راه و ماه!

در اتوبوس نشسته ام به سیاهی شب زل زده ام. سرم را به شیشه ی اتوبوس تکیه داده ام و لرزش نرم اتوبوس تمام عضلات صورتم را می لرزاند و دندان هایم را به هم می کوبد!

فریدن فروغی در گوشم می خواند! تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره...من نیازم تو رو هر روز دیدنه/ از لبت دوستت دارم شنیدنه!

اما اگر این نیازم نباشد چه؟

اگر تن تو چیزی را به یادم نیاورد چه؟

اگر همه ی این ها فقط عادتی باشد که در پشت روز مرگی ها پنهان شده اند و بدون این که من بدانم مرا مسخ کرده باشند چه؟

اگر برای قلبم معمولی شده باشی و دوست داشتنت فقط وظیفه ام باشد چه؟ چرا یادم نیست ! مطمئن نیستم... روزی بود که با شنیدن اینکه دوستم داری و با گفتن دوستت دارم می لرزیدم و قلبم تند تر می زد و حس می کردم که همه ی خونم در صورتم و مغزم و قلبم جمع شده و نوک انگشت هایم یخ میزد؟

ماه در تاریکی به من نگاه می کند و با اتوبوس می آید! کاش اتوبوس از همان راه همیشگی نرود و ماه را جایی جا بگذارد...انگار این مهتاب با سرعت همین اتوبوس و چشم های من پنجره ی اتوبوس را تعقیب می کند...هر چه بیشتر نگاهش می کنم بیشتر در آن فرو میروم ...فریدون هنوز می خواند...و من از تکرار همه چیز می ترسم.

 

هیپنوتیزم صنعتی!

همه جای خانه را دنبال یک لیوان سکوت می گردم...بدجوری تشنه شده ام! تشنه ی آرامش و سکوت! 

مهمان داریم ۷-۸ نفر آدم حسابی در گروه های سنی مختلف . از مادر بزرگ گرفته تا پدرتازه عروس و آقای داماد یکی دو سال پیش و بچه ی ۱۰-۱۲ ساله! 

همه با دقت و وسواس عجیبی در یکی از این برنامه های در پیت جعبه ی جادو غرق شده اند... من مثلا صاحب خانه ام! بلند می شوم و سری هم به اینجا می زنم تا تمرکز مهمان ها و اهالی دیگر خانه را به هم نزنم!!   

.

کاش برق می رفت!! 

برای یک لحظه حتی هوس می کنم بروم و این فیوز را بپرانم! اما این شرم و حیا ی لعنتی مانعم می شود. بر می گردم و به یکی از مهمان ها که برای یک لحظه چشمش را از جعبه ی جادو برداشته و به من نگاه می کند لبخند دراز و بی قواره ای تحویل می دهم و می گویم بفرمایید آجیل!!!  

هیپنوتیزم شده اند انگار جمیعا و لا تفرقوووووووووا!!!

این طول و عرض بی قواره و خارج از تناسب هم که اجازه نمی دهد داخل کابینتی کمدی چیزی قایم شوم ... صدای تلویزیون در سرم می پیچد و به استخوان جمجمه ام می خورد و بر می گردد ...و تکرار می شود... 

کاش زودتر بروند این مهمان ها ! مگر در خانه ی خودتان از این چیز ها ندارید؟ خوب می ماندید همان جا نگاه می کردید! ... 

از دست این جماعت ...

دل هرّه...

دلهره دارم ...

عاشق نیستم اما مثل عاشق ها قلبم راه گلویم را بسته!

دلم واقعا دارد می هرد!!! هی میریزد و از درو دیوار حفره ی شکمم بالا می رود و باز میریزد... 

حالم خوب نیست!

این لحظات آخر آدم را می کشد... نتیجه ی زحماتم را می خواهم پیش قاضی ببرم! اما کو عدالت؟

قاضی ام نگاهی به دسترنجم می کند پوز خند میزند و می گوید معلوم نیست چه کار کرده ای ...کارهایت بی هدف است! هدف دارد اما مشخص نیست . اصلا نفهمیده ای به تو دستور چه کاری داده بودم!

و من باز هم دلم می هرد و قلبم در گلویم بزرگ تر می شود! می ترسم بترکد و از چشم هایم سرازیر شود و من جلوی قاضی بشکنم! می گویند اینجور وقت ها باید توکل کنی و به ریسمانی محکم چنگ بزنی !! اما این شک لعنتی به اینکه آیا اصلا ریسمانی آنجا هست یا نه اجازه ی چنگ انداختن نمی دهد!

.

.

.

کاش لا اقل عاشق بودم!


زیادی خوب!

همه چیز زیادی خوب است. 

یعنی همه ی چیز هایی که برایت مهم هستند خوب است. اینقدر خوب که دیگر چیزی برای ناراحت بودن نداری . هیجان درست شدن چیزی و یا کاری را نداری ... دلت برای چیزی تنگ نمی شود. انگار دیگر آرزویی هم نداری . آنوقت باید بنشینی و برای خودت آرزو های واهی ببافی و یا اینکه یاد روز هایی بیفتی که دلهره ی این را داشتی که دل کسی برای تو می تپد یا نه! و یا در کوچه و خیابان در اتوبوس و تاکسی و همه جا به دنبال چشم هایی می گردی که دنبالت می کنند تا در ته آن ها حس تحسین شدن را جستجو کنی . شاید به زیباییت شک کرده ای ! شاید شک داری که به اندازه ی کافی جذاب هستی ! شاید این زیبایی و حس تحسین شدن از خوب بودن همه چیز مهم تر است ... شاید فکر می کنی حالا که همه چیز خوب است انگار دیگر کسی مثل قبل تو را نمی خواهد انگار برای همه عادی شده ای و ماجراهایت تمام شده اند .

همه چیز زیادی خوب است... و این خیلی خوب است... 

اینقدر خوب که گاهی حس می کنی شاید این خوبی دامی است که تو را به روزمرگی و پوچی بکشاند. 

من از در دام افتادن می ترسم! می ترسم این دام ها مرا به سمتی ببرند که خودم را گناهکار و خطاکار بدانم..کاری کنند که کاری کنم که خیانت باشد و وجدانم اجازه ندهد که خودم را با دلایل منطقی و غیر منطقی قانع کنم . 

نمی توانم از این خوب بودن ها یی که روزی آرزویش را داشتم به حد کافی لذت ببرم.  

اما خدا را شکر که همه چیز خوب است.

سایه بودن...

گاهی وقت ها دوست داری سایه باشی.

کسی نداند از کجا آمده ای و به کجا می روی... رد پایی از خودت باقی نگذاری . گاهی که دنیا مثل یک ساحل بزرگ با شن های نرم می شود که هر جا پا می گذاری تبدیل به جای پا می شوی و در شن ها فرو می روی دلت می خواهد آن کسی نباشی که هستی... فقط کمی راحت تر باشی و در قید و بند شن هایی که نمی گذارند با سرعت بدوی نباشی...

گاهی ...

فقط می خواهی سایه باشی. و اینجا چقدر خوب است برای سایه بودن.