

با اینکه می دانم سایه ی مجنون کثیف ترین سایه هاست، پر از حشرات ریز سفید و حتی خاک زیر پایش هم چسبناک و مزخرف و به لعنت خدا هم نمی ارزد اما باز هم عاشقش هستم. 

مجنون من بیدیست که با هر بادی می لرزد اما آخرش سر همان جای اولش محکم ایستاده و آنقدر منعطف است که کمتر بادی می تواند شاخه هایش را بشکند و نابود کند.


***

یک روز سر به بیابان زد. اسمش فیروز بود اما مجنون صدایش می کردند. مرد نازنینی بود. سالم و زیبا با ابرو های به هم پیوسته ی مشکی و صورت گندمگون. اندام متوسطی داشت ... شاید حتی کمی کوتاه بود ... هنوز هفت سالش نشده بود که در مغازه ی پر از کتابِ دست دوم  پدرش خواندن را یاد گرفته بود و هر چیزی که دستش می رسید را می خواند. وقتی بچه ها توی کوچه تیله بازی می کردند یا برای وسطی یار کشی می کردند حتی یادشان نمی آمد که مجنون هم می تواند هم بازیشان شود. حتی مدرسه نرفت ... این را بعدا از پدرش شنیدم اما وقتی 12 سالش شد سر زمین همسایه ها می رفت و کمک می کرد تا گندم بکارند یا آبیاری کنند یا درو. دوستش داشتند اماکسی زیاد کاری به کارش نداشت. زیاد حرف نمی زد، یک هو از راه می رسید لبخند می زد و بی مقدمه داس را بر می داشت و دست به کار می شد...

یکی از روز های بیست سالگیش آخرین روزی بود که اهالی روستا مجنون را دیدند. 

راستش  زیاد هم دنبالش نگشتند.می دانید؟ جای خالیش حس نشد. گاهی از این کار ها می کرد که چند روزی برود جایی بی خبر و برگردد، کسی عادت نکرده بود به همیشه دیدنش. 

اما آن بار با همیشه فرق داشت. مجنون رفت و دیگر بر نگشت. تا یک روز خبر آمد که در قونیه دیده اند که لباسی سفید پوشیده بوده ریش هایش تا روی سینه اش می رسیده ...بعد از آن گاهی خبری از او می آمد که مثلا او را در روستایی در یزد دیده اند که داشته قنات می کنده یا در اصفهان زل زده بوده به گنبد مسجد شیخ لطف ا... و سه روز تمام از جایش تکان نخورده بوده،  یک بار هم توی قایقی دیده بودندش که برای صید مروارید رفته بوده دریا... می گفتند مجنون یک ساعت بدون نفس کشیدن زیر آب می رفته و یک بار که رفته دیگر بر نگشته ... اما هیچ کس فکر نکرد که ممکن است بلایی سرش آمده باشد... حتی وقتی که کمی بعد تکه های پارچه ی سفید، کثیف و خون آلود، روی آب تا ساحل آمد... 


 

سر ساعت 12

سر ساعت 12، در ها را که می بندند و قفل و زنجیر می کنند... تازه اهالی ساختمان بیدار می شوند و رفت و آمد ها شروع می شود. 

تازه چشم هایم سنگین شده که صدای داد و فریاد می آید و چن تا صدای دخترانه جیغ می کشند و دست می زنند و هورا می کشند! با خودم فکر می کنم که چیزی نیست... حتما غذا برای خوردن آماده شده که این همه خوشحالند...زندگی خوابگاهیست دیگر! اینقدر خسته ام که فکرم کاملا مشوش است! مغزم نا آرام و به هم ریخته است... "چاه فاضلاب را کجا بکنیم بهتر است؟ یکی از بام ها شیبش بد در آمده ... این همه خورده ریز دور ریختنی داخل کمد ها را که دم در خانه ریخته ام کی بریزم بیرون؟ توی این نرم افزار کوفتی جمع و جور کردن تری دی سایت و فکر بد بختی های ناشی از آن! و این همه چیز تازه که از این نرم افزار تازه از روی سی دی های آموزشی این چند روز یاد گرفته ام ، مسافرتی که واااقعا چندان مایل به رفتنش نیستم !"... چند روز است چیزی ننوشته ام و از هیچ جا خبر ندارم! چند روز است که همه چیز توی سرم مانده و آماس کرده! و شب ها موقع خواب همه ی شان با هم میا آیند توی سرم و خودشان را می کوبند به در و دیوار مغزم! با خودم فکر می کنم که اینطوری موفق نخواهم شد بخوابم. باید تمرکز کنم روی خوابیدن... به هیچی فکر نکن ...فکر نکن ...فکر نکن ... اما فایده ندارد! مغزم بیدار است و رضایت نمی دهد به خوابیدن! من هم مجبورش می کنم به یک شمع فکر کند. یک شمع در حال سوختن... تمرکز می کنم روی شعله ی شمع که کمرش گاهی باریک می شود و گاهی کلفت و هی قر می دهد و می چرخد دور خودش ... شاید دارد نسیم گیجی می وزد... این شعله ی طناز از کمر خم می شود و سرش در طول مسیر نسیم کشیده می شود... در گیر شعله شده ام و مغزم دارد آرام می گیرد...کم کم... که...

"شترق" و شلیک خنده ی چند تا مرد! شاید ده تا... شاید هم نه کمتر، یا بیشتر! گیجم و خسته. دلم نمی خواهد بلند شوم!بعد هم صدای نا مفهوم چند نفر و "تق تق" پاشنه های زنی که توی راهرو ی ساختمان دارد می دود و می خندد!و پشت سرش مرد ها کف می زنند و دنبالش می کنند! صدای آهنگ بلند شده و همه ی ساختمان را پر کرده است.. " ول کام تو د هتل کلفرنیا... ساچ اِ لاولی پلیِس... ساچ اِ لاولی فیِس..."  به زور خودم را می کنم از روی تخت و تلو تلو خوران خودم را می رسانم پشت در و از چشمی نگاه می کنم همه ایستاده اند دور دخترک باریک و ریز اندام و او هی پا می کوبد و می چر خد و دست هایش را به شدت جلو و عقب می برد و سرش را طوری می گرداند که مو های بلند و صافش مثل شلاق بخورد به صورتش و گونه های مرد ها... می خواهم بروم بیرون و داد بزنم که بروید توی خانه ی تان ... وسط راهرو، این موقع شب.. که ... در را باز می کنم و دهنم را برای جیغ زدن تا جایی که می توانم باز می کنم ... اما کسی توی راهرو نیست! هیچ کس! و چراغ همه ی اتاق ها خاموش است!




راستی: شما در مقابل دوربین مخفی بودید!!!

تمام این مدت تولدم نبود! در واقع هنوز شش ماه مونده تا بشه!!!

من متولد 9 فروردینم... با این وجود از همگی برای اینکه تولدم رو بهم تبریک گفتین ممنونم و تولدتون رو تبریک می گم تا بی حساب بشیم!

تولد

متولد شدن حتما کار سختیست!

یادم نیست که چطور این کار را کردم؟! از کجا فهمیدم وقتش است؟! چطور چرخیدم و با سر از شکم مادرم بیرون آدم؟ حتی آن دست هایی که کمکم کردند و به پشتم سیلی زدند تا گریه کنم را به خاطر نمی آورم!

اگر همین امروز بخواهم متولد شوم... نخواهم توانست! هر چه بیشتر فکر می کنم ...می بینم که حتی نمی دانم وقت تولد دوباره ام رسیده است یا نه!





کسی آن بیرون منتظر من است تا اولین سیلی را به صورتم بزند؟

مزایای رذایل اخلاقی!

نا مهربانی گاهی بهتر است!

چشمانت را ببندی و پشت کنی به همه چیز و دندان هایت را محکم روی هم فشار بدهی . قلبت سرد باشد و سخت و از هیچ چیز به درد نیاید! اگر هم آمد... فقط عصبانی بشوی و همین! نه غم و نه عشق ... هیچ کدام را نشناسی و نزدیکشان هم نشوی!

بعد از یوسف ادامه ی پیامبری از نسل او نبود. پیامبری از نسل شمعون و یهودا (برادران یوسف) بود که روزی نامهربانانه یوسف را در چاه انداخته بودند.




نتیجه : اگر از کسی نا مهربانی دیدین... فقط به خاطر نسل بعدی شونه! فقط ...

نقش اول

برگشت اونور و نیگا کرد و پشت چششو نازک کرد و لباشو غنچه کرد و گفت :" آره سمیرا جون ... نقش لیلی رو من بازی میکنم تو فیلمه. اسم فیلمی هم همون لیلیه! خیلی باحاله که به عنوان اولین کار نقش اول رو بهم دادن ..نه؟! آخه خانومِ ... که برای انتخاب بازیگر اومده بود بهم گفت صورت شیرینی داری. خیــلـــــــــی فیزیکِ جذابی داره!! "

چشاش هی اینور اونور می گشت و رو صورت سمیرا نمی موند . مطمئن بود از حسادت داره می ترکه! روشو اونور کرد.. " حالا باید برم ازشون فیلمنامه رو بگیرم . هنوز نخوندمش! " کیفشو برداشت و خودشو جم و جور کرد و دو تا ماچ راه دور برا سمیرا فرستاد و ازش دور شد...

***

خون داشت خونشو می خورد! صورتش قرمز شده بود از بس لب پایینشو به نیش کشیده بود کم کم داشت زخمی می شدبا عجله چشاش رو خطا می چرخید و اول هر سطر دنبال کلمه ی لیلی می گشت !!سرش تقریبا داشت گیج میرفت و ضعف کرده بود و فقط تند و تند ورق میزد! یعنی هیچی؟! حتی یه خط دیالوگ؟! از اول تا آخر فیلمنامه لیلی فقط رو تخت خوابیده بود و ...همین!




جنگ جنگ تا...

اگر از احوال ما جویا باشی من خوبم نقطه (علامت پایان)

ملالی نیست جز دوری شما علامت تعجب

فقط این روز ها نمی دانم چرا همه چیز جور دیگریست علامت سوال

انگار از همیشه تنهاتر و غمگین تری علامت تعجب

این روز ها موهایت مثل همیشه بلند نمی شود سه نقطه و ستاره های توی چشم هایت کم سو شده اند نقطه علامت پایان 

شاید فیتیله ی شمع چشمهایت تمام شده که دیگر علامتی از تو نیست و من لا بلای همه ی ترانه های غمگین دنیا دنبال رد پای تو می گردم در حالی که ٬ هیچ علامتی توی نوشته ها و نامه هایت نباشد هیچ جا نقطه نگذاری... از چیزی تعجب نکنی و چیزی برایت آنقدر مبهم نباشد که نیاز به علامت سوال داشته باشی روزی که همه چیز برایت به یک علامت ختم شود :

علامت عشق!

می دانم برایش می جنگی برای یک علامت ناچیز که حتی مثل علامت پایان یا تعجب یا سوال شکل اختصاری هم ندارد تا ته جمله های عاشقانه ات بگذاری... و تو مجبورمی شوی همه ی جمله های عاشقانه را با نقطه یا تعجب یا سوال تمام کنی! 

امروز تو بزرگی و دنبال علامتی می گردی که تا بحال کسی انگار به فکرش نرسیده  می توان علامت عشق ساخت برای آخر جمله های عاشقانه ی تو! و تو در گیر دو چیزی ... که  هر دو تا جنگ است ٬ برای یک علامت!! وحشی و کشنده!  

شاید بعد از جنگ ...پاداشی هم در کار نباشد!حتی  آن علامت اختصاری کوچک را  هم نتوانی به دست بیاوری ...پاداشی کوچک ...آنقدر که روزی... وقتی... بی رمق و خمیده شده بودی دلت بیاید با خودت بگویی ‌«لا اقل ارزشش را داشت ٬ عمری جنگیدم و این علامت اختصاری را وارد گنج نامه ی واژگانم کردم »... تا آخرش فقط بجنگی و بجنگی و ... بی هوده! 

علامت پایان 

علامت تعجب 

علامت سوال  

قبل از ما ٬ من ٬‌تو ... خیلی ها تمام عمرشان برای این علامت جنگیده اند. اما .... چیز های دیگری هم هست که می توان برایشان جنگید! شاید حتی چیز هایی بهتر! بهتر از یک علامت نا مانوس که از زمان دایناسور ها(علامت تعجب) تا امروز هنوز جایی بین علامت های اختصاری ندارد!!! 

اگر از احوال ما جویا باشی ...من خوبم 

ملالی نیست جز دوری شما 

فقط این روز ها نمی دانم چرا مو هایم بلند نمی شود 

و ناخن هایم همیشه کوتاه است 

صورتم سفید تر از همیشه است 

و وقتی لبخند می زنم دندان هایم دیده نمی شود!  

ستاره های چشم هایم کم سو شده اند ...شاید فتیله ام دارد تمام می شود!  

 ***

برم دیگه! باید فیتیله رو عوض کنم و سپس !!! فکر نان کنم که خربزه ... آب است!  

 

راستی : یادم نبود!!! خداییش دلت میاد؟

من خسیسم؟ 

انصافا هر وصله ای بهم بچسبه (دقت کن عزیزم.... هر وصله ای...) این وصله هه بهم نمی چسبه! کجا بریم کُفی شاپ!!! بخوریم؟!!  

پ.ن: الان همه تون به راه راست هدایت شدین دیگه؟ 

عشق هر چن خیلی باحاله و قلقلک می ده دل آدمو!... آآآآمآآآآآ .... فکرشو بکن! حتی یه علامت  اختصاری نداره! اصلا در شان ما نیس دنبال این چیزای جزویِ بی نشان! بریم!!