مجبور نیستی...

ایستاده ام روی تپه ی بلند ... ساق پاهایم می سوزد از بوسه ی گزنه ها و با خودم فکر می کنم از کنار ساحل ، دریا اینقدر که از اینجا نزدیک به نظر می رسد نزدیک نبود... اینجا افق گسترده تر است و همه ی ادم ها مثل ماهی لیز می خورند از خانه هایشان توی خیابان و گم می شوند در موجهایی که درست نمی بینشان ...

با دست هایم یک ساقه از گزنه می کنم و نوازشش می کنم ... " مجبور نیستی صبر کنی تا من  ...  " ... دست هایم می سوزد و سرخ می شود و من گزنه را سخت لابلای انگشت هایم می فشارم ... "تو آزادی ... هر کسی را که می خواهی دوست داشته باش ... هر جایی که می خواهی برو ... " دستهایم تاول می زند و من لبخند می زنم ... شاید فراموش کنم زخم های بی مرهم و دردناکم را .


راستی : شنیده ام که آدم وقتی جایی باشد که بوی بدی می دهد بعد از مدتی عادت می کند به همه چیز و اعصاب بویاییش کم و بیش خودشان را وفق می دهند با شرایط محیط! یعنی از اعصاب بویایی کمتریم؟! :دی


راستی : هوای نوشتن این روز ها بد جوری بی هوایم کرده! اما ... اما ... 

زندگی راه خودش را می رود و اصلن هم هوای تو را ندارد و باید مثل ماهی قزل آلا بر خلاف جریان آب  شنا کنی تا شاید ، شاید ...و شاید برگردی به خانه ات! 


راستی : باور می کنم کم کم  ، که آسمان همه ی آدم ها رنگشان یکیست ... شاید کمی تنها باشم! شاید کمی غمگین ..شاید کمی عاشق باشم ... شاید کمی صادق ... شاید گاهی ترسو باشم و گاهی شجاع! شاید بعضی کارها را استادانه و برخی را ناشیانه انجام بدهم ... اما ..رنگ آسمان من با رنگ خیلی از آسمان ها فرق دارد و گاهی آنقدر آسمانم عاشقانه می شود که وحشت می کنم از رنگ های آتشین غروبش! 


راستی : می دانم که همه رفتید برای شنیدن صداهای بازی کیامهر ، راستش را بگویم فرصت کافی برای شنیدن صداها نداشتم! اما ، صداهایی که بعضی را اتفاقی و بعضی را هم از روی کامنت ها انتخاب کردم و شنیدم واقعا عالی و استثنایی بودند! 

خوش حالم که صدایتان را برای همیشه خواهم داشت ... مثل صداهای شب بلند یلدا که کوتاهتر از سالهای دیگر بود امسال ، به لطف کرگدن  ... 



نظرات 6 + ارسال نظر
همسایه شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ب.ظ http://minoom.blogsky.com

سلام
نمیدونم چرا به بدش فکر می کنی
آدم ها به همه چیز عادت می کنن به نعمت ها
به همدیگه اونقدر عادی که از خاص به معمولی تبدیل میشه
مثل شمالی ها به بارون
جنوبی ها به ساحل و هزار تا چیز دیگه
محمد ومینو

به بدش فکر می کنم؟
از کجا فهمیدی؟
آدم به بوی خوبم عادت می کنه!! اینم بده! یعنی ... نمی دونم بده یا خوبه! اصلن کاش این عادت نبود ... دنیا باحال تر نمی شد خداییش؟

بهروز(مخاطب خاموش) یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ق.ظ http://sukamario.blogfa.com

خرم انکس که در این محنتگاه....خاطری را سبب تسکین است...
نم دونم چرا یاد این شعر افتادم!

خرم ... واقعن خرم!
و خوش به حال اونایی که سبب تسکین کسی هستن ... اما به چه قیمتی؟ هر قیمتی؟

محراب یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ب.ظ http://www.birag.blogsky.com

خیلی حال کردم
واقعا عالی بود

ممنونم!

کرگدن یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ

آره متاسفانه یه وختایی از اعصاب بویایی هم کمتریم ...
هر چی این در اون در می زنیم عادت نمی کنیم ...

سلاااااام!
الان این یعنی بد؟ که عادت نمی کنیم؟
یکی می گفت که یکی از عزیزانش تصادف کرده و قدرت تحلیلشو از دست داده .. هر اتفاقی که می افته از دیگران می پرسه که " این یعنی بد؟" یا "این یعنی خوب؟"...
من اما تصادف نکردم! تا جایی هم که یادم میاد سرم به جایی نخورده! اما نمی دونم که چی بده چی خوب! :دی

امیر یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ب.ظ http://khateratetarakkhorde.blogfa.com

به شدت این روز ها بوی تنهایی می دهد اینجا که دلم را ...
بازم دمتون گرم
یا علی

بهش عادت می کنیم!
به بوی تنهایی .

مکث دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 ق.ظ http://maks2011.blogsky.com

دلت گرفته مومو جان؟ آدم عادت می کنه به بو. هرچی باشه. راست می گی. راست می گن. بیشتر از یه ماه طول نمی کشه تا به بوی گند یا خوب محیط عادت کنیم.

ای بابا زری جان!
ما دیگه دل نداریم که بگیره یا نگیره!
از صاحبدل بپرس احوال دل مارو!!!!
یک مااااااااااااه؟
بعضیا یه دیقه ای عادت می کنن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد