زن های درونم!

این همه زن که  درون من است....ها می کنند روی پوست تنم ، مستانه و شیشه ی غبار گرفته ی تنم را پاک می کنند از درون...و لبخند می زنند به عشق بازی من با در و دیوار خانه ام! و این همه مرد که بیرون من است می ترسد از شکستن غرورش در برابر سر مستی زنانه! مرد و ترس؟ 

باور نمی کنم!

به همه ی کاغذ های روی میزم لبخند می زنم و با نوک انگشت هایم می خوانمشان ...سفید! روشن دلم شاید!

 

اولش چیزی حس نمی کنی ...انگار که اتفاقی نیفتاده ...هنوز داغی ! مثل زخمی که تازه دهان باز کرده و می بینی فوران شیره ی تنت را ، سرخ ، اما باور نمی کنی! بعد گیج می شوی و سبک...انگار همه ی دنیا دور سرت می چرخد! مست شده ای شاید از بوی آهن خونت!

بعد... درد دارد! می سوزی... باور نمی کنید؟

انگار عزیزی را از دست داده ام ...زانوهایم را بغل می کنم و جمع می شوم در کنج ترین جای دیوار..."گریه کن عیبی ندارد...گریه کن!" و مثل بچه ای که تازه به دنیا آمده سیلی می زنند به من.. تا نفسی که حبس شده را بیرون بدهم و هق بزنم...

زندگی اما همچنان جریان دارد ...فقط تویی که زمان برایت متوقف شده! جا مانده ای از همه جا...همه چیز!

وقتی تمام می شود همه ی عشق بازی من با دیوار های خانه ام! مردی که ایستاده با غرور ...همه ی کوله بار سنگینش را جمع می کند... سربلند بیرون می رود!

سربلند! بدون اینکه ترک خورده باشد... و ساعت ها باز شروع می کنند به شمردن ثانیه ها...




وقتی جبری می شکند! و چیزی تازه تجربه می شود...چه حس سبکی دارد!

این روز ها جایی از زمین که فقط دو فصل دارد فصل سومی را هم می بیند! پاییز رفت قطب...برای زمانی بلند! یک ماه!

از همه خداحافظی کرد ، اینجا در کامنت های پست قبلی برایتان آروزوی سلامت کرد! فرصت نداشت کامل کند کار نیمه تمام شب ترین شب های پاریس و قمار باز را! در جستجوی "من" دیگری بود... برایش آرزوی سلامت کنید...سعادتی که دنبالش می گردیم شاید واقعا در تنهایی باشد! امیدوارم پیدایش کند!

نظرات 19 + ارسال نظر
امیر یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ب.ظ http://khateratetarakkhorde.blogfa.com

لذت داشت خواندن احساس
کنج ترین کنج اتاق جایگاه هیچ کس نیست...
پیروز باشی
سفر محسن نیز خوش

آفاق یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

اون پاراگراف اول رو خیلی دوست داشتم.
ولی کلن غمگین شدم برای تمام احساس های دوست داشتنی که قدر نمی دونیم/( چی گفتم!)

سیمین یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

سربلند٬بدون اینکه ترک خورده باشد...
یکی از زیباترین پستهایی بود که تابحال خوندم! مرسی

مهتاب یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 ب.ظ http://rozneveshte22.blogsky.com

خیلی خوب بود..
زندگی اما همچنان جریان دارد ...فقط تویی که زمان برایت متوقف شده! جا مانده ای از همه جا...همه چیز!
حس بدی داشت.. بد اما قلم خوبی..

میکاییل یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:30 ب.ظ http://sizdahname.wordpress.com

داری فرو میریزی ...
میدونی حس کردی ... وقتی یهظرفی سرد و گرم میشه و بعد میشکنه .... و خرد میشه ...
الان احساساتت به اون شکل شدن ...

نادر بگلو - خواب های یک آدم بیدار یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ http://nader-beglou.persianblog.ir

نوشتن شهامت میخواد . کار هر کسی نیست . بخصوص برای خانم ها که مشکلات بیشتری هم دارند . خوشحالم که این شهامت رو در پست هات میبینم . ممنون و تبریک میگم به خاطر نوشتن . امیدوارم همه روزی شهامت نوشتن در باره خودشون و جامعه و زندگی شون رو داشته باشند .

راستش چند صفحه رو با هم باز کرده بودم و کامنتی که قرار بود برای اینجا بزارم رفت برای یه وبلاگ دیگه . رفت دیگه /کاریش هم نمیشد کرد .

عاطفه دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

سلام مومو جان..

خاتون دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ق.ظ http://bootejeghe.blogsky.com

مومو جان تلخ مینویسی...

زویا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ق.ظ http://zoya31.blogfa.com

فقط کلامی که درون مایه ای از حقیقت داشته باشد تلخ و گزنده است.

چقدر با این نوشته ها آشنا بودم . انگار تن تک تک زنهایی که در هجوم یک شوق گرفتار شدند در این متن می تپید.

پاینده باشی مومو جان

مهتاب دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ http://moonlight-m.blogsky.com

ما(ریحانه) دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ http://ghahvespreso.persianblog.ir

وای!!! الان کلا از مبحث خجلت زده گشتم!!!!!!!

ولی حس تلخش رو درون حلقم مزه مزه کردم.. تلخ بود چون واقعیت بود!!

خاتون دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ http://bootejeghe.blogsky.com

مومو جان دوتا لینک برات میزارم که بتونی گلگل ریدری کنی لینکدونیتو!!
http://golbarg4.blogfa.com/post-55.aspx
http://fanna.blogfa.com/post-289.aspx

هر دوتا منبعشون یکیه ولی تو طرز فهموندن فرق دارن که من با گلبرگ راحت تر فهمیدم!

سارا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:41 ب.ظ http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

م . ح . م . د سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

سلام عمه جان .. من موافق نیستم احساست خوب نبود ، نه ، شاید ظاهری آره ، در حال فروریختن طبق چیزی که بچه ها گفتن اما همیشه آدم از هرجایی شروع کنه باز اول راهه و فرصت زیاده ...

امیدوارم محمود پاییز بلند حسابی حال کنه و به چیزی که میخواد برسه ، هیچی نشده دل منم براش تنگ شده ..

عبدالکوروش سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ق.ظ http://www.potk.blogfa.com

اتفاق تازه چقدر سریع می افتد.
احساس می کنی که یک قطار سریع السیر با تمام سرعت با تو برخورد کرده و گیج و منگی از این تصادم ناگهانی...
زنهای درونت را پاس بدار.
شاید در عمارت النساء درون تو سوگلی زیبا و غمگینی چشم براه شاهزاده خویش است.

امیر علماء سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ق.ظ http://www.vlife.ir/

چیزی برای نوشتن ندارم!

بهروز(مخاطب خاموش) سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ http://sukamario.blogfa.com

انصافا....انصافا زیبا بود......

wrong چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ق.ظ http://wrong.blogsky.com

اوووووووووووه شما هنوز زنده ای

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ق.ظ

گاه نباید شکست را نشان داد..
تنها باید مدتی را گذراند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد