مزه می کنم و بی توجه به مزه اش قورتش می دم!


از کجا شروع کنم؟

همیشه حرف زدن راجع به بعضی چیزا سخته! به خصوص وقتی می دونی که اون چیز ممنوعه و تو فرهنگ تو جایگاه چندانی نداره و صحبت کردن در باره اش بی شخصیتی و بی فرهنگی و حتی گاهی هرز.گی کسی رو نشون می ده ! یا حداقل از زاویه ای که من می بینم اینجور به نظر میاد!!!!

فهمیدین حتما موضوع چیه ...اگه دوست ندارین ادامه ندین! دوست ندارم دوستامو از دست بدم!!

کار زیادی ندارم که این فرهنگ درسته یا نیست و آیا باید اینجوری باشه یا نه! اما یه پستی که تو وبلاگ دختر قدیم کاتیا خوندم و پستی که خودم اینجا یه بار از کتاب مقدس سلیمان نبی گذاشته بودم باعث شدن تا دوباره "هوس" کنم (این واژه ار.وتیکه؟) چیزکی بنویسم!

اگه نمی خواین بخونین از این به بعد نخونین از گذاشتن ادامه ی  مطلب خوشم نمیاد 



 اولا فکر می کنم بعضی از واژه ها نیازی به توضیح دادن ندارن !

همه ی ما می دونیم پو.ر. نو گرافی چیه و ار.وتیسم چیه! اما باز یه اشاره ی کوچیکی می کنم!

بیشتر این واژه ها تا جایی که می دونم ریشه های یونانی دارن!

پو.ر. نو گرافی به معنی "تصاویر منافی عفت " و ار.وتیک به معنی "تن کامگی" هستن! حالا تفاوتشون چیه؟

ار.وتیک احساسات جسمانی و البته سـ.کسیه که همراه با عاشقانه و عواطف از نوع زمینی باشه ضمن اینکه توش به مسایل زیبایی شناسی هم اشاره می شه در واقع مسایل جنسی از بعد عاطفی و با توجه به زیبایی شناسی پنهان در جسم و روح عشق بـ.ـازی جان کلام کلمه ی ار.وتیکه!

حالا پو.ر. نو گرافی اصلا اینجوری نیست ! فوق العاده زمینیه و به اندام ها ی خاصی اشاره داره و کاری به عاطفه و عشق و اینجور چیزا که به طرز غم انگیزی تو کشور ما به نام  "کشک" می شناسیمشون !!! ربطی نداره!

می دونید چی فکر می کنم؟ فکر می کنم که تابو شدن بعضی چیز ها شاید به خاطر همینه که ما معتقدیم عشق کشکه! شاید اگر عشق کشک نباشه و عاشق و معشوق محکوم به عاشق شدن ابدی و ازلی به هم نباشن!!! و اینقدر ما علاقه به ایده آل ها نداشته باشم! اوضاع برخوردمون با دو تا مقوله ی  ار.وتیسم و پو.ر. نو گرافی این نبود!

 

خوب ! بگذریم که این حاشیه بود!

عرض شود که...توی ادبیات ایران شاید به خاطر همین کشک بودن عشق  شاید به خاطر مسایل مذهبی و شاید هم هیچ کدوم  به ادبیات اروتـ.ـیک خیلی کم توجه شده!  اما گاهی هم توجه شده!

بیشتر توجه به ادبیات از این جنس توی ایران زیر شاخه ی اروتـ.یک نیست بلکه بیشتر زیر شاخه ی پـو.رنو گرافیه! جالبه نه؟

به نظرم عجیبه! یعنی مرد های ایرانی که عمده ی نویسنده های ما از این جنس هستند علاقه ای به عاشقانه گفتن نداشتن!!! و توجهشون چیز دیگه بوده! هر چند نمی خوام باور کنم این مساله رو ولی ظاهرا واقعیت داره!

کتاب های قدیمی از این جنس  هستن مثلا  کتاب‌های ناسخ‌التواریخ و الفیه شلفیه، هزار و یک شب و شاعرهایی مثل  سوزنی سمرقندی، سعدی، عبید، نظامی، مهستی گنجوی، خاکشیر اصفهانی و بعضی از شعرهای ایرج میرزا که می‌شه با اغماض در حوزه‌ی ادبیات اروتیک یا پورنوگرافی قرار دارد.

ضمن این که باید توجه داشت، بخش عمده‌ای از این آثار بیش‌تر هزل هستن  تا اروتیک یا پورنوگرافیک. که اینم حتما آسیب شناسی خودشو داره و نشونه ی خوبی نیست به نظرم!


در شعر مدرن ایران می شه نمونه هایی انگشت‌شمار پیدا کرد مثلا بعضی شعرهای نادر نادرپور، یدالله رویایی، فروغ فرخزاد ...هستن  که بار اروتیـ.ـک دارن . یه دوری تو اینتر نت بزنین می تونین نمونه های زیادی از این جنس پیدا کنین!


می دونین؟ یه رنجی هست تو جامعه ی ما ! رنج کم شدن عواطف عاشقانه. حسش می کنین؟ حلقه ی گم شده ی خیلی از روابط که گاهی به پیوند های زناشویی نا فرجام می کشه! چیزی از جنس عشق که پشت کلمه ی بی احساس وظیفه ی زناشویی کمرنگ می شه! یه جور اروتـ.یسم  که نه کاملا زمینی باشه و نه کاملا عاشقانه! قابل درک باشه و در عین حال محبتی از جنس خاک توش باشه! مثل غزلی که سلیمان برای ملکه ی سبا نوشت یا مثل نوشته های کاتیا دختر قدیم برای مردی که وجود نداره!


ادبیات البته بخشی از هنره که اینجا که شما همه نویسنده اید می شه راحت ازش حرف زد! اما قطعا فقط این بخش از هنر نیست که اندیشه های ارروتیک می تونه توش راه داشته باشه! معماری و مجسمه سازی طراحی صنعتی و خیلی از شاخه های دیگر می تونن درجات مختلفی از اروتیسم داشته باشن!


شاید بشه با مطالعه ی بیشتر این مقوله ها فکری به حال عاشقانه های زمینی کنیم! عاشقانه هایی که به نظر برخی غیر اخلاقی و زشت هستند...ولی اینقدر قدرتمند هستن که می تونن  زندگی ها رو به نابودی بکشن...در این نوع هنر تفکر خیلی خیلی مفهومی می تونه باشه و بار پیام این شیوه ی هنر مندی شعله های فرو کش کرده ی " روح ِتن" رو می تونه دو باره روشن کنه! مو هبتی که خدا به ما سپرده و ما اونو در حد غیر اخلاقی و کثیف پایین میاریم... شاید با پرداختن به این نوع از هنر بشه شعله های خاموش عاشقانه های این شکلی رو روشن کرد...کلی در این زمینه حرف می شه زد احتمالا در جاهایی از دنیا این مسایل تخصصی هستند که در طراحی همه چیز می تونن وارد بشن از ابزار های زندگی روزمره تا لباس هاشون..اما اینجا فقط ادبیات آنلاین!


-


زمینی بودن چه عیبی داره؟ مگر نه اینکه در زمین زندگی می کنیم؟

دوست دارم این بحث رو ادامه بدم...


تا نظر شما چی باشه!  تصویر اول یکی از نقاشی های یه نسخه ی قدیمی هزار و یک شبه و تصویر دوم ، یه نمونه اسکیس معماریه با در نظر داشتن ایده های اروتـ.ـیک! برداشتتون می تونه جالب باشه! بنویسین اگه خواستین! 

حسی مثل خوره...

.

.

حسی مثل خوره درونم را می جود...انگار که خیانتی در راه باشد...اما نه ، چیزی نیست!

شهر امن است و همه خوابند...تنها من و این حس خوره بیداریم!


حسی مرا می جود...قلبم را می جورد  و می کاهد و من به او لبخند می زنم ..بدون اینکه دلگیر باشم یا غمگین از کاسته شدنم... بدون هیچ نگرانی ، در نهایت رضایت ...سرخوش و شاد کاسته شدنم را می بینم .


"من" مانده ام با این "من" چه کنم!

خیانتی در کار نیست...شهر امن است و همه خوابند!


راستی: راستی....چه کلمه ی خوبی! حسی از همین بی خیالی مستانه درونش خفته...

راستی....فراموش کردم چه می خواستم بگویم!

راستی....


تلاش ، برای متلاشی شدن!

سینه ام صحرای بی پایان و آب...

من شبم! اما بدون ماهتاب...


خامشم چون راز "بی گفت"... از "هنوز" ،  آمدم من! ...راهیم تا "گاه" ها...


ساده ام ، چون خاک گلدان ، بی ثمر

بی غزل ، در کوره راهی بی خطر


خسته ام چون گاهوار سال ها

بی هدف چون سایه بر دیوار ها


خفته شاید روح بی آغاز من

"خفته بخت" و "خفته روحم"! .....



   بابا یکی بیاد بیدارشون کنه! 

   شاید اگه بیدار بشن بقیه ی شعرم هم بیاد! 


راستی : با احترام به دوستی که با سرچ "ژ در کیبورد کجاست " از اینجا سر در آورده!

بابا تو که می دانی کجاست برای چی سوال می کنی؟ ...ما خودمان این روز ها مثل "ژ" شده ایم!

شوریدگی...

عجب!

         

        شوریدگی این است؟!

        "درد" ی کز تو برخیزد..

         میان روح بنشیند

         خیال مرگ انگیزد...

زیباترین کلام مقدس...

نمی دانم چقدر اهل خواندن کتاب های مقدس پیامبران هستید.... و یا کدام کتاب ها را تا به حال خوانده اید؟...

کتاب های عهد قدیم (عتیق ) کلام بسیاری از پیامبران قدیمی است...ما مسلمانان به آن نام تورات داده ایم و مسیحیان آن را عهد عتیق می دانند!

یکی ازبخش های کتاب عهد قدیم ، کتاب سلیمان است ، "حکمت سلیمان" و  " غزل غزل ها " ی سلیمان! 


" غزل غزل ها " عاشقانه های سلیمان و ملکه ی سبا بلقیس است برای یکدیگر... و به راحتی در بند بندش طعم ضیافت عاشقانه ی دل های پیامبر سلیمان و بلقیس را می توان چشید کرد...

خیلی جالب است که در کتاب مقدس دینی ، عاشقانه ، آن هم عاشقانه ی این شکلی باشد...

-

.این هم بخشی از سرود چهارم غزل غزل های سلیمان ... که یکی از به غایت جالب ترین عاشقانه هاست...طراوتِ هر چه باران ، در آن موج می زند... ما که بسیار دوستش می داریم! 

گفتیم شما هم بی نصیب از این لذت نباشید... اینقدر عشق سلیمان زیباست و آدم حس می کند که از جنس خودمان است که همه ی داستان های جن و پری هایی که شنیده ایم تحت فرمانش بودند با خواندن این عاشقانه طور دیگری می شوند... 

من که حس کردم انگار سلاح سلیمان تنها حکمت بی حصرش نبوده ...بلکه محبت بی پایان و حتی زمینی اش دلیل دیگری بر بزرگی اوست... 

پیشاپیش از طولانی شدنش عذر خواهی می کنم ... دل است دیگر ! دلم نیامد جایی را حذف کنم...

«- تو زیبائى اى عزیز ِ من
با چشم‏هایت این دو کبوتر، از پس ِ برقع ِ کوچک ِ خویش چه زیبائى!
موهایت، چون فرو افتد رمه‏ى بزغاله‏گان را مانَد بر دامنه‏هاى جلعاد که به زیر آیند.

دندان‏هایت رمه‏ى بره‏گان ِ سپید است که جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آیند.
لبان‏ات مخملى است خیسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونه‏هایت از پس ِ روبند ِ نازک دو نیمه‏ى نارى را مانَد
و گلوگاهت زیبا و برکشیده از این دست، با سینه ریزها و آویزها برج داود را مانَد که غنیمت‏هاى یلان را از آن در آویخته باشند.
 سینه‏هایت آهو بچه‏گانى توأمانند که بى رها کردن ِ مادر ِ خویش، بر گستره‏ى سوسن‏زارى مى‏چرند.
چون نسیم ِ شبانگاهى برآید، سر ِ خود گرفته بخواهم رفت،
به ساعتى که سایه‏ها دراز شده رنگ وا مى‏نهد
به دامنه‏هاى مُر و خاک‏پشته‏هاى کندر گذر خواهم کرد
و از براى تو پیشکش‏هاى عطرآگین را به جست و جو خواهم رفت.

تمامى ِ تو زیباست اى دلارام
تو را در سراپاى تو از نقص نشانى نیست.

با من از لبنان بیا اى نوعروس من با من از لبنان بیا
از بلندى‏هاى امانه در من ببین، از قله‏هاى شنیر و فراز ِ حَرمون در من ببین اى جمیله‏ى من از بلندى‏هائى که کنام ِ شیران و دخمه‏ى پلنگان است در من ببین.

با من از لبنان بیا اى خواهرم اى همبستر ِ من!
اى که هم به یکى نگاه از نگاه‏هاى چشمانت جان ِ مرا شیدا کرده اى!
اى که هم به حلقه‏ئى از حلقه‏هاى گردن‏آویز ِ خویش بند بر دلِ من نهادى!

چه گواراست عشق ِ تو محبوب ِ من اى خواهرم!
محبت‏ات از شراب مستى بخش‏ترست.
محبت‏ات حیات‏بخش‏تر از تمامى ِ مرهم‏هاست.
لبانت اى نوعروس ِ من، سبوئى است که از آن عسل ِ ناب مى‏تراود.
و زیر زبانت خود عسلى دیگر است.
و عطر جامه‏هایت بوى خوش ِ بلسان ِ کوه لبنان است.
نوعروس ِ من، اى خواهر ِ من!
اى باغ ِ در بسته‏ى پریان اى سیبستان ِ قفل بر نهاده اى کاریز ِ سرپوشیده!
آن چشمه سارى تو که هرگز بنخشکد.
تو بهشت ِ نخستینى که عطرالاولین‏اش از بوى خوش ِ خویش سرمست است
و خوشه‏هاى یاس‏هاى ِ بنفش‏اش به سنبل‏الطیب پهلو مى‏زند.
ریحان‏اش عطر ِ کافور مى‏پراکند
و دارچین‏اش به زعفران مى‏خندد
و بوى خوش ِ بان‏اش عود ِ بویا را بى‏قدر مى‏کند
و مُرش به حجله‏ى کندر در مى‏آید
و ناربن‏اش
جادوئى میوه‏هاى خویش
به ناز مى‏جنبد
و جان
مفتون بوى‏هاء خوش
از خویش رها مى‏شود.

و تو آن چشمه‏سار جادوئى نیز
که در قلمرو ِ قدرت‏هاى خداداده مى‏جوشد.
و تو آن تنداب ِ پُر خروشى نیز
که از بلندى‏هاى لبنان کوه
جارى است.

و تو اى نسیم ِ مهربان شمالى! راز پوشانه برآى.
برخیز و بیا، با خواهر ِ دریائى ِ خویش
با هم از بَر ِ محبوب فراز آیید از جانب ِ بهشت ِ من وزان شوید
و عطر ِ خوش ِ مستس بخش را
به هواى پیرامون من اندر
بپراکنید!»

«- کاش محبوب ِ من به بهشت ِ خویش درآید!
کاش به تماشاى باغ ِ دل‏انگیز ِ خود بخرامد
و از باغ ِ دلداده‏ى با وفاى خویش
میوه‏هائى را که خاصه‏ى اوست، نوبر کند!»

«- من به باغ ِ خویش درآمده‏ام اى هم‏بالین ِ من!
باغ ِ جان‏فزاى خود را سیاحت کرده نوبرهاى دست‏ناخورده‏ى خود را چشیده‏ام
کام خود را از شهد و عسل شیرین کرده از مستى ِ باده‏ى شهد آلودى که از عطر ِ جان‏ات مى‏تراود سرمست برآمده‏ام.
و آن را باغى در بسته یافتم، باغى در به مُهر که هدیت ِ عشق است.

آه! بیا که دیگر بار با هم از آبشخور ِ مستى بخش‏اش بنوشیم.
با یک‏دیگر بنوشیم اى هم‏بالین ِ من، و از مستى ِ عشق مست برآئیم.»


راستی !  گفتم که این دفتر چهارم غزل بود؟ 

بقیه ی دفتر ها را اگر دوست داشتید می توانید اینجا   بخوانید و لذت ببرید...

عاشقانه ی سلیمان نبی که حکمتش شهره ی همه ی عالم است بی نظیر است...

نظر شما چیست؟

راستی ...در عهد قدیم و کتاب مقدسی که این روز ها در بازار می فروشند!!!  از غزل غزل های سلیمان  تنها نامش باقی مانده و دیگر هیچ...مثل ما که از عشق تنها نامش را می شناسیم و ...
چه بر سر دل هایمان آمده؟! خدا عالم است...
شاید باید در عاشقی هایمان تجدید نظر کنیم!

قضاوت کردن کار سختیست...

 سلام ای جوانان ایران زمین...

ای بچه های گل و بلبل این سر زمین!

فکر می کنم که زندگی چند روز بیشتر نیست... چند سال بعد که موهایمان سفید شد زانو هایمان درد گرفت و دیگر حتی حوصله ی آمدن اینجا و نشستن پای نت را  هم نداشتیم...

وقتی تکنولوژی ارتباطات آنقدر پیشرفت کرد که برای ذهن فرتوت و پیر شده ی مان زیادی پیچیده بود...


آنروز شاید دلمان بسوزد! که چرا از زمانی که داشتیم برای لذت بردن لبخند زدن ..کامل تر شدن... دوستی و یکرنگی مهربانی و صداقت استفاده نکردیم!

شاید دلمان بسوزد که چرا ناخواسته دل کسی را شکاندیم!  

شاید غمگین بشویم که چرا شوخی کردن ما و راهی که برای لذت بردن انتخاب کردیم از روی قلب کسی گذشته و رد پای شوخی ما روی دلش مانده...

بعضی وقت ها فکر می کنم که زندگی کوتاه تر از این است که بخواهم کسی را  اصلاح کنم و بخواهم کسی را در ترازوی سره و ناسره ، نیک و بد ، پاک و ناپاک قرار دهم! چرا که خودم بیش از همه محتاج اصلاح شدنم... و قضاوت بر نیکی و بدی کاریست بس دشوار... که بزرگان و اندیشمندان و حکیمان و فلاسفه هم در تعریف خیر و شر مانده اند... که حکمت پشت رفتار و گفتار کسی را من نمی دانم ... پس چگونه می توانم بگویم " تو اشتباه می کنی " ؟...

اما می توانم آنچه را که فکر می کنم بر زبان بیاورم...حتی اگر اشتباه باشد... چرا که خطا کاری خصلت انسان هاست... و من به "اشتباه"  کردن گاه و بی گاهم است که نام "آدم" را یدک می کشــم...                   

                                  

                                                                 بر قرار باشید

                                                     و حکیمانه زندگی کنید

                                                                             یا حق

                                                                                                


راستی! ...می دانستید حکیم یعنی کسی که هر چیزی را  بر اساس آنچه که هست سر جای خودش می گذارد؟ 




خودش همه چیز را می گوید...

مثل شکلات داغ در یک زمستان سرد می ماند...گرم ...مهربان ! انگار که بیرون برف سنگینی آمده و تو به خانه ای شکلاتی میرسی ... از پشت پنجره نوری زرد شمشاد های پای پنجره را تبدیل به شاخه های پوشیده شده با زرورق کرده...از دودکش خانه هم دود سفیدی بیرون می آید و حس آتش هیزم و یک سبد حصیری که گربه ای شکلاتی درونش لم داده و رخوتش را پهن کرده در گرمای شومینه به تو می دهد...

صاحب خانه! در را باز کن ... یک شکلات داغ در این سرما می تواند من را از عمیق ترین حفره های وجودم گرم کند.