لیلی...

عشق مال زنی مثل لیلی است!

....نه زنی مثل ما!



لیلی چطوری بود؟ 

سندرم پاهای بی قرار...

به پاهای رقصنده فکر می کنم...

وقتی زانو ها می لرزیدند...محکم و خوشتراش بود..می شد قدرت و ظرافتی بی نظیر را در طمانینه ی قدم هایش دید...انگار که زمین  روی نوک انگشت هایش بند شده نه پاها روی زمین!

رقصیدن همین است..باید به حریف اعتماد می کرد  و خود را مست ول می کرد در تاب دست های حریف ...بدون ترس از جاذبه ی زمین..این زمین بود که روی پاهای او ایستاده بود!


می لرزید ... 

تکیه گاه زن بود ...کشیده بود و ظریف...می شد طراوت سال های مانده و رفته را حس کرد در پوست تنش ...ظرافت یک رقصنده را داشت و قتی روی انگشت هایش ایستاده بود و می چرخید، دنیا هم با او می چرخید...اعتماد می کرد و خود را رها می کرد در تاب بادی که دور تنش می پیچید...زمین به پاهایش تکیه کرده بود...به لطافتش...

ناخن هایش را لاک قرمز زده بود...زیر پوشش بدن نمای تنش پیدا بود...آرام بود و با طمانینه...

سرش گیج میرفت و زانو هایش کمی می لرزید...از بس چیزی نداشت برای از دست دادن ... می شد در ماهیچه های تنش رد راه های رفته را دید .... عطش برای رقصی دوباره و چند باره زیر پوستش بود...

پشت در ایستاده بود... راهرو تاریک بود...زیاد نباید می رفت ...شاید یک طبقه...گیج می خورد سرش و به دیوار های راه پله ی تاریک می خوردٍ ضعف داشت ولی آرام بود ، هنوز ایستاده بود...به اولین صندلی که رسید خودش را پهن کرد روی سفتی بی دلیل نشیمن ...پاهایش را روی هم انداخت..ظریف..مغرور، دست نیافتی، آرام! بخار نفس های زن های اتاق روی پوست سرد تنش نشست...و همه ی خونش حمله کرد روی تنش...مغزش نیازی به فکر کردن نداشت...و به آن همه خون!

قهوه را سرکشید ...باز استرس سراغش آمد... فنجان را برگرداند! هر دو پا را روی زمین گذاشته بود..انگار می خواست فرار کند ...شاید نیم خیز بود...شاید هم نه! ماهیچه هایش منقبض بودند...

"خیلی زود از دو راهی بیرون می آیی!"

 چشمش به پاهایش بود و به لاک انگشت هایش ...مغزش هزار راه نرفته ی روبرویش را داشت زیر رو می کرد... کدام دو راه؟ 

" تو کله شقی!"

 بود...پوست تنش نم بود... لطیف بود ...باید کله شق می شد!

 " هر چیزی بشود تو برنده ای! "

 انگشت هایش را مثل موج تکان می داد و در موفقیت راهی که نمی دانست چیست غوطه ور می شد... با هر کلمه ذهنش پرواز می کرد ...و پاهایش را ول کرده بود در جاده ی رویا! ساق پایش می لرزید! سندرم پاهای بی قرار باز سراغش آمده بود...

"جدایی می بینم! انتظار کافیست...نترس! ...هنوز پایت را در کفش نکرده ای ...راه بیفت ...نترس" 

راه افتاد...بدون پا...جا گذاشته بود شان در اتاقی که بوی قهوه می داد!




هنوز برگه های بچه های کلاس را نگرفته ام! زندگی مجال نمی دهد لا مذهب!

خوش آمدی آنیموس...نیمه ی گم شده ی روح بی قرار من! در انگشت هایم نفس های تو موج می زند... وقتی می نویسم!


تهران...پارک شهر!

سی سالش هم نبود...

جلوی آینه ی دستشویی پارک...آب می زد به صورتش ... به خودش نگاه می کرد ، تا صورتش خشک شود...شاید می خواست مطمئن شود که زیباست..هنوز! بعد دوباره...نمی دانم چند مشت آب ... چند بار... هر بار لبخند می زد...

سی سالش نبود ...اما کنار چشمهایش چین داشت..لب هایش کمی باز بود...دندانهایش را می شد دید...شاید مست بود...شاید نئشه بود... "سلام" ..."سلا..." لبهایش روی هم نمی نشست.."م" را نشنیدم... و یک لبخند...

"می شه رژ لبتونو بهم بدین؟ دارین رژ لب؟"

"دارم"

کمی لب هایش را سرخ کرد و خودش را در آینه ی ترک خورده  و زنگ زده ی پارک برانداز کرد

صورتش می خندید.

"می خوای ابروهاتو بردارم برات؟"

"می کنی این کارو؟"

درد داشت

صورتش جمع می شد با کندن هر تار مو... مو هایش کمی روشن بود... روی پوستی که از غم تیره شده بود...

"خوب شد...قشنگ شدی" 

"جدی؟ ببینم! " آینه ی ترک خورده چیزی نداشت برای نشان دادن...

"آینه داری خانو..؟...آره قشنگ شد.....ممنون" لبهایش می خندید...چشمهایش هم!

می خوای کمی آرایش کنی؟

آره...

هر کاری می توانستم کردم تا زیباتر شود...کمی کرم مرطوب کننده...صورتش را نوازش می کردم...نمی دانم چه مدت...

شاید کسی تا آن روز نوازشش نکرده بود...چشمهایش را بسته بود و در خلسه رفته بود... انگار دلش می خواست تمام نشود...

"ممنون"

"رژ لب مال خودت...آینه رو هم بردار.. من نیازی ندارم"

هر دو را انداخت توی کیف سیاه رنگ پریده

سرش را تکان داد پایین انداخت و رفت..بی هیچ حرفی...

زن ها ی دستشویی پارک من را به هم نشان می دادند...سرم را پایین انداختم...انگار گناهی کرده باشم. با سرعت خودم را از بین آن همه آینه ی زنگ زده بیرون کشیدم... چشم هایم دنبالش بود..دنبال زنی که سی سالش هم نبود اما صورتش چروک داشت و رنگ لب هایم را به او بخشیده بودم....


مرد موتور داشت

چانه می زد 

از حرکت سر و دستش فهمیدم 

زن تسلیم شد

ترک نشست 

کت سربازیِ خاکی رنگ مرد را چنگ زد و ... 





زن های درونم!

این همه زن که  درون من است....ها می کنند روی پوست تنم ، مستانه و شیشه ی غبار گرفته ی تنم را پاک می کنند از درون...و لبخند می زنند به عشق بازی من با در و دیوار خانه ام! و این همه مرد که بیرون من است می ترسد از شکستن غرورش در برابر سر مستی زنانه! مرد و ترس؟ 

باور نمی کنم!

به همه ی کاغذ های روی میزم لبخند می زنم و با نوک انگشت هایم می خوانمشان ...سفید! روشن دلم شاید!

 

اولش چیزی حس نمی کنی ...انگار که اتفاقی نیفتاده ...هنوز داغی ! مثل زخمی که تازه دهان باز کرده و می بینی فوران شیره ی تنت را ، سرخ ، اما باور نمی کنی! بعد گیج می شوی و سبک...انگار همه ی دنیا دور سرت می چرخد! مست شده ای شاید از بوی آهن خونت!

بعد... درد دارد! می سوزی... باور نمی کنید؟

انگار عزیزی را از دست داده ام ...زانوهایم را بغل می کنم و جمع می شوم در کنج ترین جای دیوار..."گریه کن عیبی ندارد...گریه کن!" و مثل بچه ای که تازه به دنیا آمده سیلی می زنند به من.. تا نفسی که حبس شده را بیرون بدهم و هق بزنم...

زندگی اما همچنان جریان دارد ...فقط تویی که زمان برایت متوقف شده! جا مانده ای از همه جا...همه چیز!

وقتی تمام می شود همه ی عشق بازی من با دیوار های خانه ام! مردی که ایستاده با غرور ...همه ی کوله بار سنگینش را جمع می کند... سربلند بیرون می رود!

سربلند! بدون اینکه ترک خورده باشد... و ساعت ها باز شروع می کنند به شمردن ثانیه ها...




وقتی جبری می شکند! و چیزی تازه تجربه می شود...چه حس سبکی دارد!

این روز ها جایی از زمین که فقط دو فصل دارد فصل سومی را هم می بیند! پاییز رفت قطب...برای زمانی بلند! یک ماه!

از همه خداحافظی کرد ، اینجا در کامنت های پست قبلی برایتان آروزوی سلامت کرد! فرصت نداشت کامل کند کار نیمه تمام شب ترین شب های پاریس و قمار باز را! در جستجوی "من" دیگری بود... برایش آرزوی سلامت کنید...سعادتی که دنبالش می گردیم شاید واقعا در تنهایی باشد! امیدوارم پیدایش کند!