ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اولی از دومی پرسید سومی کجاس؟ گفت با چهارمی و پنجمی رفته اند تا از هفتمی قمه بگیرند تا هشتمی همه ی بغضی را که نهمی توی گلویش کاشته بی خیال قوانینی که دهمی گذاشته در خیابانی که خانه ی یازدهمی تویش است روی سرش بشکند!
دوازده قطره خون به یاد واقعه ی صد سیزده سال پیش فقط برای واقع شدن نیت ناپاکی که می دانی...
شیشمی راوی بوده؟
دقیقا!
نویسنده ای که عینکش گم شده.
میدانم...
می دانیم
ششمی این وسط از ترس جیم زده بود؟
شایدم یواشکی رفته به نهمی خبر بده...
هیچ جا نرفته!
عینک نداره... نشسته با دست هاش می بینه!
حالا قصه چه روایتی است بانو ؟ ما کمی گنگ میزنیم ..
عالی بود مومو
ساقول
هومممم
عجیبه...پست قبلی من چیزی شبیه به همینه...
عجیبه!
چقدر صمیمانه بااسم کوچک نگاهت میکنم!
دمت آتیش...