نه سالم بود اونروزا

نه سالمه

نشستم رو دوچرخه ام

دوچرخه ای که بخشی از وجودمه از بس باش تو کوچه های دور و بر خونه ول می گردم!

لباسای سبز تنمه... با گلای ریز سفید و صورتی و زرد... سر آستیناش کشباف داره و چین چینیه... مامانم تازه برام دوخته ..مو هامو شونه کردم و بستم . دارم می رم از آقا مظفر بقالی سر کوچه یستنی بخرم... برای معلمم و معلمای مدرسه ... برای دفتر مدرسه!

قراره کارنامه ام رو بگیرم. با یه کارت هزار آفرین با یک گل خوشگل گنده روش که بهم می گه دستت طلا بچه... گل کاشتی امسال... دمت گرم! بیست! بیست! بیست! بیست! بیس....ت!



مانتو شلوار مشکی تنمه... به زودی می شه سی سالم! واستادم جلو ی مفازه و دلم سفال آبی می خواد که توش آب دوغ خیار درست کنم تا این همه حرارت درونم و یه جوری خنک کنم!

ذهنم درگیر نه سالگیمه و اون همه رنگ تو لباسم... چه دلی داشتم! بی خیال ، سبک ، امروز ولی دلم لک زده برا اون همه سبکی و رنگ و بی خیالی اون روزا... کمی سرم درد می کنه و دل تنگم ... دل تنگ ... 

شونه هام سنگینه ... انگار دو تا کوه رو شونه هامن! اسم یکی از کوه ها نکیره اسم اون یکی کوه منکر... من که عاشق لوازم تحریرم! اینا هم مثل منن ... یکی یه مداد ، گرفتن دستشون با یه عالمه کاغذ که چپوندنشون تو یه جلد چرمی کلفت و یه سری سیاهه هم به جای صندلی گذاشتن زیرشون .. نصف کاغذا رو که نوشتن... نصف دیگه شم سفید بغل دستشونه ... 

سرک می کشم تا ببینم رو این کاغذایی که الان دستشونه چی دارن می نویسن ... چی می نویسن؟ از دلتنگیم از سردردم ... از زندگی ...  از این همه سنگینی و بار که از نه سالگی تا سی سالگی هی ریختم تو کوله ام ...

و... باری که تو سی سالگی جمع کردم!

شاید از اینجا هم نوشته باشن اون دو تا ... شاید کاری کردم که نباید... شاید رو کار نامه ام کارت هزار آفرین با یه گل گنده نباشه!!

شاید برا همینه که برا این دو تا مرد،که رو شونه هام نشستن و از نه سالگی تا الان باهامن بستنی نخریدم هیچ وقت... هیچ وقت با ذوچرخه و لباس سبز نرفتم بهشون خسته نباشین بگم ...مثه مدیرای مدرسه ام ...


شاید از شمام نوشته باشن ...از شما ها...

که منو خوندین...

شاید دل کسی رو شکستم!

شاید پستی گذاشتم که کسی غمگین شده!

شاید دلتنگی و سر درد این روزام رو ریختم اینجا ...شاید شما رو سهیم بار هستی خودم کردم... سنگ صبور ، دوست ، یار ، شاید عشقم بودین ... بعضیاتون بیشتر ، بعضیاتون کمتر ...

 

ممنونم ازتون...

با تمام وجود...


حالتون ... حالمون ... آرزومندم که متحول بشه به حالی خوش... بستنی بخریم برای مردای روی شونه هامون! ... البته نه به عنوان رشوه ... برا تشکر عرض می کنم!! 



مرد خوبی بود.

مرد خوبی بود!

خدا رحمتش کنه! بیامرزدش!... همیشه می خندید... شوخ و شاد و شنگ بود!



اما .... 


خدا رحمتش کنه... کارش و چند سال پیش از دست داد. چن تا قرار داد داشت با صدا سیما بعدش پسر تازه دامادشم کارش و از دست داد و مهمون خونه بابا شد... چرا؟ نمی دونم! از اوس کریم بپرس چرا ها رو...


 ... تا اینکه چن وقت پیش تصادف کرد و چن ماهی پاش تو گچ بود ... پلاتین گذاشتن تو پاش تا باز بتونه سر پا واسته!


خدا رحمتش کنه!... همیشه می خندید ... اصلا بش نمی یومد بمیره... اونم اینجوری ... دم عید.

چن وختی بود هشت خونوادش گرو نهش بود... شده بود تو یه شرکت معمولی یه کارمند معمولی... همیشه می خندید اما درد داشت... 

یه روز که مثه همیشه می خندید ...با خنده رفت اداره بیمه...

خودش رو بیمه کرد...

بیمه ی عمر

چه مبلغی؟

نمی دونم.

بعد برگشت خونه.

می خندید.

شاید صورت زن و بچه اش رو بوسید...

شایدم نه!

حتمن بهشون نگفت داره چیکار می کنه...

چند تا شوخی کرد با پسرش و دختراش و ....

شاید تو خونه اون کارو کرد...شایدم بیرون از خونه خودش رو راحت کرد ....

نمی دونم!

اما ، مرد خوبی بود.

همیشه می خندید.

بعد از اینکه خودش رو بیمه کرد.

بیمه ی عمر ...

.

.

خدا رحمتش کنه! امروز ختمش بود...


الهام نیستم

من الهامم!

اما الهامی در کار نیست!

این روز ها از وحی و پیام های الهی و الهام به دل خبری نیست!

این روز ها اسماعیلم!! قربانی تعهدی که روزی با خودم بستم...برای زندگی! ساده لوحانه ، اما الهامی در کار نبود تا از ناکجا گوسفندی بیاید برای قربانی شدن به جای من!


در قربانگاه ... با دشنه... روی یک سنگ دراز کشیده ام و سرم را بالا گرفته ام... منتظر ... 

شکننده... 

آرزو هایم را بسته ام و در بقچه ای زیر پایم گداشته ام... همراه من دفنشان کنید...شاید اگر حشری باشد به دردم بخورند!



من الهام نیستم!

اسماعیلم در قربانگاه بی ناجی...



عقل!

اگه عقل داشتم! یه ذره ... فقط یه ذره ...

چه کار ها که باهاش نمی کردم!!

کلی کار های خوب...

مثلا چی؟

.

مثلا

.

.

مثلا

.

.

مثلا

.

.

خوب ندارم عقل که... اگه داشتم حتما می دونستم باهاش چه کارایی می شه کرد! 

روبروی در آبی 2

نیم ساعتی ایستادم کنار خیابان! روبروی در آبی..منتظر کسی نبودم...کسی هم منتظر من نبود!

آسمان صاف بود... نه مثل امروز که برف و باران با هم می بارد روی درخت های حیاطمان... 

نشسته بود کنار دیوار سرش را گذاشته بود روی آرنجش! سه چهار تا از دوست هایش هم کنارش بودند... بعدا فهمیدم که دوستش هستند...

سیل بود که می آمد ...زیر آسمان صاف انقلاب ... سیل محبت! هر دو دقیقه یکبار زنی یا مردی زانو می زد کنارش ! و کیف های چرمی مارک دار یا جعلی باز می شدند و خالی می شدند در دامنش...

می خواستم بروم برایش یک ترازو بخرم...عین ترازویی که روبرویش گذاشته بود ... اما شاید ترازوی شکسته اش بهتر کار می کرد برایش...

سیل محبت بود که می بارید و چشم هایی که پر می شدند از اشک تا به پسر روبروی در آبی بگویند که دوستش دارند و نمی گذارند تا صاحب کار بد اخلاق و اخمویش به او از گل نازک تر بگوید!

از قلب های بعضی ها خیلی خوب می شود استفاده کرد...حتی نمی گویم سواستفاده! حتی...

وقتی به کسی محبت می کنی مسئول می شوی... اما چقدر؟ تا کجا؟ این سیل محبت باید به کدام رود خانه بریزد؟

شاید محبت کردن خیلی احمقانه است ، وقتی بی هدف باشد...


دنیا خیلی خیلی نا مهربان تر و بی هوده تر از آن است که صادقانه سعی کنی به کسی احساس بهتری بدهی!



متاسفم!

متاسفم!

متاسفم!

روبروی درب آبی 1

 

تهران 

انقلاب 

آستانه ی عید سال ۹۰

از من نترس

جای تو می گذارم خودم را!

سختت نیست؟

وقتی به من می گویی حرف نزن و غم هایت را بازگو نکن؟

اگر من چیزی نگویم ، از کجا می فهمی کجای کارت اشتباه بوده و چه کاری را نباید می کردی تا دل من را نشکنی ؟

شاید احساس ناتوانی می کنی و فکر می کنی از پس حل کردن هیچ چیز بر نمی آیی و به همین خاطر نمی گذاری من حتی زمزمه کنم! شاید واقعا مشکل من اینقدر ها هم بزرگ نباشد!

شاید اگر بگذاری حرفم را بزنم...زود ...خیلی زود... همه چیز بهتر شود و دنیا به روی من و تو لبخند بزند!!!

از من نترس!

من از همین خاکم... همین جا کنار تو در همین کوچه های خاکی بازی کرده ام... با هم از دوچرخه زمین خوردیم! با هم روی سرسره هایی که زیرشان فقط قلوه سنگ بود سر خوردیم و زانو هایمان زخم شد ، شاید همان روز ها بود که خاک کوچه پس کوچه های شهرمان از همین زخم ها وارد خونمان شد!! روی زمین های بازی پارک سر کوچه که پر از شن بود و نمی گذاشت کمی سرعت بگیریم موقع دویدن ، دویدیم و گرگم به هوا بازی کردیم!

شاید یادت رفته باشد! اما من یادم هست... بچه که بودم گاهی موشک خانه ی همسایه ی مان را ویران می کرد و من می ترسیدم ساعت های درسیِ پناهگاه و آب قند هم زدنم برای معلم کلاس اولم که نیمه جان به دیوار تکیه داده بود هنوز جلوی چشمم است! هم کلاسی کناری من از روزی برایم تعریف می کرد که خانه اش در خرمشهر با خاک یکسان شده بود و شعر "یه توپ دارم قلقلیه ..." را برایم می خواند! اما آخر شعرش بابا نداشت که به او عیدی بدهد! یه توپ قلقلیه ساده ... از این ده تومنی ها که 2-3 لایه اش می کردیم تا فوتبال بازی کنیم !!!

یادت هست؟ روی نیمکت می نشستیم و موقع امتحان همکلاسی وسطی ، من یا تو فرقی نداشت ، روی زمین زانو می زدیم و املا می نوشتیم؟ یادت هست تو یا من خسته می شدیم و جایمان را عوض می کردیم تا پاهای خواب رفته ی مان بیدار شود؟ یادت هست از روی دست من می نوشتی و غلط هایت املایت را اصلاح می کردی؟ من همانم! غلط های امتحان زندگیت را از روی دست من پیدا کن و اصلاح کن!!

از من نترس!

حرف های من برای همین خاک است که از زخم سر زانویم وارد خونم شده... همین خاک که هنوز ویرانی آشوب و جنگ در شهر هایش دیده می شود...

شاید اگر بگذاری حرف بزنم... بزنیم ... همه چیز بهتر شود...

لطفا به من گوش بده... من را، دست نوشته هایم را ، پاک نکن! بگذار با هم بسازیم... شاید نقطه ی مشترک من و تو جایی بین حرف هایمان پیدا شود... مهربان باشیم با خاکمان و نیمکت را بر گردانیم به کلاس ...روی صندلی های تک نفره ی دسته دار نشستن لذتی ندارد...باور کن!




این پست بنا به در خواست آقای روح پیچیده ی پر مخمصه گذاشته شده!

با یک پیام ساده!.... ف..ی...ل...ت...ر...ی...ن...گ؟...چرا؟!!

شما هم بنویسید! اگر خواستید!! حرف را باید زد! مومو گوش است برای شنیدن! اما باید بعضی حرفها را زد تا زخم هایشان مضمن نشود...تا ،  مثل تاولی نباشد که بترکد و پوست لطیف بدن هایمان را بشکافد و خون و چرک و سیاهی بیرون بریزد!