از من نترس

جای تو می گذارم خودم را!

سختت نیست؟

وقتی به من می گویی حرف نزن و غم هایت را بازگو نکن؟

اگر من چیزی نگویم ، از کجا می فهمی کجای کارت اشتباه بوده و چه کاری را نباید می کردی تا دل من را نشکنی ؟

شاید احساس ناتوانی می کنی و فکر می کنی از پس حل کردن هیچ چیز بر نمی آیی و به همین خاطر نمی گذاری من حتی زمزمه کنم! شاید واقعا مشکل من اینقدر ها هم بزرگ نباشد!

شاید اگر بگذاری حرفم را بزنم...زود ...خیلی زود... همه چیز بهتر شود و دنیا به روی من و تو لبخند بزند!!!

از من نترس!

من از همین خاکم... همین جا کنار تو در همین کوچه های خاکی بازی کرده ام... با هم از دوچرخه زمین خوردیم! با هم روی سرسره هایی که زیرشان فقط قلوه سنگ بود سر خوردیم و زانو هایمان زخم شد ، شاید همان روز ها بود که خاک کوچه پس کوچه های شهرمان از همین زخم ها وارد خونمان شد!! روی زمین های بازی پارک سر کوچه که پر از شن بود و نمی گذاشت کمی سرعت بگیریم موقع دویدن ، دویدیم و گرگم به هوا بازی کردیم!

شاید یادت رفته باشد! اما من یادم هست... بچه که بودم گاهی موشک خانه ی همسایه ی مان را ویران می کرد و من می ترسیدم ساعت های درسیِ پناهگاه و آب قند هم زدنم برای معلم کلاس اولم که نیمه جان به دیوار تکیه داده بود هنوز جلوی چشمم است! هم کلاسی کناری من از روزی برایم تعریف می کرد که خانه اش در خرمشهر با خاک یکسان شده بود و شعر "یه توپ دارم قلقلیه ..." را برایم می خواند! اما آخر شعرش بابا نداشت که به او عیدی بدهد! یه توپ قلقلیه ساده ... از این ده تومنی ها که 2-3 لایه اش می کردیم تا فوتبال بازی کنیم !!!

یادت هست؟ روی نیمکت می نشستیم و موقع امتحان همکلاسی وسطی ، من یا تو فرقی نداشت ، روی زمین زانو می زدیم و املا می نوشتیم؟ یادت هست تو یا من خسته می شدیم و جایمان را عوض می کردیم تا پاهای خواب رفته ی مان بیدار شود؟ یادت هست از روی دست من می نوشتی و غلط هایت املایت را اصلاح می کردی؟ من همانم! غلط های امتحان زندگیت را از روی دست من پیدا کن و اصلاح کن!!

از من نترس!

حرف های من برای همین خاک است که از زخم سر زانویم وارد خونم شده... همین خاک که هنوز ویرانی آشوب و جنگ در شهر هایش دیده می شود...

شاید اگر بگذاری حرف بزنم... بزنیم ... همه چیز بهتر شود...

لطفا به من گوش بده... من را، دست نوشته هایم را ، پاک نکن! بگذار با هم بسازیم... شاید نقطه ی مشترک من و تو جایی بین حرف هایمان پیدا شود... مهربان باشیم با خاکمان و نیمکت را بر گردانیم به کلاس ...روی صندلی های تک نفره ی دسته دار نشستن لذتی ندارد...باور کن!




این پست بنا به در خواست آقای روح پیچیده ی پر مخمصه گذاشته شده!

با یک پیام ساده!.... ف..ی...ل...ت...ر...ی...ن...گ؟...چرا؟!!

شما هم بنویسید! اگر خواستید!! حرف را باید زد! مومو گوش است برای شنیدن! اما باید بعضی حرفها را زد تا زخم هایشان مضمن نشود...تا ،  مثل تاولی نباشد که بترکد و پوست لطیف بدن هایمان را بشکافد و خون و چرک و سیاهی بیرون بریزد!



یه کم آروم باش...

وقتی تو رو خریدیم فکر می کردم چقدر خوشگلی! چه با نمکی ... وقتی موهای سرتو سیخ می کردی و خیلی فشن! با غرور مردونه سرتو بالا می گرفتی و یه کتی پشت میله های زرد خونه ی بیست هزار تومنیت را می رفتی و به چشای ما ، که مثل ندید بدیدا دورت جمع شده بودیم و قربون صدقه ات می رفتیم زل می زدی فک می کردم که اگه یه روز تنها بشم تو بهترین همدم می تونی باشی برام!

جالبش می دونی چی بود؟

اصلا محل به مردای خونه نمی ذاشتی... سوگلی هات زنای خونه بودن که وقتی حرف می زدن تو هم باهاشون حرف می زدی!!

وقتی باهات حرف میزدم اونروزا ، فک می کردم می فهمی چی میگم... گاهی روتو می کردی اونور و عشوه میومدی ... یعنی حوصله منو نداشتی... اونوقت با یه ذره پلو 4 تا کشمش ... یه کم بیسکویت ... زودی مهربون می شدی! تازه ... تا من نمی خوردم از غذاهایی که برات میاوردم لب نمی زدی!! انگاری قهوه ی قجری باشن! اول باید من می چشیدمشون تا همایونی شما از سلامت غذا مطمئن بشه! اونوقت می چشیدی و اگه خوشت میومد و سیر می شدی به علامت تشکر یه دوری میزدی تو خونه ات و یه کم آواز می خوندی!

تازه... اینقد قشنگ حموم می کردی که باهات میومدم و همه ی چند دقیقه ی حموم کردنتو پیشت می شستم و تماشات می کردم که چجوری مثل موش آبکشیده می شدی و آویزون !!! بعد می نشستی رو مبل خونه ات و خودتو خشک می کردی و بعدشم یه چرتکی می زدی!

امروز ... از اون روزا زیادم نگذشته! تو هنوزم با نمکی ...هنوزم قربون صدقه ات می رن همه ...هنوزم با نمک حموم می کنی... هنوز زنا رو بیشتر از مردا دوس داری و موسیقی کلاسیک گوش می دی!! هنوز خونه ات میله های زرد داره! اما...

تو رو خدا بذار بخواااااااااااابم!... اولا فک می کردم پرنده ای! الان فهمیدم تو باغ وحشی!!!صدای همه چی از سگ و گربه و کلاغ در میاری ... اما دریغ از یه سوت بلبلی! اینقد جیغ نزن سر صبحی خواهش می کنم!!!!



ادامه مطلب ...

لبخند نزن!

قدم هایم را می شمارم... یک دو سه... سرم را پایین انداخته ام و به نوک کفش هایم نگاه می کنم! چهار پنج... نمی دانم که دارم روی یک خط راست راه می روم یا تلو تلو می خورم! شش هفت... نباید بخندم! هشت نه...من زنی هستم که جایی زندگی می کنم که لبخند یعنی ...ده یازده! یعنی بیا به من تعرض کن!!! دوازده سیزده! اعداد فرد بهترین دوستان منند! چهارده پانزده! و پیاده رو ها پر از چاله است ... شانزده هفده... ولی من روی ابر ها راه می روم !! هجده نوزده ... دست هایم بی هدف و آواره اند ... بیست بیست و یک... شاید برای همین است که زن ها همیشه کیف دارند روی دوششان! بیست و دو بیست و سه... تا دست هایشان آواره نباشد... بیست و چهار بیست و پنج ... من ولی چیزی ندارم برای از دست دادن... بیست و شش بیست و هفت ... همه چیز را بخشیده ام ...بیست و هشت بیست و نه ... و تمام حقوق انسانی خودم را گرفته ام ... سی سی و یک ... پس دیگر حقی هم بر گردن کسی ندارم! سی و دو سی و سه ... دلم عصای سفید ش را دستش گرفته ... سی و چهار سی و پنج ... و در وسط چهار راه ایستاده ... سی و شش سی و هفت ...  همه ی چراغ ها با هم سبز می شوند... سی و هشت سی و نه! ... بنگ... و چیزی از من و عصای سفیدم باقی نمی ماند!! چهل.






راستی : باور کنید قصد خودکشی وسط چهار راه ندارم! لا اقل فعلا! داستان داستان زن هاست! 

زن هایی که قربانی خشونت نرمند!

به شما نمی گویم! :دی

دلمان همین جوری الکی شاد است! احساس خجستگی می کنم! باور کنید... اصلا به شکل و شمایل پست هایم نمی آید ، نیست؟

البته شاید هم این سندرم امروزم است ... نشسته ام در کتابخانه ی ملی ایران و لپ تاپم را جلویم باز کرده ام و مثلا دارم روی مقاله ام کار می کنم... اما دست خودم نیست ...  دلم غنج می رود و به زور جلوی باز شدن لبهایم به خنده ی الکی را می گیرم!

اشتباه نکنید... اصلا چیزی مصرف نکرده ام... اما فکر کنم این فشار های این چند وقته کار خودشان را کرده اند و مغزم دارد داروی آرام بخش ترشح می کند و یک عدد سلول خاکستری بی مغز و کارگر هم پاره وقت استخدام کرده و نشانده  دم در رگ اصلی مغزم و به روش سنتی با دلو ی پیتی تشتی چیزی ...این آرام بخش ها را هی... میریزد درون خونم!  و من هی خجسته تر می شوم!

دم مسئولین دستگاه  آفرینش گرم که این همه امکانات در وجود حقیر ما اشرفین مخلوقات قرار داده اند و کاری کرده اند که فراموش کار باشیم ... گذر زمان را حل کنیم در خودمان ... بهانه بسازیم برای شادی بودن... اگر هم هیچ کدام نشد ... سلولی چیزی را مسئول می کنند و تشت را می دهند دستش و طی یک قرار داد کنتراتی کار آدم را تمام می کنند... مشرک نیستم ها! این علامت های جمع واقعا نشانه ی چیزی نیستند...بیخودی چپ چپ به من نگاه نکنید که این وصله ها به من نمی چسبد...

بعد هم نگاه عاقل اندر سفیهی می کنند و می گویند این یارو را باش که با چهار تا ماده ی شیمیایی چه شکلی می شود قیافه اش! و ته دلشان به ما می خندند!

ما که مخلص این مسئولان دستگاه آفرینش هستیم... اما می شود بی زحمت این بار به جای آن سلول کارگر یک راه بهتری برای سرخوش کردن ما اختیار کنند!؟

راستش حتی ته دلمان انتخاب هم کرده ایم که چه راهی را می خواهیم به مسئولان پیشنهاد بدهیم برای سرخوش کردن مان دفعه ی بعد موج احساسات که بی شک به سراغمان خواهد آمد چون این روز ها طوفانی هستیم شدیدا! اما...نمی گوییم به شما! :دی 




هوای عاشقی

این همه قلب آویزان پشت شیشه !

قلب های سرخ...

نوشته اند عشق و چند تا قلب آویزان کرده اند کنارش...چسبانده اند عشق را به قلب های پارچه ای سرخ قلب های پشمالو که می توانند بالش باشند شب ها!

اصلا چه کسی گفته قلب عاشق این شکلی است؟ سرخ است؟ شاید آبی باشد... شاید رگبار داشته باشد و کبود باشد... شاید بنفش باشد از دوری و مثل شیشه ی باران خورده باشد که پشتش تنها منظره دیوار بتنی همسایه ایست که بچه اش چهار سالش است و هنوز نمی تواند بگوید مادر...

شاید سبز باشد و از شیره ی جان بنوشد و رشد کند... مثل گیاه های انگلی نارنجی باشد و حتی ریشه هم نداشته باشد...

شاید عشق فقط یک خط نوشته باشد... سیاه مشق باشد ! شکسته باشد پشتش خم شده باشد زیر بار هستن ...

شاید آواره باشد...

شاید زنی باشد با موهای پریشان و لباس حریر نم خورده و خیس ...که زن فریاد زده باشد و پیراهنش را چاک داده باشد و بین گریه و خنده چیز های نا مفهومی گفته باشد  و سینه اش را دریده باشد... 

شاید عشق خانه ای نداشته باشد...مثل لاک پشت همه ی هستی اش در لاکش جا بگیرد و آهسته تا ساحل راه برود و گم شود در بیکرانه ی امتداد نسل ها و رد پایش را هم موج ها و باد ها کمرنگ کنند...

شاید عشق این شکلی نباشد...

اصلا شاید ربطی به قلب نداشته باشد... شاید شش باشد! وقتی خالی می شود از هر دم و بازدم... شاید این  هوای محبوب باشد که قلب را بیچاره می کند ... شاید همه چیز زیر سر این هوای عاشقی است... این هوای لعنتی...


ولنتاین من سرخ نیست...کبود است ... بوی کویر می دهد ... مثل گلویم که از خشکی این نفس های بی شماره و نا منظم ترک خورده ... 

حوریا

مادرم حوریا است...

حوری بهشتی ... یک عمر فیزیک درس داده و برای بچه هایی که لقب تیزهوش و کرم کتاب یدک می کشند از خازن و مقاومت و اهرم گفته .. امروز باز نشسته از هر چه فیزیک و ماده و مادیات است!!! و کار دل می کند...

مادرم می نویسد . حورالعین است . حوری چشم های من . پدر بزرگم که ندیدیمش نامش را از کتاب مقدس پیدا کرده ... داستان نام مادرم را دوست دارم ... خدا می داند درون رگ و پی فرزندی که به دنیا می آید فرشته بودن جریان دارد و زیباترین نام ها را برایش مقدر می کند ... و شاید این تنها جایی است که آدم تقدیر باورش می شود ! باقی همه مبارزه است برای ساختن چیزی که لقب اشرف مخلوقات برازنده اش باشد! 

مادرم می نویسد از زندگی برای دلش و برای دل هایی که حرف را می فهمند...

حوریای من ... مادرم ... می پرستمت!

حراجی

وارد خیابان شد...سر خیابان هیچ علامتی نبود نه تابلویی نه پلاکاردی پرچمی پارچه ای!!! هیچ..

اما همه ی آدم ها کنار خیابان پارک شده بودند ... بی حرکت و همه در خلاف جهت زن! سرآسیمه هم نبود...انگار مسخ شده باشد...شبیه رژه ی ارتشی ولی آرام... یک دو ... یک دو... چه لذتی داشت زل زدن به صورت های بی احساس ...گاهی می ایستاد و دست می کشید روی تن این همه سکون و دور و برش... خیابان یک طرفه نبود... پس چرا همه رو به سوی زن بودند؟ 

لبخند زد ... وقتی در ویترین مغازه ای تعطیل روح دوست دوران کودکی اش را دید که به حراج گذاشته شده بود...حراجی بی مشتری! 

به جای ابرها بالای سرش ، سر هایی بی پیکر پرواز می کردند... طوفان بود انگار ... و دم در همه ی خانه ها کیسه هایی سیاهی از تن بود که منتظر مامور شهرداری نشسته بودند تا جمعشان کند ، ساعت نه! شب... وقتی همه ی آدم ها کنار خیابان پارک کرده اند و تن های اضافی در کیسه های سیاه دم در خانه هاست و روح هادر ویترین بی مشتری چوب حراج خورده اند!


مواظب باشم...روحم قیمتی است! شما هم مواظب باشید... 


***


راستش امتحان کرده ام مستی را ... از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! اما مستی این روز هایم از جنس دیگریست...


راستی : لبهایم کبود شده از سیلی های نخورده و رد انگشت هایت مانده روی قلبم ... برخی از درد ها درمان نمی شوند حتی اگر همه ی کار خانه های آب معدنی اکسیر های شفا بخش بسته بندی کنند! بعضی از درد ها را فقط باید چشید و نئشگی شان را حس کرد...


راستی...هوس یک پست دانشگاهی کرده ام شدیدا! دلم برای خنده های بی دلیل همیشگی ام تنگ شده است البته هم چنان می خندم... اما بیشتر از روی عادت... کسی باور نمی کند بلاهایی را که این روز ها دارم می گذرانم از بس همیشه می خندم باور پذیر نیست که می توانم مشکل داشته باشم!!

راستی...یکی از داشجو هایم برادر دوقلویی دارد که احتمالا مشکل دارد در درس هایش (هی می خواهم از واژه ای مثل خنگ استفاده کنم نمی توانم! ) و دانشجوی من هم زمان هم به جای خودش هم به جای برادرش در دو دانشگاه مختلف امتخان می دهد... خیلی شیک و قشنگ و با نیش باز آمده به من میگوید استاد من دو سری امتحان دارم من را دریاب و نمره ی خوبی بده!!! 

کلا احساس می کنم قدرت درکم کم شده...هم فهمیدم چه می خواهد هم نفهمیدم!

یعنی آمده به من می گوید من متقلبم و به من نمره بده؟ یا می خواهد پز بدهد که دو تا مدرک را دارد با هم می گیرد؟ یا شاید هم من را گیر آوده!! یا ...

بعضی ها خیلی عجیبند!

خیلی!