روبروی در آبی 2

نیم ساعتی ایستادم کنار خیابان! روبروی در آبی..منتظر کسی نبودم...کسی هم منتظر من نبود!

آسمان صاف بود... نه مثل امروز که برف و باران با هم می بارد روی درخت های حیاطمان... 

نشسته بود کنار دیوار سرش را گذاشته بود روی آرنجش! سه چهار تا از دوست هایش هم کنارش بودند... بعدا فهمیدم که دوستش هستند...

سیل بود که می آمد ...زیر آسمان صاف انقلاب ... سیل محبت! هر دو دقیقه یکبار زنی یا مردی زانو می زد کنارش ! و کیف های چرمی مارک دار یا جعلی باز می شدند و خالی می شدند در دامنش...

می خواستم بروم برایش یک ترازو بخرم...عین ترازویی که روبرویش گذاشته بود ... اما شاید ترازوی شکسته اش بهتر کار می کرد برایش...

سیل محبت بود که می بارید و چشم هایی که پر می شدند از اشک تا به پسر روبروی در آبی بگویند که دوستش دارند و نمی گذارند تا صاحب کار بد اخلاق و اخمویش به او از گل نازک تر بگوید!

از قلب های بعضی ها خیلی خوب می شود استفاده کرد...حتی نمی گویم سواستفاده! حتی...

وقتی به کسی محبت می کنی مسئول می شوی... اما چقدر؟ تا کجا؟ این سیل محبت باید به کدام رود خانه بریزد؟

شاید محبت کردن خیلی احمقانه است ، وقتی بی هدف باشد...


دنیا خیلی خیلی نا مهربان تر و بی هوده تر از آن است که صادقانه سعی کنی به کسی احساس بهتری بدهی!



متاسفم!

متاسفم!

متاسفم!

نظرات 11 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://khateratetarakkhorde.blogfa.com

آری دیدن و تاب آوردن...
ندیدن و آسودن...
قشنگ بود...

مرسی!

بازم به زبون 100 سال پیش؟

سیمین سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ

دنیای بیرحم ضمخت...

واقعا!

نینا سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

محبت تو قلبهای یخی با محبت آب هم نمیشه

قلب های یخی حتی با گرمای محبت هم آب نمی شن؟!

میکائیل سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:05 ب.ظ

و آن رودخانه محبت نامش چیزی نیست جز ترحم ...

فقط ترحم نیست قطعا!
لا اقل همه اش ترحم نیس...

پاییز بلند سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

محببت٬ مسئولیت و ترحم نمیشه با هم قاطیشون کرد٬ هیچوخت! محببت از قلب سرچشمه میگیره و مسولیت در قبال کسی که بهش محببت میکنیم زنجیر ممتد انسانی رو تشکیل میده که حلقه های محکمی داره ولی وا مصیبتا که ترحم بیاد وسط..
نه اون محببت دیگه محببت میشه و نه اون زنجیر استحکامی داره..
ترحم مث قهوه ی قجری کشندست و تماتشای نمایش قبلش حتتی ارضا کننده هم نیست
روح های تشنه با بافتن زنجیر مسولیت و محبت بی دریغ سیراب میشن٬ در غیر اینصورت به بیراهه رفتیم و به سراب زدیم...
این پست اونقد ذهنمو درگیر کرد که فراموش کردم بگم دروووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود

درود محسن پاییزی بلاگستان!

محبت ، مسئولیت و ترحم قطعا داستان های متفاوتی هستن! بار معنایی کلمات گویای همه چیز هست! محبت پایان ناپذیر و بی نهایته! پایدار و جاودانه است... اما ترحم؟ بعید می دونم باشه! پشتش هیچی نیست به جز این حس که تو از کسی که بهش ترحم می کنی بالاتری!!!! کی می تونه بگه کی از کی بهتر و بالاتره؟ یا اصلا کسی از کسی بهتر هست؟ یا هر کسی سر جای خودش عزیز دوست داشتنی و عالیه!
می دونی پاییز... فکر می کنم که اولین مرجع هر کسی برای سیراب کردن روحش ، دیدن و شناختن توانایی هاشه... کسی نیاز به کس دیگه نداره .... یک کم غیر انسانی و غیر مسئولانه است که فکر کنم کسی نیازمند منه... شاید بشه آدم ها رو خوشحال کرد ...کاری کرد که بزرگی و ارزش روحشون رو بهتر بدونن و بشناسن... شاید بشه به کسی عزتشو نشون داد...عزتی که داره ، داشته و همیشه هم خواهد داشت... زیباترین راه محبت کردنم اینه که همه رو بزرگ ببینم و بهشون احترام بذارم حتی اگه از نظر خودش و دیگران شایسته ی این احترام نباشه!! شاید یه روز منبع و سرچشمه لایزال عشق درون خودشو کشف کنه ... و این اصلا از سر ترحم نیست! اصلا! مطمئنم... قلبن ... که زیبایی و ارزش های انسانی تو وجود همه هست... شاید باید پر رنگشون کرد ، شاید باید یاد آوریشون کرد گاهی تا کسی که فراموش کرده که چقدر عزیز و بزرگه یادش بیاد که چه گوهری داره تو وجودش...

خیلی خوشحالم که منو می خونی! :دی...
صفحه ی پاییزی شما که پاتوق ماست!! :دی تر ...

آباندخت سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ http://abandokhtar.blogsky.com

خب این کاملا معلوم بود....

من اصلا دلم واسه پسره نسوخت... دلم واسه کسایی نسوخت که با دیدن این صحنه تحت تاثیر قرار گرفتند...

کلا دلت نباید برا هیشکی بسوزه!
هیچ کس شایسته ی ترحم نیست!

کورش تمدن سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
شاید من بی رحم باشم ولی معمولا اینجوری به کسی کمک نمیکنم
از بس دروغ دیدم
اینجا اعتماد به یغما رفته

مهندس جماعت بی رحم نمی شن! (دماغ دراااز!!!!... آیکونش البته) ...
مهندس جماعت اصولا همه شونم خیلی خیلی راستگو ان!!!

راستش منم ترجیح می دم راه دیگه ای برای کمک پیدا کنم! نه دقیقا به خاطر عدم اعتماد... برا اینکه اثر پایدار داشته باشه! از راه حل های لحظه ای ، که مثل چسب زخمای قلابی یه بار که بهشون آب می خوره وا می رن بدم میاد!!!

کرگدن دل نازک چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ق.ظ http:// karrgadan.blogfa.com

از این عجوزه ی هزار داماد انتظار دیگه ای نمیشه داشت.
تحسین می کنم احساسات پاکت رو.

دستت درد نکنه زی زی جانم!
منم زکاوتت رو تحسین می کنم!
مثل همیشه!
پرتقالم کو؟

یک زن زیبا پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ http://yekzaneziba.persianblog.ir/

سلام
با عرض معذرت از تاخیر
اومدم آدرس خونه جدیدمو بدم
http://yekzaneziba.persianblog.ir/

مکتوب جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ http://maktooob.blogsky.com

راستش رد کردن دست یه همنوع اونم برای چندرغاز برام سخته .
شده باشه یه پنجاه تومنی ، دستشونو خالی برنمیگردونم اما اینکه فکر کنم دارم بهشون کمک میکنم و نجاتشون میدم ، اصلن از این گول ها نمیخورم.
حتی شده که یه معتاد اومده و یه ربع داستان برام سرهم کرده که دارم میرم کرج کیفمو زدن ، و.... باور نمیکنم اما کمک میکنم .

لاکو جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ http://laku.persianblog.ir

میدونستی بعضی از پست هات مث تیکه خوشمزه غذاست؟
دیر هم که برسم بازم خوندنیه
بی تعارف

مرسی
چه تشبیهی
بچه که بودم تیکه های خوش مزه غدا رو می ذاشتم آخر می خوردم!
یادش به خیر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد