فکر کنم وسواس گرفتم ... از تنهایی روزی سه چهار بار خانه را جارو می کنم و وقتی راه میروم پایم را روی زمین می کشم تا بهانه ای پیدا کنم برای راه انداختن دوباره ی جارو برقی.. حتی تلفنم هم زنگ نمیزند ... گاهی مادری خواهری کسی سراغم را می گرفت ... اما شوخی که نیست عید است و همه سرشان شلوغ. من هم از لجم گوشیم را خاموش کردم ( تو که می دانی چه بلایی سرش آمده ... پس نپرس :دی دلم می شکند و داغ دلم تازه می شود) می نشینم و از پنجره ی اتاقم به پرده های پنجره های گاه و بیگاه و نامرتب خانه های روبرو .و اینور و آنور نگاه می کنم شاید کسی پرده را کنار بزند و دستی برایش تکان بدهم ... شاید هم زبانم را در بیاورم و برای دل خوشش یک کمی دهن کجی هم چاشنی کار کنم! کسی چه می داند... فعلا که فقط کمین کرده و منتظرم...

منتظر که زمان....

بگذرد.

بگذرد.

فقط مانده ام ... فکر کنم صدای تیک تاک همه ی ساعت ها زیباتر از ساعت توی قلب من است... یا شاید هم داستان تکراری مرغ همسایه است که غاز است و نقل ساعت روی دیوار ما و شما نیست... شاید هم اصلا بحث مقایسه ی با کسی نیست... شاید فقط صدایی که از ساعت قلبم می آید زنگ همیشگی را ندارد و صدایش توی گوشم نمی پیچد و لبهایم را به خنده باز نمی کند...

نمی دانم این ظرف روغن را کجا گذاشتم... بعد از خانه تکانی انگار همه ی خانه را در خواب از نو چیده ام... هیچ جا و هیچ چیز آشنا نیست... با کمی روغن ابزار ... خرجش شل کردن پیچ ها و چکاندن چند قطره روغن است تا دوباره همان صدایی که دوست دارم دوباره بلند شود و من باز بخندم...


می دانید؟

از اینکه دلم می خواهد زودتر زمان بگذرد می ترسم!

یعنی خیلی بد است آدم بخواهد زودتر پیر شود؟


ممنونم که خواندید

ممنونم...مثل همیشه!

نه سالم بود اونروزا

نه سالمه

نشستم رو دوچرخه ام

دوچرخه ای که بخشی از وجودمه از بس باش تو کوچه های دور و بر خونه ول می گردم!

لباسای سبز تنمه... با گلای ریز سفید و صورتی و زرد... سر آستیناش کشباف داره و چین چینیه... مامانم تازه برام دوخته ..مو هامو شونه کردم و بستم . دارم می رم از آقا مظفر بقالی سر کوچه یستنی بخرم... برای معلمم و معلمای مدرسه ... برای دفتر مدرسه!

قراره کارنامه ام رو بگیرم. با یه کارت هزار آفرین با یک گل خوشگل گنده روش که بهم می گه دستت طلا بچه... گل کاشتی امسال... دمت گرم! بیست! بیست! بیست! بیست! بیس....ت!



مانتو شلوار مشکی تنمه... به زودی می شه سی سالم! واستادم جلو ی مفازه و دلم سفال آبی می خواد که توش آب دوغ خیار درست کنم تا این همه حرارت درونم و یه جوری خنک کنم!

ذهنم درگیر نه سالگیمه و اون همه رنگ تو لباسم... چه دلی داشتم! بی خیال ، سبک ، امروز ولی دلم لک زده برا اون همه سبکی و رنگ و بی خیالی اون روزا... کمی سرم درد می کنه و دل تنگم ... دل تنگ ... 

شونه هام سنگینه ... انگار دو تا کوه رو شونه هامن! اسم یکی از کوه ها نکیره اسم اون یکی کوه منکر... من که عاشق لوازم تحریرم! اینا هم مثل منن ... یکی یه مداد ، گرفتن دستشون با یه عالمه کاغذ که چپوندنشون تو یه جلد چرمی کلفت و یه سری سیاهه هم به جای صندلی گذاشتن زیرشون .. نصف کاغذا رو که نوشتن... نصف دیگه شم سفید بغل دستشونه ... 

سرک می کشم تا ببینم رو این کاغذایی که الان دستشونه چی دارن می نویسن ... چی می نویسن؟ از دلتنگیم از سردردم ... از زندگی ...  از این همه سنگینی و بار که از نه سالگی تا سی سالگی هی ریختم تو کوله ام ...

و... باری که تو سی سالگی جمع کردم!

شاید از اینجا هم نوشته باشن اون دو تا ... شاید کاری کردم که نباید... شاید رو کار نامه ام کارت هزار آفرین با یه گل گنده نباشه!!

شاید برا همینه که برا این دو تا مرد،که رو شونه هام نشستن و از نه سالگی تا الان باهامن بستنی نخریدم هیچ وقت... هیچ وقت با ذوچرخه و لباس سبز نرفتم بهشون خسته نباشین بگم ...مثه مدیرای مدرسه ام ...


شاید از شمام نوشته باشن ...از شما ها...

که منو خوندین...

شاید دل کسی رو شکستم!

شاید پستی گذاشتم که کسی غمگین شده!

شاید دلتنگی و سر درد این روزام رو ریختم اینجا ...شاید شما رو سهیم بار هستی خودم کردم... سنگ صبور ، دوست ، یار ، شاید عشقم بودین ... بعضیاتون بیشتر ، بعضیاتون کمتر ...

 

ممنونم ازتون...

با تمام وجود...


حالتون ... حالمون ... آرزومندم که متحول بشه به حالی خوش... بستنی بخریم برای مردای روی شونه هامون! ... البته نه به عنوان رشوه ... برا تشکر عرض می کنم!! 



مرد خوبی بود.

مرد خوبی بود!

خدا رحمتش کنه! بیامرزدش!... همیشه می خندید... شوخ و شاد و شنگ بود!



اما .... 


خدا رحمتش کنه... کارش و چند سال پیش از دست داد. چن تا قرار داد داشت با صدا سیما بعدش پسر تازه دامادشم کارش و از دست داد و مهمون خونه بابا شد... چرا؟ نمی دونم! از اوس کریم بپرس چرا ها رو...


 ... تا اینکه چن وقت پیش تصادف کرد و چن ماهی پاش تو گچ بود ... پلاتین گذاشتن تو پاش تا باز بتونه سر پا واسته!


خدا رحمتش کنه!... همیشه می خندید ... اصلا بش نمی یومد بمیره... اونم اینجوری ... دم عید.

چن وختی بود هشت خونوادش گرو نهش بود... شده بود تو یه شرکت معمولی یه کارمند معمولی... همیشه می خندید اما درد داشت... 

یه روز که مثه همیشه می خندید ...با خنده رفت اداره بیمه...

خودش رو بیمه کرد...

بیمه ی عمر

چه مبلغی؟

نمی دونم.

بعد برگشت خونه.

می خندید.

شاید صورت زن و بچه اش رو بوسید...

شایدم نه!

حتمن بهشون نگفت داره چیکار می کنه...

چند تا شوخی کرد با پسرش و دختراش و ....

شاید تو خونه اون کارو کرد...شایدم بیرون از خونه خودش رو راحت کرد ....

نمی دونم!

اما ، مرد خوبی بود.

همیشه می خندید.

بعد از اینکه خودش رو بیمه کرد.

بیمه ی عمر ...

.

.

خدا رحمتش کنه! امروز ختمش بود...


الهام نیستم

من الهامم!

اما الهامی در کار نیست!

این روز ها از وحی و پیام های الهی و الهام به دل خبری نیست!

این روز ها اسماعیلم!! قربانی تعهدی که روزی با خودم بستم...برای زندگی! ساده لوحانه ، اما الهامی در کار نبود تا از ناکجا گوسفندی بیاید برای قربانی شدن به جای من!


در قربانگاه ... با دشنه... روی یک سنگ دراز کشیده ام و سرم را بالا گرفته ام... منتظر ... 

شکننده... 

آرزو هایم را بسته ام و در بقچه ای زیر پایم گداشته ام... همراه من دفنشان کنید...شاید اگر حشری باشد به دردم بخورند!



من الهام نیستم!

اسماعیلم در قربانگاه بی ناجی...



عقل!

اگه عقل داشتم! یه ذره ... فقط یه ذره ...

چه کار ها که باهاش نمی کردم!!

کلی کار های خوب...

مثلا چی؟

.

مثلا

.

.

مثلا

.

.

مثلا

.

.

خوب ندارم عقل که... اگه داشتم حتما می دونستم باهاش چه کارایی می شه کرد! 

روبروی در آبی 2

نیم ساعتی ایستادم کنار خیابان! روبروی در آبی..منتظر کسی نبودم...کسی هم منتظر من نبود!

آسمان صاف بود... نه مثل امروز که برف و باران با هم می بارد روی درخت های حیاطمان... 

نشسته بود کنار دیوار سرش را گذاشته بود روی آرنجش! سه چهار تا از دوست هایش هم کنارش بودند... بعدا فهمیدم که دوستش هستند...

سیل بود که می آمد ...زیر آسمان صاف انقلاب ... سیل محبت! هر دو دقیقه یکبار زنی یا مردی زانو می زد کنارش ! و کیف های چرمی مارک دار یا جعلی باز می شدند و خالی می شدند در دامنش...

می خواستم بروم برایش یک ترازو بخرم...عین ترازویی که روبرویش گذاشته بود ... اما شاید ترازوی شکسته اش بهتر کار می کرد برایش...

سیل محبت بود که می بارید و چشم هایی که پر می شدند از اشک تا به پسر روبروی در آبی بگویند که دوستش دارند و نمی گذارند تا صاحب کار بد اخلاق و اخمویش به او از گل نازک تر بگوید!

از قلب های بعضی ها خیلی خوب می شود استفاده کرد...حتی نمی گویم سواستفاده! حتی...

وقتی به کسی محبت می کنی مسئول می شوی... اما چقدر؟ تا کجا؟ این سیل محبت باید به کدام رود خانه بریزد؟

شاید محبت کردن خیلی احمقانه است ، وقتی بی هدف باشد...


دنیا خیلی خیلی نا مهربان تر و بی هوده تر از آن است که صادقانه سعی کنی به کسی احساس بهتری بدهی!



متاسفم!

متاسفم!

متاسفم!

روبروی درب آبی 1

 

تهران 

انقلاب 

آستانه ی عید سال ۹۰