ظ

یکی بود یکی نبود! 

روظی روظگاری یه مومو به شدت نیاظمند کتاب جمهوریت افلاطون بود! 

حوصله هم نداشت بشینه کتاب رو به ظبان اجانب بخونه! 

کتابخونه رفتن هم فعلا تو برنامه اش نبود ...  

و پول ظیادی هم نداشت بره کتاب رو بخره! 

بنابر این تصمیم گرفت تو وبلاگش یه اطلاعیه بنویسه و اظ دوستای گلش بخواد که اگه کسی پی.دی.اف این کتاب رو داره عنایت کنه و یه نسخه اش رو براش ای میل کنه!  

باور بفرمایید صواب داره... 

 

اگه همه ظ های دنیا ظ بودن اصلا قشنگ نبود! 

خدایا اظت ممنونم که سه چهار نوع ظ آفریدی!

فرهنگ عاشق شدن

 کلا سی نمای ملل وظیفه ی خطیر فرهنگ سازی رو به دوش دارن! و به دلایلی که معلوم نیس چیه همه اش اصرار دارن یه جور فرهنگ بخصوصی رو به خورد ملت بدن! بعضی از سینما ها مثه هالی وود و بالی وود که وظیفه ی فرهنگ سازی شون در حیطه ی ملی میهنی نیست و فرا منطقه ای و بینالمللی عمل می کنن! باور نمی کنید؟  پس به نمونه ای از فرهنگ سازی که می شه یه جورایی به چشم الگوی عاشق شدن تو جامعه بهش نیگا کردتوجه کنید! 

عشق هالیــــ.ـــوودی : یارو می خواد از یه نفر که عروسی شو به هم زده انتقام بگیره... کلی تلاش می کنه و یک روانشناسی طراح عروسی ای چیزی رو که بنده خدا ناخواسته باعث به هم خوردن ازدواجش شده بوده رو حسابی سر کار می ذاره و عاشق خودش می کنه ، ولی یهو می بینه ای دل غافل عاشق همون دختری شده که می خواسته ازش انتقام بگیره! 

 بعد ناراحت و غمگین به دختره می گه که من اومده بودم ازت انتقام بگیرم .... دختره هم عصبانی می شه و قهر می کنه و می ره با یکی دیگه طرح دوستی و رفاقت و ... تااااااااااااا ازدواج می کشه!  

بعد دقیقا... تو روز ازدواج ، همون یارویی که اون اول عرض کردم خدمتتون ، میاد وراست وا میسته جلو عروس خانوم و در حالی که ، هر دو تا شون دارن از شوق دیدار هم نفس نفس می زنن... یارو(!)بهش می گه که عاشقشه و می خواد باهاش ازدواج کنه و به هیچ چی به جز اون نمی تونه فکر کنه و...!...بعد ، مردی که قرار بود با دختره ازدواج کنه از بلند گویی که آقای کارگردان کار گذاشته بوده تو اتاق و حواس عروس دوماد بهش نبوده همه ی اینا رو می شنوه  خیلی منطقی قبول می کنه که عروسی رو به هم بزنن تا دختره به جای عشق واقعی به عشق رمانتیک خودش برسه  و با یه نقشه خنده دار یه جماعتی رو دست از پا دراز تر تو روز عروسی میفرستن خونه!  

اند ثی(!!)  لیود هپی لی اور افتر می شه!  

عشق بالــــ.ـــی وودی:دختره و پسره عاشق هم می شن! با هم عروسی می کنن! تو روز عروسی یکی از مهمونا با عروس خانوم شوخیای عجیب غریب می کنه و دشمنِ هم می شن! بعد از اون! یه سال بعد آقا دوماد وقتی می خواسته عروس خانومو از تصادف با قطار سریع السیر شهر نجات بده ، بلا ملا سرش میاد و جان به جان آفرین تسلیم می کنه! مادر عروس خانوم داغون و غش کرده از ناراحتی و سکوت و غمگینی دخترش در فراق یار، می شینه از یکی از خدایان فراوان که جلوش یه عالمه عود و گل زرد و سفید ریختن تقاضای شوهر برا دخترش می کنه! در همین بین ، همون پسری که شوخیای بد بد روز عروسی کرده بوده و از قضای روزگار و به لطف همون خدای مذکور همسایه طبقه بالای اینا شده بوده و اتفاقا بفهمی نفهمی دست و پا چلفتی هم هست ... به دلایلی تو مایه های کشک کف خونه اش می شکنه و شترق میفته روی شمعا و عودای خداوندگار و عروس غمگین که بعد از مرگ شوهرش نخندیده بوده برا اولین بار می خنده و یه کم حرکات موزون انجام می دن با این پسره (به صورت نوستالژیک) و همونجا فی المجلس کار و تموم می کنن! 

عشق ایـــ.رانی : دختره  و پسره عاشق هم می شن ... بابا ماماناشون بهشون می گن عشق کشکه بچه! آب و دون نمی شه برا آدم! اون نمی تونه برات زندگی امن و آروم و راحتی تامین کنه! ولی پسره و دختره قبول نمی کنن و به زور با هم ازدواج می کنن ... بعد خیلی زود یا پسره معتاد می شه! یا در راه فرار و رفتن به خارج از کشور هر دوشون مورد اصابت گلوله های داغ و سربی مرزبانان قرار می گیرن یا دختره بچه دار می شه و پسره بچه ی بیچاره ی از همه جا بی خبر رو نمی خواد و همه چی به طرز افتضاحی به گند کشیده می شه و گره کوری زده می شه بیا ببین .... و آخر فیلمم چون به شعور بیننده احترام می ذارن ... اجازه می دن خودت حدس بزنی!  

و 

 راست بودن حرف پدر مادر ثابت می شه! 

و بدین ترتیب فرهنگ های عشق ورزی شکل می گیرن! 

بازم می گی نه؟ 

نیگا کن... 

چن نفر مرد میشناسی که هنوز به حرف بابا مامانشون شک دارن و دنبال عشق رومانتیک می گردن  اونم کجا؟ تو کوچه... اونم چه مردایی!!! ریش و پشم و اقلکن 50 سال سن! چن نفر زن می شناسی که آرزوی عشق رومانتیک زندگیشونو غمگین و کسالت بار کرده؟ چن نفر مادر می شناسی که به سقف خونه چشم می دوزن تا خدا یه شوور خووووب از اونجا بندازه پایین برا گل دختراشون؟ چن نفر؟... 

اصلا ولش کن به جای شمردن بریم راه حل پیدا کنیم! 

راه حل: این فیلما بد آموزی دارن و باید کلا سی نمای فرهنگ ساز در زمینه ی عشق رو از بیخ و بن قیچی کرد و نابود نمود!!! اتتظار بیشتری هم ازم نداشته باشین برا حل مشکل ... من کلا خیلی خوب از بزرگترا پیدا کردن راه حل رو یاد می گیرم ... اصلا هم حوصله و حال گشتن دنبال یه راه حل بهتر رو ندارم! با این حقوقایی که می گیریم بهتر از این راه ها نصیبتون نمی شه! بی خودی اینجوری اینجوری مظلوم معصوم نیگام نکنین!

زیر سایه تونیم!

هر کاری رو بلد باشم تعارف کردن بلد نیستم! وقتی می خوام تعارف کنم همیشه خراب کاری می کنم و یه چیزی می گم که ضایع می شم! همین یکی دو تا تعارفی رو هم که بلدم همش رو از یه نفر یاد گرفتم ... طرف یه هوا راحت طلبه (دقت کنین ... تنبل نیستااااا.... اصلا!) یه چن تا از اون تعارف هایی که همین جوری هی می تونی همش تکرارش کنی  و بازم تازه باشه ؛ازش یاد گرفتم و خیالم رو یک کم راحت کردم! مثلا وقتی یکی بهم گفت بفرمایید منزل در خدمت باشیم ...مثه گرامافونی که سوزنش گیر کرده هی می گم خانه ی امید ماست ...خانه ی امید ماست! حالا یارو هی خودشو می کشه و از جملاتی که من بلد نیستم استفاده می کنه ... منم بدون اینکه فکر کنم که جمله هاش معنی شون چی می شه جمله ی نجات دهنده ی خودمو تکرار می کنم! 

حالا ... اونروزایی که مناسبت و اینا هست که دیگه هیچی ... واویلا ... یا مثلا وقتی می رم ختم یکی ... مثه نمی دونم چی چی لالمونی می گیرم! 

مناسبت های ملی و مذهبی هم .... مبرهن و واضحه که چجوری خواهند بود! یعنی اصلا فلسفه ی این مناسبت ها رو فکر کنم که درست نمی فهمم! مثلا امروز شهادت دکتر چمرانه! مرد بزرگی بود ... مرد بزرگی هست! همه ی کاراشو کرده بود ... برا کشورش . خانواده اش ...چیزی کم نذاشته بود ...چیزی کم نداشت! فقط مونده بود آخرین افتخار!...افتخاره شهادت که نصیب این بزرگ مرد شد!... شهادت افتخاره! نیست؟ یعنی امروز مبارکه که دکتر چمران افتخار شهادت نصیبش شده! نیست؟ پس چرا وقتی یکی مثه ایشون ... شهید می شه تسلیت می گیم؟ نباید تبریک بگیم؟ 

 برادر یا خواهر یا فرزند اینجور آدمای خفن بودن خیلی سخته! همیشه زیر سایه شون می مونی  ... هر چی می شه و هر جا می شینی ازت راجع به اون برادر یا خواهر یا والد ( یا والده!!! مگه دستم به اونی که زن و مردو اینقدر تو ادبیات از هم جدا کرده که برا هر کدوم باید از یک کلمه جدا استفاده کنی نرسه! ) بزرگوار می پرسن و هیشکی به این فکر نمی کنه که تو ام آدمی. اصلا به همین خاطره که زیاد سعی نمی کنم آدم بزرگی بشم! از بس که به نزدیکانم فکر می کنم و دلم می خواد که دیده بشن تو جامعه!!!!!!   

بعد ...یه آدم بیکار که وقت زیاد داره ( و منم  نیستم)!!! می شینه و این داستان تسلیت های ملی و مذهبی رو  اینجوری  تعبیر می کنه که با تسلیت گفتن تو همچین روزایی در واقع داریم به خودمون و عزیزان اون بزرگ فرد از دست رفته  تسلیت می گیم که قراره باقی عمرمونو زیر سایه ی ایشون باشیم و هی دست و پا بزنیم تا شاید یه ذره ... یه کوچولو ...فقط یه کم ... تو یه شورایی... مجمع عمومی ای ...چیزی... دیده بشیم! یا غصه بخوریم که قراره مثلا یه درس دراز ... با کلی لغت های سخت تو یه کتاب دبیرستان و راهنمایی در باره شون بخونیم و زلفامونو بکنیم و بر باد بدیم از زور بالا رفتن فشار مغزی! یا ...کلی مصیبت دیگه که خودتون بهتر از من می دونین

( میترسم اشکم در بیاد و صرف نظر می کنم از ذکر مصایب) دچار بشیم!

قله

از وقتی که یادش می آمد ... هر روز ، زل می زد به قله !

 "حتما آنجا جای دیگریست! بالای قله باید دنیای بهتری باشد. "
...
امروز، بالای قله ایستاده بوده بود و به دامنه های پایین دست زل زده بود و فکر می کرد:
 "دنیایش چقدر زیبا بود و غافل بوده. "

...
 حالا دلش می خواست همه ی راه را با سر برگردد!



ولی...

حســ.ـنی مو بلند و روسیاه!

بعضی از آدم ها روند زندگی دیگران را تغییر می دهند! یکی از این آدم ها که خیلی ژرف و عمیق در روحیات من و شما اثر گذاشته ، بدون شک حسنی است! حسنی توی ده شلمرود زندگی می کرده و با اینکه خیلی بلا بوده ولی تنبل تنبلا هم بوده! البته رمز و راز بلا بودن و در عین حال تنبل تنبلا بودن بر ما که از کودکی در مکتب حسنی شاگردی کرده ایم اصلا پوشیده نیست! 


جان من چند نفر از شما از عاقبت حسنی درس گرفته اید و برای اینکه توی ده شلمرود تنها نمانید هفته ای دو بار حتی بیشتر به حمام می رفتید و حسابی خودتان را کیسه می کشیدید و "نمک حموم"!!!!!!!! استعمال کرده و موهای سرتان را کوتاه می نمودید!!؟


البته حسنی توی ده شلمرود که جایی بسیار سرسبز و با آب و هوایی معتدل  است زندگی میکرده و هفته ای دوبار حمام هم برایش کافی بوده ، اگر حسنی در جایی مثل تهران زندگی می کرد روزی دو بار هم اگر حمام می رفت باز هم روی دست و پا و صورتش و در مواردی هم زیر ناخن هایش سیاه از دود ماشین می شد و میان روز هم نیازمند نیم دوش!!! می شد حتما! 


به هر حال ... چون حسنی در منطقه ی خوش آب و هوای شلمرود زندگی می کرده  ، با وجودیکه  در آن دوران یارانه ها پرداخت می شده و پول آب و گاز هم بسیار اندک بوده ... هفته ای دو بار حمام برایش کفایت می کرده تا تمیز و سفید باشد!


اما...


این روز ها با این وضع قبض های ملزومات حمام رفتن مثل آب و گاز و برق و ... نمی شود امید زیادی داشت که بتوان میزان حمام رفتن را با درآمد و خرج و دخل جور کرد! و تمیز و سفید بودن کلا خیلی گران تمام می شود! ... باز خیالمان راحت است ، صبح ، در حالیکه دوده های روز قبل به سر و کله مان چسبیده ار خانه خارج می شویم ... دوستان و همکارانمان هم حتما مثل ما سعی در بهینه سازی مصرف داشته اند !!! و در نتیجه همه با هم سیاه خواهیم بود ... پس هیچ کس به خاطر سیاهی و مو بلندی تنها نخواهد ماند !


داشت یادم می رفت! این روز ها که اصلا موی کوتاه ، مثل دوران حسنی ،مد نیست!!!  موی بلند و به خصوص تا روی شانه ها و بیشتر و بویژه اگر صاف و گلت خورده  و از پشت بسته یا به اصلاح خودمان دم اسبی باشد ، از نشانه های روشن فکری و کلاس است و اصلا کوتاه بودن مو در شان پسر های این دوره زمانه نیست!


اصولا اگر حسنی هم در زمان ما زندگی می کرد ... حمام نرفتن و موهای بلند ش توجیه بود ، کره الاغ کدخدا و خانم غازه دلشان برایش غنج می رفت و هیچ مرغی هم برایش کلاس نمیگذاشت که جوجه ام تمیز است و با تو بازی نمی کند! در نتیجه خیلی راحت می توانست به آتش سوزاندن همراه با همه ی جوجه ها و دوستان مو بلند و روسیاهش (که همانا ما می باشیم!!!) رسیدگی کند!



این پست را تقدیم می کنم به دوستی که با جستجوی عبارت "نمک حموم" از اینجا سر در آوردند!

تو رو ارواح خاک باغچه تون ... نمک حموم اصلا چی هست رفیق؟ ...  برا چی تو گوگل دنبالش گشتی؟ حالا تو وبلاگ من پیداش کردی یا نه؟


***

رویم به دیوار گلاب به رویتان! من اصلا نمی دانستم نمک حمام همچین چیز خفنی است! رفتیم و سرچ کردیم و چشمتان روز بد نبیند ، چشممان گرد شد! نمک حمام دو جور است یکی که همان نمک حمام خودمان است که باعث تمیزی و سفیدی می شود و لایه بردار است و سیاهی اصلاح با تیغ را از بین می برد!!!! یکی هم مخدر خیلی خیلی خطرناک و کشنده ای است ... که  "هنگامی که نیل براون با مصرف این ماده شیمیایی خطرناک معروف به «نمک حمام» به اوج رسید، با کارد صورت و شکم خود را پاره کرد ...مقامات می‌گویند سایرین پس از استنشاق، تزریق یا تدخین پودری که اسامی به نظر بی‌ضرری مانند موج عاج، کبوتر قرمز و آسمان وانیلی دارد، به این اندازه خوش شانس نیستند..."

نبش قبر

حیف شد!

حیف شد که خاطره ی خوشم را نبش قبر کردم!

الان که نشسته ام و به جنازه ای که از خاک بیرون کشیدمش نگاه می کنم ... میبینم که مثل قبل نیست! مثل قبل زیبا نیست! مثل قبل رنگ هایش چشمم و روحم را قلقلک نمی دهد ... با ذائقه ام بازی نمی کند و دلم نمی خواهد در گره هایش غرق شوم!

همیشه شنیده بودم که نو که به بازار می آید کهنه دل آزار می شود!

می دانید؟

یک زمانی ... کوچکتر که بودم ، همراه نازنین برادرم کلی وقت می گذاشتیم و با هم مشترکا بازی می کردیم! ... بازی های کامپیوتری!

چرا اینجوری نگاه می کنید؟

هنوز هم بازی میکنم!


خیلی هم کیف دارد و می توانی مثلا هفتاد و دو ساعت نخوابی تا معما های با نمک بازی ها را حل کنی! آدم که دستش به حل مسایل بزرگ تر نرود ، حسابی با مساله های کوچک بازی ها سرگرم می شود! امتحانش هم مجانیست!

خلاصه اینکه یکی از بازی هایی را که خاطره اش برایم یادگاری قشنگی بود ، از زباله دان تاریخ بیرون کشیدم!

و بعد ....

آه!

خشکم زد! به زیبایی قبل نبود ... حس کردم که تمام بازی نازنینم پر از سکوت شده و قهرمان داستان کند و تنبل و داستانش خیلی معمولی و معما هایش به غایت آسان است! چیزی برای لذت بردن ذائقه ...مبارزه ... و درگیری ذهن و سیر بازی نبود! بت من شکست و نابود شد!

رورویم فقط جنازه ای بود که با مشقت از قبر بیرون آورده بودم و با حیرت به زیبایی از دست رفته اش نگاه می کردم و افسوس می خوردم!

خاطره ام حیف بود ... و من با بی رحمی و نا جوانمردی کشتمش!


یادم باشد ... بعضی یاد ها برای نبش قبر نیستند ... فقط باید عزیز باشند . همین!



رستم خودمونو که میشناسین؟

رستم خودمونو که میشناسین؟

همونی که از هفت خوان گذشت و دیو سپید طفلکی رو به درک واصل کرد و از کله اش برا خودش کلاه خود ساخت! همونی که اسبش رخش بود و آخر عمرش گول برادر ناتوی خودش رو خورد و افتاد تو چاه شغاد و با نا مردی از شاهنامه و داستاناش بیرون اومد!


امشب ، که باز از شدت کار و بیکاری و خستگی ، بی خوابی زده بود به سرم ، کلی فکرای باربط و بی ربط مطابق عادت معهود ! هجوم آوردن به سلول های خاکستری کله ام! همین جوری که کم کم داشتم غرق می شدم توی فکرای جور وا جور ...یهو یه نکته ی جالبی لابلای فکرام توجهم رو به خودش جلب کرد و منو وادار کرد روش دقیقتر بشم! حالا اون نکته چی بود؟ الان می گم!


نکته هه این بود ...که این رستم خان شاهنامه ، برا چی این همه معروف و محبوبه! مگه نه اینکه جگر گوشه اش رو کشت و همش هم گول همه رو می خورد وخدمت پادشاهان ظالم و کم عقل زمان خودش رو می کرد؟ مگه نه اینکه اسفندیار بنده خدا رم یه جورایی با نا مردی کشتش...  مگه نه اینکه یه شب رفت توران و دسته گل به آب داد و برگشت؟  دیگه یواش یواش مغزم داشت دچار تورم مضمن می شد و هر چی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم که یه دفعه.... فهمیدم!!!!


فهمیدم دلیل محبوبیت رستم چی بوده! این کشف هم با اینکه مال منه و تمام حقوق مادی و معنویش متعلق به شخص شخیص بنده است ... ولی چون شما از خودمونین بهتون می گم! بین خودمون باشه فقط...


القصه ...ماجرای محبوبیت رستم جان از اونجا شروع می شه که ... جناب رستم خان بعد از اون یه شبی که تو توران ، تهمینه جون رو باردار می کنن و برمی گردن ایران دیگه تا پایان عمرشون خدمت پادشاهان می کنن و هرگز و به هیچ شکلی از اشکال ممکن با زن دیگه ای نه عقد دایم می کنن ...نه موقت ! و نه حتی فکر انجام چنین کارایی به سرشون می زنه!


وقتی به این قسمت از داستان رستم فکر کنید بدون شک شما هم مثل من ... نا خود آگاه اشک تو چشماتون جمع می شه و به این همه مردونگی احسنت و آفرین می گین!  خداییش مرد بود ، نبود؟ ... حتی اگه هفت خوان و دیو سپید و جنگ با سهراب و نامردی شغادم نبود ... همین یه داستان کافی بود تا رستم پهلوون پهلوونا بشه!


***

بنده هر گونه ارتباط بین ساعت نوشته شدن این پست و  سلامت قدرت تفکر واستدلال خودم رو به شدت تکذیب می کنم!




راستی ...دوستان بلاگفایی!چرا این کد امنیتی تون نمیاد من براتون سی ام  بذارم؟

نظراتم همه باد کردن رو دستم راه گلومو بستن! دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشین! فعلا یه مومو ی واقعی شدم بی سر و صدا مجبورم بخونمتون!