نیرو هایم را از صندوقچه در میاورم!

دستمال گل دار قرمز بسته ام به مو هایم و دامن بلند چین دار پوشیده ام .. از این دامن هایی که آدم را سه برابر اندازه ی واقعی اش نشان می دهد! دامنم شاید آبی است ... شاید هم سبز و با هر قدم  دور تنم می رقصد .. جلیقه هم دارم ...جلیقه ی زرد درخشان و صورتم گل انداخته از بس خندیده ام و دنبال هیزم همه جا را زیر و رو کرده ام .. دست هایم هم بفهمی نفهمی پینه بسته و ترک برداشته ... ولی در ترک های دستم و پاشنه ی پایم به جز گرد و خاک و کار چیز دیگری هم هست که من اسمش را می گذارم بی خیالی نسبت به تن! اما هنوز لامسه ام کار می کند و وقتی روی چوب های گاری زرد رنگمان دست می کشم می توانم صدای درخت هایی را که خوش حالند همسفر منند و همه جا را با هم می بینیم می شنوم!

خورشت خرگوش ، توی قابلمه ی دود خورده ی روی آتش دارد قل می زند و من هر سبزی را که چشیده ام و احساس کرده ام که تلخ نیست اضافه کرده ام به خورشت ... بووی صحرا می دهد لا مصب! و شش هایم را پر می کند از مزه ی سبزی های صحرایی!

سفره ی قرمز را پهن می کنم روی چمن های سبز و کاسه ها و بشقاب ها و لیوان های آبی را می چینم رویش ... نان زرد و زعفرانی را هم کنجد پاشیده ام رویش توی یک سینی فلزی نقره ای می گذارم وسط سفره ... انعکاس نور خورشید توی سینی می افتد توی چشمم و چشمم را می زند و برای یک لحظه نابینا می شوم  و از چشم هایم اشک می آید ...

وقتی بین این همه رنگ و بو ... میهمان سفره ام می شوی روی چمن ها و انگشت هایت را می لیسی و می مکی... چقدر زنده تری...

نه چیزی داریم برای از دست دادن و نه در فکر چیزی برای به دست آوردنیم ... همه چیز هست ... هیچ قانون و فشار ناگهانی ای در کار نیست ... و دلواپس چیزی که هستیم نیستیم ... نه ترسی از استهزای مردم داریم نه تمنایی ... نه چیزی که تحمیل شده باشد .. تنها چیزی که مهم است راهی است که باید برویم و ابری که ممکن است ببارد و سفره ی مان را خیس کند! 

می توانیم پشت گاری لم بدهیم و باریدن باران را تماشا کنیم و تا در آمدن رنگین کمان زیر پتو شعر بخوانیم و چرت بزنیم و اصلا مواظب چیزی نباشیم!!



دیگر از فرش های کاشان قرمز لاکی خبری نیست... دیوار ها سفیدند و همه جا را تیره رنگ می کنیم ... گاهی گلدان قرمزی ..سفیدی... چیزی می گذاریم روی عسلی های قهوه ای سوخته تا چشم هایمان رنگ ها را فراموش نکنند! و از در و دیوار های کشته کشیده ی خانه بوی قانون می آید و نظم نوین جهانی!!!همه ی نیرو هایمان حبس شده اند ... بویای و بساوایی و بینایی و چشایی و شنوایی را حبس کرده ایم یک جایی و فقط وقتی لازم باشند بیرونشان می کشیم از ته صندوقچه و سری می زنیم بهشان تا بوی نا نگیرند! حتی شاید نفتالین هم بگذاریم درون صندوقچه ی نیرو هایمان و کلا فراموششان کنیم!! 


توانایی زنده بودنمان وقتی نیروهایمان فعالتر بودند بیشتر نبود؟

دلم می خواهد کولی بشوم و یک هفته ای این جوری که گفتم زندگی کنم!

تنها مشکلم پیدا کردن یک گاری چوبی زرد قناریست با یک اسب ناقابل!!!!! (آیکون پینوکیو بدون گنجشک هایی که پری مهربون برای اصلاح ابعاد دماغش می فرستاد! )



نظرات 12 + ارسال نظر
کیامهر شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ب.ظ

داغ داغ اول شدم

شما همیشه اولین قربان!

مومو شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 ب.ظ http://mo-mo.blogsky.com

wow!!!
چه سرعتی ی ی ی ی
شگفت آوره!!

زیادی داغه استاد ... مواظب باشین نسوزین!! یه فوت کنین قبل از خوندن!

از بس هووولی بچچه! اینجا هم جای جواب کامنت داد نه؟
بعد میای جواب خودتو می بینی فکر می کنی نظر جدیده!!! ذوقم می کنی براش!! دماغت بسوزه حالااا تا دیگه حواستو جم کنی!

نیما شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ

توصیفات خوبی بود . الان اسم خاصی مد نظرم نیست اما اینجور نوشته ها رو چندتایی خوندم . توصیفات دقیق و بجا و به ترتیب بود . به نظر من البته .
یکبار بیشتر نخوندم ولی یه فاصله ای بین دوتا پاراگراف آخر به چشم میخوره . یجورایی زود قیچش شده به نظرم . میشد بذاری هنوز حست راحت باشه اما خودتو محدود کردی ! مثلا اگر پاراگراف اول رو میچسبوندی به صبحونه همه چی تموم بود و میشد یه پست خوب و بیست . اما این کولی خانوم یکمی خسته شده .

مرسی عمه جان!
کولی به حرفم گوش نمیداد ... هی میپرید از اینور به اونور ووروجک !!!

کیامهر شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 ب.ظ

این نوشته های جدیدتان را خیلی دوست دارم مومو
نکته بارزشان تصویر های زیباست
تصویرهایی که با خوندن کلمات توی ذهن تداعی می شوند

ممنون .
ممنون .
دو تا ممنون کمه؟
خوب
ممنون! :دی ... امیدوارم همیشه تصاویر زیبا تداعی بشه براتون و تصاویر زیبا تری رو شاهد باشین .

پاییز بلند یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ق.ظ

درووووووووووووووووووووووووود

گاری زرد حناریشم دوس داشتم اما خوروش خرگوشش یه جوری بود.. دلم برا خرگوشه سوخت٬ تفلکی گناه داشت

اینجوری اگه بخوای به داستان نیگا کنی که تخم مرغم نمی شه خورد!
بچه های مرغ طفلکی رو می ندازیم تو ماهیتابه تا نیمرو بخوریم!!!


تو هم گاری سواری دوس داری پس؟
نمی دونم ...ازت بعید نیس این کامنت رو از رو یه گاری زرد قناری نوشته باشی! ... اصلن بعید نیس!

امیر یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ق.ظ http://khateratetarakkhorde.blogfa.com

درخشان بود و سرشار از احساس
ولی موندم
موندم در افکاری که همینطور داره دور و دور تر می گرده و خودش هنوز هم تو این وبلاگه
راستی اونا گنجشک نبودن
اصولا گنجشکا از این عرضه ها ندارن
معمولا دارکوب از این کارا انجام میده
بازم دمتون گرم
یا علی

مرسی

هر کسی می نویسه .. یا لا اقل می تونه بنویسه ... اما لزومن چیزی رو که می نویسه انجام نمی ده!
شاید تا حالا اصلا سبزی نچیده باشم از صحرا (شاید!) شاید خرگوش نخورده باشم (شاید!) شاید دامن چین دار سبز آبی تنم نکرده باشم (شاید! ) شاید این جمعه بیاید (شاید!) ... اما می شه نوشتشون...نه؟!
والا
راس میگی
دارکوب بودن!
اما چیزی که از کارتون پینوکیو یادم بوود چن تا پرنده بود که قد گنجشکم نبودن! شایدم فنچ بودن!!!!

کاروان یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ

موموی عزیز
سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست
ممنون که سر میزنی وب من درسته خصوصیه ولی در واقع یه درد دله که گذاشتم عزیزایی مثل شما هم ببینن
به هر حال هر وقت اومدی قدمت رو چشم

ممنون
فک کنم می فهمم چی می گین کاروان عزیز...
سلامت باشین.
و ایام به کام.

مکث یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:24 ب.ظ http://maks2011.blogsky.com

هوم.... متخصص هستی در بردن آدم به رویا ! وای دلم هوای خنک خواستتتتتتت

ممنون زری جان!
منم دلم هوای خنک می خواد ...
طرفای شما که اکثر وقتا باید خنک باشه...نیس؟

علی لرستانی یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ب.ظ http://alilorestani.persianblog.ir/

سلام
خوب توصیف کردی مثل یک پرده نقاشی
البته بجز قسمت خوروشت خرگوش یاد خرگوش بی چاره ام افتادم...

بهروز(مخاطب خاموش) یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ب.ظ

چه حس نازک شیرینی.....

کاغذ کاهی(نازگل) دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:08 ق.ظ http://kooche2.blogfa.com

یه لحظه خودم رو تو همون دام چین دار تصور کردم ... چه کیفی داره وقتی تو تنت چرخ میزنه ...

منم دلم برای خرگوشه سوخت ....
اما کللن حس خوبی داشت نوشته ات ..

کورش تمدن دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلاااام
خیلی توصیفاتتون قشنگ بود
فکر کردم خودمم اونجام سوپ داغ خوردم دهانم سوخت
باید چنذ بار دیگه این پست رو بخونم خیلی عالی بود

ممنون مهندس ...
قدم رنجه کردین اومدین ...
تولدتون مبارک!
دس پخت ما که به هنر هلیا بانو نمی رسه ... معلومه از بس استادن تو درس کردن سوپ و آش که از هول زودتر خوردن غذا می سوزونین خودتونو ...
راستی ... گفتم تولدتون مبارک؟! :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد