مادر شدن

وقتی به دست و پاهای کوچولوش نیگا می کنم که هنوز پوستش صاف و کشیده نشده...

وقتی موقع شیر دادن بهش هزار بار فک می کنم که چطوری باید این کارو انجام بدم تا راحت تر باشه...

وقتی موقع شیر خوردن اخم می کنه بهم و چنگم می زنه...

وقتی موقع شیر خوردن چرت می زنه و مک الکی می زنه تا زمینش نذارم!

وقتی می خنده با فرشته ها! 

وقتی تو خواب صورتش یه لحظه می خنده و یه لحظه گریه می کنه... 

وقتی

وقتی

وقتی به دنیا اومد... پرستار اوردش که ببوسمش. هیچی از صورتش نمی دیدم! یه دهن بزرگ بود که کل صورتش رو پوشونده بود و داشت جیغ بنفش می زد! تکنسین اتاق عمل گفت از امشب باید هایده گوش بدی! پرستار گیر داده بود که ببوس کوچولو رو! گفتم این کوچولو که همش دهنه! کجاشو ببوسم؟ بعد پرستار برش گردوند و یه کوچولو از لپش رو که قابل دسترس بود چسبوند به صورتم! حس می کردم زیادی خستم که پوست لطیف دخترکم به صورتم بخوره! دلم براش سوخت... حقش بود مادرش سرحالتر باشه... زیادی خسته بودم واقعا سرم داشت از درد می ترکید... دکتر گفت از استرسه زیاده... آروم باش.  تا صورت دخترم خورد به صورتم کمی آروم شدم گریه ی دخترم هم آروم شد! باورم نمی شد! واقعا باورم نمی شد. همه چیز انگار یه خواب بود... بدون هیچ برنامه زیری و آمادگی قبلی... 

دلم می خواست بخوابم... اما فقط تونستم چشمام رو ببندم... بعد هی به خودم می گفتم به هیچی فک نکن...بخواب...الان دخترک میاد پیشت!



دو هفته از اون روز گذشته. تو این مدت خیلی فک کردم که چجوری می تونم از اومدن دخترم بنویسم؟ اما هیچ جمله ای برای شروع گفتن تولد دخترم هم حتی راضی کننده نبود! هیچ وقت باورم نمی شد که می شه اینقدر عاشق چیزی بود! 

موجود کوچولویی که نمی تونه هیچ کاری کنه! حتی از زدن باد گلو بعد از غذا هم ناتوانه! و وقتی می خواد دشویی کنه کلی زحمت می کشه تا موفق بشه... مثه جوجه ی پرنده ها تو لونه که با نوک باز سرشونو اینور اونور می برن تا مادر پدر براشون غذا بیارن ... اینم دقیقا همونجوری دهنشو وا می کنه و دنبال غذا می گرده... اما با همه ی ناتوانیش این توانایی رو داره که 4-5 تا آدم بزرگ و دکتر مهندس مملکت رو به شدت سر کار بذاره!

شاید باور نکنید! اما هر کاری که می کنه یه پروژه جدید تو خونه ماست! وقتی می خواد آروغ بزنه رو دوش هر کی باشه فرقی نداره بقیه ی اهالی خونه (هر بار حدود 3- 4 نفر) دنبالش راه میفتن و اینقدر زل می زنن بهش تا نی نی آروغ بزنه! دقیقا به همین شدتی که گفتم!!!

داستان عوض کردن پوشک هم که خودش یه ماجرای ادونچره!

بعد از آماده کردن لوازم تعویض... مهندس فلانی آب ولرم آماده می کنه! دکتر فلانی پوشک قدیمی رو باز می کنه! مهندس پدر بچه می پره او حموم تا نور چشم رو بشوره و مهندس مامان این بیرون با پوشک تمیز مترصد بستن نی نیه! تازه اگه همه چیز خوب پیش بره و وسط کار خانوم جان دوباره خراب کاری نکنه و همه ی زندگی رو به گند نکشه!!!

غذا خوردن و حموم کردن و نق زدنای گرمی و سردی هوا و نفخ شکم هم هر کودوم داستان متفاوت و منحصر به فردن!

اکثر این کارا خسته کننده ان! به خصوص شب بیدار موندن برا شیر دان به نی نی واقعا طاقت فرساست! بعضی وقتا سر شونه ها و کتف ها و گردن به شدت از نگر داشتن طولانی  دخترم تو بغل در یک حالت تحت فشاره در حدی که می تونم گریه کنم! اما جالب اینجاست که اصلا انگار آدم توان دیگه ای داره تو این دوران! یعنی در حدی که می دونم داره ازم به عنوان پستونک استفاده می کنه و خبری از شیر خوردن نیست... اما باز طاقت میارم! عجیبه... نه؟ اگه خودم شاهدهمچین صحنه ای باشم در مورد کس دیگه بهش می گم "بذارش زمین بخوابه" ... اما حالا که خودم جای مادر بچه ام ... دلم نمیاد از دهنش سینه رو بکشم بیرون!

در حالی که از سر درد دارم می میرم دخترم گریه می کنه! وقتی بلند می شم که بهش سر بزنم وقتی از راه دور داد می زنم "جانم مامان جاااااننن!!!" یهو سردردم تموم می شه!

نصفه شبه و از بی خوابی دارم پر پر می شم! اما تا نی نی یه "اه" کوچولو می گه می پرم و نیگاش می کنم تا همه چیزش خوب باشه! 

خلاصه ی کلام این که

مادر شدن خیلی عجیبه!

خیلی

  


اینم عکس فرشته ی من.

نظرات 58 + ارسال نظر
کویر شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:52 ق.ظ http://www.ghasemy.blogfa.com

چه نوشته نزدیکی بود
منو برد به زمانی که مانی به دنیا اومد...و من پدر شدم....
هیچوقت اون استرس ها رو فراموش نمیکنم...
وای چه روزهای خوبی بود....و البته هست.....
چه روزهای شیرینی هنوز مونده برای تجربه کردن برای شما.....وقتی راه میوفته و بخصوص به حرف میاد....خنده

راستی نگفتین اسمشو....؟

به هر حال تبریک

دل آرام شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:46 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

سلام به موموی عزیزم و فرشته نازش
خیلی وقته نیستی خانم
ایشالا خودت و دختر کوچولوی خوشگلت سلامت باشید .

نادر پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:04 ب.ظ http://nader-beglou.persianblog.ir

مبارکه وبرات ارزوی موفقیت میکنم . مواظب خودت و کوچولو باش

جودی آبوت با موهای مشکی جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:33 ب.ظ http://yekehsasenab.blogfa.com/

وااااای نی نی
چه نااازه! خیلی قشنگ توصیف کردی.
خدا حفظش کــــــــنه
مامان کوچلو رو هم همینطور
ایشاالله نوه نتیجه هــــــــــــاتون رو ببینیم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:47 ب.ظ

خیلی شبیه خودته الهامه.مخصوصا افتادگی انتهای چشماش

سوگند احمدپور پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 04:55 ب.ظ

عزیزم مبارک باشه

سوگند احمدپور پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 04:59 ب.ظ

آبجی سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام تومومویی هنوزکارمی کنی تو بچه مردم رو کشتی پسر۱۱ ساله اهوازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد