برای مومو

 خود شیفته ی عزیز... برای خودم این را نوشتم!  

من به دیال آپ اعتقاد دارم! نمی دانم می آیی برای خواندنم یا نه ! اما نوشتم... به قلم شما که نمی رسد . وقت زیادی هم برایش نگذاشتم... اما خوب! عاشقی که برای عاشقانه نوشتنش فکر کند عاشق نیست!!! هر چه از دل برآید لا جرم بر دل نشیند و هر جه از اندیشه برآید لاجرم بر عقل! 

برای مومو:

اینقدر گوش هایت بزرگ است که همه ی سقف خانه ها و آسمان را پر کرده!  

فکر می کنی که هر چه گوش بدهی و لبخند بزنی من بیشتر دوستت دارم؟! 

نمی دانی که با این گوش های بزرگ جلوی نور آفتاب را گرفته ای؟ ... 

اما این تاریکی مطلق و سکوتِ زیر سایه ی گوش هایت هر چه باشد زیباست ... سیاهی اش را با نور هیچ کبریت ، شمع و چراغی نمی شود روشن کرد...مثل موهایی که شبق بودنشان جاودانه است و هرگز غبار عمر، سفیدشان نمی کند ...جاودانگی درسی است که تو خوب می دانی . طنینِ صدایت ، برق لب هایت که در جواب غر زدن ها و خستگی های من به خنده باز می شود خود برای روشن شدن روز هایم کافیست... تا برق لبهایت و سفیدی مروارید های دندان هایت هست چه نیازی به خورشید؟ بگذار خورشید نباشد که بودن تو برایم کافیست. 

زیباییِ تو ورایِ تناسبات ریاضی است ، ‌ربطی به نسبت طلایی صورتِ نفر تی تی یا کلئوپاترا  یا الهه های زیبایی یونان و اسطوره ها و افسانه ها و ... ندارد!کاری ندارم که کجایت بزرگ است و کجایت کوچک!!! فقط نوری که همراه تو می آید چشم هایم را خیره می کند ...آنقدر که چیز دیگری نمی بینم. یعنی ...راستش را بخواهی می بینم، اما در مقابل عشقی که در ظرافتِ شنیدن هایت موج می زند بی مقدار است ... آنقدر سبک در میان اندیشه هایم قدم می زنی و کوچه های ذهنم را از آشفتگی های روز هایم جارو می کنی که انگار ستاره ی دنباله داری از کوچه های مغزم عبور کرده و ردی از نور کشیده ... 

قدم هایت مثل گام های یک بالرین سبک و بی وزن است و مثل او نمی گذاری که من بفهمم چقدر نیرو برای این سبک بودن هزینه می کنی... من فقط سبک بودن تو را می فهمم و به خنده هایت و گوش هایت می بالم! و همین است که مرا تا اوج مردانگی ام بالا می برد... بالا رفتن از نردبان یگانگی و جاودانگیِ سیاهیِ آسمانِ بی خورشید، زیر سایه ی بزرگ تو ، کنار خورشید زندگانیم ...تو...  موموی  من!  

پی.اس: دلم می خواست در کوهستان بودم و تو را فریاد می زدم تا هزار بار، پژواکِ نام تو از هر شش جهتِ روحم در من فرو می ریخت و لبریزم می کرد از تو!

نظرات 6 + ارسال نظر
دختر ایرونی سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ب.ظ http://iranian-girl22.blogfa.com

عاشقانه ی شما از محدود عاشقانه هایی بود که روم تاثیر گذاشت و یه تفاوتی توش دیدم
زیبا بود
امیدوارم موفق باشید

ممنونم از لطف شما... سلامت باشید و موفق!

باز هم به من سر بزنید...حتما صفحه ام خوشحال می شود .

میتیل یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:28 ب.ظ http://http://dialogical.blogfa.com/

مومو جان؟
تو پسری؟؟؟

چرا همیشه در ترازوی جنسیتیم؟
گیرم که نباشم! یا باشم!
چه فرقی می کند؟
اما فکر کنم که نیستم!

hesam دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:00 ب.ظ http://www.MHTH.ir

به راستی که هیچ فرق نمیکند دوست من !
مردی باشی یا زن ! پیر یا جوان ! این افکار ما هستند که از گوشت و خون ما ، "انسان" را میسازند !
انسان باشیم ، زن و مردش فرقی نمیکند !

فانی سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ق.ظ http://newmidwife.persianblog.ir

سلام خانم مهربای که خانمی و مهربانی تان جایی برای شک و پرسش نمی گذارد.من هم متن شما را دوست داشتم نه به آن علت که شما نوشته ی من را پسندیدید بلکه برای پاکی و سادگی جمله هاتان.

خیلی ممنونم...راستی لینکتان کردم که با اجازه هر از چند گاهی مهمانتان بشوم!! ان شالله که وکیل بودم؟

فانی سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ http://newmidwife.persianblog.ir

صاحب اختیارید.به دیده ی منت.

. دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:13 ب.ظ

بسم الله
سلام
قشنگ بود
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد