تولد

متولد شدن حتما کار سختیست!

یادم نیست که چطور این کار را کردم؟! از کجا فهمیدم وقتش است؟! چطور چرخیدم و با سر از شکم مادرم بیرون آدم؟ حتی آن دست هایی که کمکم کردند و به پشتم سیلی زدند تا گریه کنم را به خاطر نمی آورم!

اگر همین امروز بخواهم متولد شوم... نخواهم توانست! هر چه بیشتر فکر می کنم ...می بینم که حتی نمی دانم وقت تولد دوباره ام رسیده است یا نه!





کسی آن بیرون منتظر من است تا اولین سیلی را به صورتم بزند؟

من شش پا دارم

من شش پا دارم .

دو تایش مثل مال شماست... چهار تای دیگرش فلزی است و بلبرینگ و لاستیک دارد و باید هل بدهمشان.. لابلای راهرو های پر از بسته بندی های رنگ و وارنگ . چهار پای دیگرم قرضی است! در این فروشگاه که آدم را مسخ می کند و چشمهایم را دنبال خودش هر جا که دوست داشته باشد می کشد... 

دو دست دارم ... که برای پر کردن این سبد لعنتی ...فکر کنم کم باشند!  

جنون خرید توی این فروشگاهها آدم را دیوانه می کند... و همیشه نداشته هایت توی قفسه های مرتب و طبقه بندی شده به تو لبخند می زنند و صدایت می کنند!   

خوراکی از این طرف .. قفسه های پوشاک از آن طرف لوازم برقی سمت راست... کمر بند هایتان را محکم ببندید و سر کیسه را شل کنید... خانه ی شما برازنده ی همه ی این رنگ ها و جنس هاست! اصلا ما همه ی این قفسه ها برای شما و مخصوص شخص شخیص شما طراحی و تولید کرده ایم! 

زندگی با این ها آسان و ساده می شود! با همه ی این ها!  

در دو دقیقه سوپ بپزید برای سرما خوردگی و باقی وقت  خود را به "دی دریمینگ" و خیال بافی بگذرانید ...  

تب ریز

یه کیسه پلاستیک نارنجی.... از اینایی که دو تا دسته سیاه دارن دستش داشت، که توش پر بود..  از... نمی دونم! خیلی سعی کردم بفهمم... شاید نون خشک...شاید مقوا! شاید...


به عمرم ندیده بودم صورت یه زن اینقدر چروک داشته باشه.

کیسه رو کنارمن، منِ غریبه ... ول کرد و بدون حتی یه نگاه خشک و خالی سرش و انداخت پایین و رفت...

وقتی دوباره برگشت یه لیوان آب جوش دستش بود ... یه چای کیسه ای در آورد از تو کیسه ی نارنجی و گذاشت تو لیوان.

فقط همین یادمه ازش و تصویرش وقتی تو یه دستش چایی و تو یکیش کیسه ی نارنجی بود و داشت می رفت!

***

سال 57 رفته بود سوئد... دارو ندارش رو فروخته بود تا تو قلبش باتری بذارن. بهش گفتن اگه وسایل برقی دور و برت نباشه تا آخر عمرت کافیه برات ... تاااا آخر عمر!

هر کی می نشست تو ماشینش اول از همه تابلویی رو می دید که نوشته بود " خواهش می کنم صحبت با موبایل را به خارج از تاکسی موکول کنید" ... اما...

مرد برای باقی عمرش باید یه بار دیگه دار و ندارش رو می فروخت تا تو قلبش باتری بذارن ...


***

***

***

تبریز... شهر زیبا و دوست داشتنی من... چقدر دلم براتون تنگ شده بود. برای کوچه هاتون ... برای خیابوناتون ... برای دونه دونه سنگ های توی خیابوناتون برای هواتون ..برای هواااتون.

تبریز ... شهرم... عزیزم... که دونه دونه ی مغازه های شهنازتون برام بو و طعم روزهای مدرسه رو زنده می کرد.

و...

مدرسه ام که 12 سال پیش برای آخرین بار دیده بودمت. چقدر عوض شده بودی... چقدر بزرگ شده بودی .. پیر شده بودی و رنگ سنگ های دیوارات تیره تر از قبل بود ... بدون ما... چقدر ساکت بودی... بچه های امروز، در کنارتن ..اما تو تنهایی و من حست می کردم... هیشکی مثه ما بهت عادت نمی کنه، هیشکی بلد نیست مثه ما با در و دیوارت بازی کنه... روی هیچ کدوم از درات جای انگشتای رنگی بچه ها نبود!!!...

داری کم کم پا به سن می ذاری... اما من با دیدنت بچه شدم!   12 سالم شد و تو حیاطت گرگم به هوا بازی کردم... 18 سالم شد و دنبال معلم هام از پشت ستون بزرگ بین کلاسا سرک کشیدم... امروز ... 12 سال و اندی از اون روزا می گذره ... همه ی عزیزا بجز یکی دو نفر بازنشسته شدن یا دیگه بین ما نیستن... بدون من... بدون اینکه ...حتی ...قبل از رفتنشون بتونم ببینمشون و بهشون بگم که چقدر دوستشون دارم و داشتم.


***

با وجود اون همه خاطره .... اون همه شیطنت های بچگانه و جوونی های تو خیابونا و کوچه ها تو شهرم غریبه بودم... بین صاحب مغازه هایی که عین قبل بودن و فقط موهای ابرو هاشون بلند تر و سفید تر بود بین عکسا و تصاویری که دیگه نبودن ... تو خاطره هایی که چیزی ازشون باقی نمونده بود... و غربت عجیب غریبی که نقشه ی توی دستم به رخم می کشید!

***


وقتی یه خیابون.. یه کوچه.. یا... یه گذر ... نابود می شه ... جای یه چیزی تو دل کسایی که یه روزی اونجا پاتوقشون بوده و توش عاشق شده بودن یا ول گشته بودن یا .... خالی می شه. یه چیز خیلی مهم... خاطره ی جمعیِ یه نسل!


باورت می شه؟

انگار نمی شناختمت تبریز...