مثل

تمام شدن گاهی خیلی ساده است!

مثل این است که یک اره گرفته ای و شاخه ای را که رویش نشسته ای داری می بری! سر خوش! مثل کارتون های دوران بچگی!

و زندگی آنقدر شوخ هست که با خودم فکر کنم و قتی با مغز زمین می خورم عین فنر بالا می پرم و هیچ چیز بدی برایم اتفاق نمی افتد!

آنقدر شوخ هست که اگر تریلی 18 چرخ هم از رویم رد شود باز می شود مثل توپ بادم کرد و مثل اولم کرد!

یا مثلا ورم روی سرم را می توانم مثل "تام" با انگشت هل بدهم تا بخوابد!



راستی : واقعا خوشحالم که زندگی اینقدر شوخ و مزخرف است که می شود قاه قاه به آن خندید و داستان های کمیک از درد هایش در آورد!


راستی : وقتی بیست سالم بود فکر می کردم سخت ترین روز های زندگی همان هاست! الان در آستانه ی سی سالگی ام و فکر می کنم سخت ترین امتحان ها را دارم می دهم! 


راستی : فکر کنم آدم هر 10 سال یکبار دچار بحران ها دهه های عمر می شود!!! لا اقل برای من که اینطور بوده! هی به خودم می گویم این ها همه اقتضای سن است!


راستی : ممنون که به یادم هستید و مرا می خوانید... زیاد فرصت ندارم که پاسخ محبتتان را بدهم ...لا اقل چند روزی...اما جبران خواهم کرد... دوستتان دارم! تنهایم نگذارید! 

پرنده نیستم!

حتی پرنده هم نیستم!  پروانه هستم .... ظریف و شکننده ...در هزار تویی از الماس اما سیاه !

با قلبی که گم شده است جایی در راههای یک طرفه ی این هزار تو و من با تاب و تب در پِیش می گردم... همه ی دست ها و پاهایم کرک داد انگار و به هر جا می خورم تکه ای بر می دارم برای خودم و رد پای همه ی ورود ممنوع ها می ماند روی من ! 

سنگین می شوم  و زمین مرا می گیرد ... فرو می روم در همه ی سفتی زیر پاهایم و سنگ می شوم... 

حتی پروانه هم نیستم! تکه سنگی هستم سخت شده ...در بند الماس های سیاه قفسی که هزار توست و چشم دوخته ام به آسمان تا دست های تو شاید ببارد بر من... شاید کبود شوم و کور سویی باشد که هنوز خون در من و رگ هایم می جوشد!!



 *********

راستی : امید حتی اگر عبث باشد باز امید است!


راستی : حتی 10 هم ندادم! نمره ها از 11 شروع می شه! مطمئنم کلی تلفن خواهم داشت که استاد نمره بده! بشر سیر مونی نداره!!!! حالا همه ی بچه ها می گن استاد این همه بیست دادی چرا به ما (بیست) ندادی!


راستی : بدجوری هوایم بارانیست!  هوا هم البته بارانیست!  اما هیچ ابری به اندازه ی خالی بودن جایت باران زا نیست...

لیلی...

عشق مال زنی مثل لیلی است!

....نه زنی مثل ما!



لیلی چطوری بود؟ 

سندرم پاهای بی قرار...

به پاهای رقصنده فکر می کنم...

وقتی زانو ها می لرزیدند...محکم و خوشتراش بود..می شد قدرت و ظرافتی بی نظیر را در طمانینه ی قدم هایش دید...انگار که زمین  روی نوک انگشت هایش بند شده نه پاها روی زمین!

رقصیدن همین است..باید به حریف اعتماد می کرد  و خود را مست ول می کرد در تاب دست های حریف ...بدون ترس از جاذبه ی زمین..این زمین بود که روی پاهای او ایستاده بود!


می لرزید ... 

تکیه گاه زن بود ...کشیده بود و ظریف...می شد طراوت سال های مانده و رفته را حس کرد در پوست تنش ...ظرافت یک رقصنده را داشت و قتی روی انگشت هایش ایستاده بود و می چرخید، دنیا هم با او می چرخید...اعتماد می کرد و خود را رها می کرد در تاب بادی که دور تنش می پیچید...زمین به پاهایش تکیه کرده بود...به لطافتش...

ناخن هایش را لاک قرمز زده بود...زیر پوشش بدن نمای تنش پیدا بود...آرام بود و با طمانینه...

سرش گیج میرفت و زانو هایش کمی می لرزید...از بس چیزی نداشت برای از دست دادن ... می شد در ماهیچه های تنش رد راه های رفته را دید .... عطش برای رقصی دوباره و چند باره زیر پوستش بود...

پشت در ایستاده بود... راهرو تاریک بود...زیاد نباید می رفت ...شاید یک طبقه...گیج می خورد سرش و به دیوار های راه پله ی تاریک می خوردٍ ضعف داشت ولی آرام بود ، هنوز ایستاده بود...به اولین صندلی که رسید خودش را پهن کرد روی سفتی بی دلیل نشیمن ...پاهایش را روی هم انداخت..ظریف..مغرور، دست نیافتی، آرام! بخار نفس های زن های اتاق روی پوست سرد تنش نشست...و همه ی خونش حمله کرد روی تنش...مغزش نیازی به فکر کردن نداشت...و به آن همه خون!

قهوه را سرکشید ...باز استرس سراغش آمد... فنجان را برگرداند! هر دو پا را روی زمین گذاشته بود..انگار می خواست فرار کند ...شاید نیم خیز بود...شاید هم نه! ماهیچه هایش منقبض بودند...

"خیلی زود از دو راهی بیرون می آیی!"

 چشمش به پاهایش بود و به لاک انگشت هایش ...مغزش هزار راه نرفته ی روبرویش را داشت زیر رو می کرد... کدام دو راه؟ 

" تو کله شقی!"

 بود...پوست تنش نم بود... لطیف بود ...باید کله شق می شد!

 " هر چیزی بشود تو برنده ای! "

 انگشت هایش را مثل موج تکان می داد و در موفقیت راهی که نمی دانست چیست غوطه ور می شد... با هر کلمه ذهنش پرواز می کرد ...و پاهایش را ول کرده بود در جاده ی رویا! ساق پایش می لرزید! سندرم پاهای بی قرار باز سراغش آمده بود...

"جدایی می بینم! انتظار کافیست...نترس! ...هنوز پایت را در کفش نکرده ای ...راه بیفت ...نترس" 

راه افتاد...بدون پا...جا گذاشته بود شان در اتاقی که بوی قهوه می داد!




هنوز برگه های بچه های کلاس را نگرفته ام! زندگی مجال نمی دهد لا مذهب!

خوش آمدی آنیموس...نیمه ی گم شده ی روح بی قرار من! در انگشت هایم نفس های تو موج می زند... وقتی می نویسم!


تهران...پارک شهر!

سی سالش هم نبود...

جلوی آینه ی دستشویی پارک...آب می زد به صورتش ... به خودش نگاه می کرد ، تا صورتش خشک شود...شاید می خواست مطمئن شود که زیباست..هنوز! بعد دوباره...نمی دانم چند مشت آب ... چند بار... هر بار لبخند می زد...

سی سالش نبود ...اما کنار چشمهایش چین داشت..لب هایش کمی باز بود...دندانهایش را می شد دید...شاید مست بود...شاید نئشه بود... "سلام" ..."سلا..." لبهایش روی هم نمی نشست.."م" را نشنیدم... و یک لبخند...

"می شه رژ لبتونو بهم بدین؟ دارین رژ لب؟"

"دارم"

کمی لب هایش را سرخ کرد و خودش را در آینه ی ترک خورده  و زنگ زده ی پارک برانداز کرد

صورتش می خندید.

"می خوای ابروهاتو بردارم برات؟"

"می کنی این کارو؟"

درد داشت

صورتش جمع می شد با کندن هر تار مو... مو هایش کمی روشن بود... روی پوستی که از غم تیره شده بود...

"خوب شد...قشنگ شدی" 

"جدی؟ ببینم! " آینه ی ترک خورده چیزی نداشت برای نشان دادن...

"آینه داری خانو..؟...آره قشنگ شد.....ممنون" لبهایش می خندید...چشمهایش هم!

می خوای کمی آرایش کنی؟

آره...

هر کاری می توانستم کردم تا زیباتر شود...کمی کرم مرطوب کننده...صورتش را نوازش می کردم...نمی دانم چه مدت...

شاید کسی تا آن روز نوازشش نکرده بود...چشمهایش را بسته بود و در خلسه رفته بود... انگار دلش می خواست تمام نشود...

"ممنون"

"رژ لب مال خودت...آینه رو هم بردار.. من نیازی ندارم"

هر دو را انداخت توی کیف سیاه رنگ پریده

سرش را تکان داد پایین انداخت و رفت..بی هیچ حرفی...

زن ها ی دستشویی پارک من را به هم نشان می دادند...سرم را پایین انداختم...انگار گناهی کرده باشم. با سرعت خودم را از بین آن همه آینه ی زنگ زده بیرون کشیدم... چشم هایم دنبالش بود..دنبال زنی که سی سالش هم نبود اما صورتش چروک داشت و رنگ لب هایم را به او بخشیده بودم....


مرد موتور داشت

چانه می زد 

از حرکت سر و دستش فهمیدم 

زن تسلیم شد

ترک نشست 

کت سربازیِ خاکی رنگ مرد را چنگ زد و ... 





زن های درونم!

این همه زن که  درون من است....ها می کنند روی پوست تنم ، مستانه و شیشه ی غبار گرفته ی تنم را پاک می کنند از درون...و لبخند می زنند به عشق بازی من با در و دیوار خانه ام! و این همه مرد که بیرون من است می ترسد از شکستن غرورش در برابر سر مستی زنانه! مرد و ترس؟ 

باور نمی کنم!

به همه ی کاغذ های روی میزم لبخند می زنم و با نوک انگشت هایم می خوانمشان ...سفید! روشن دلم شاید!

 

اولش چیزی حس نمی کنی ...انگار که اتفاقی نیفتاده ...هنوز داغی ! مثل زخمی که تازه دهان باز کرده و می بینی فوران شیره ی تنت را ، سرخ ، اما باور نمی کنی! بعد گیج می شوی و سبک...انگار همه ی دنیا دور سرت می چرخد! مست شده ای شاید از بوی آهن خونت!

بعد... درد دارد! می سوزی... باور نمی کنید؟

انگار عزیزی را از دست داده ام ...زانوهایم را بغل می کنم و جمع می شوم در کنج ترین جای دیوار..."گریه کن عیبی ندارد...گریه کن!" و مثل بچه ای که تازه به دنیا آمده سیلی می زنند به من.. تا نفسی که حبس شده را بیرون بدهم و هق بزنم...

زندگی اما همچنان جریان دارد ...فقط تویی که زمان برایت متوقف شده! جا مانده ای از همه جا...همه چیز!

وقتی تمام می شود همه ی عشق بازی من با دیوار های خانه ام! مردی که ایستاده با غرور ...همه ی کوله بار سنگینش را جمع می کند... سربلند بیرون می رود!

سربلند! بدون اینکه ترک خورده باشد... و ساعت ها باز شروع می کنند به شمردن ثانیه ها...




وقتی جبری می شکند! و چیزی تازه تجربه می شود...چه حس سبکی دارد!

این روز ها جایی از زمین که فقط دو فصل دارد فصل سومی را هم می بیند! پاییز رفت قطب...برای زمانی بلند! یک ماه!

از همه خداحافظی کرد ، اینجا در کامنت های پست قبلی برایتان آروزوی سلامت کرد! فرصت نداشت کامل کند کار نیمه تمام شب ترین شب های پاریس و قمار باز را! در جستجوی "من" دیگری بود... برایش آرزوی سلامت کنید...سعادتی که دنبالش می گردیم شاید واقعا در تنهایی باشد! امیدوارم پیدایش کند!

می نویسم!

این روز ها درد دارم!

دردی که از جنسی ویژه است...

مثل اینکه از بس کسی یا چیزی را دوست داری می خواهی رهایش کنی ...

مثل اینکه آرزو های کسی را داری بر باد می دهی به خاطر خودت!

دردی که نمی دانی از خود خواهی است یا از دلتنگیِ روز هایی که می دانی تکرار نمی شوند!...همه چیز تغییر می کند و می بینی که دیوار آرزو هایت هر روز دارد کوتاه تر می شود...

می ترسم از کوتاه شدن دیوار های قصری که هنوز مال من است...


می نویسم!

دست پر می آیم! با عاشقانه ای از جنس خاک... تا مرد های سرزمینم و زن های سرزمینم...تا من و تا پاره ای از وجودم که جایی گم شده است!...

مثل جذام نیست!

مثل هیچ بیماری نیست!

...

مثل زندگی است... وقتی گم می شوی در تو در تو های تکرار و طعم تو بد می شود برای زبانی که دوستش داری...داشتی...

از جنس همین عاشقانه هایی که تبدیل می شود به پو.رنو برای مرد های سرزمینم... و زن هایی که دلشان عشق.بازی می خواهد...

از جنس ادبیاتی که همه چیز را به خنده می گیرد و کمرنگ می شود...

از جنس هنر ...هنری ... که عشق ورزی و رازورزی نیست!

از جنس اتاق هایی که زرشکی می شوند با پنجره هایی رو به هیچ کجا با آینه هایی که فقط تصویر روح های مرده در آن می افتد...و جسم هایی که شفاف می شوند... و آن سویشان هیچ چیز حتی لذت هم نیست!


نوشته هایتان برایم جالب بود!

نمی دانم خواندید؟ یا نه...

برایم بنویسید که در باره ی فکر های هم چه فکر می کنید!

خیانتی در کار نیست... همه چیز آرام است برای زن هایی که درون منند! ...از جنس پرده هایی سفید که نسیم با تنشان عشق . بازی می کند... و مرد هایی که گاهی پشت چراغ راهنمایی با رنگ های هشدار دهنده ایستاده اند... ترسناک است کمی ...می دانم!

زنی که خودش را می اندازد در آغوش بی خیالی...

روی یک تخت چوبی...تمیز...با ملافه هایی که بوی قهوه و آرامش می دهد...


می نویسم برایتان که چه فکر می کنم!

کاش برایم می نوشتید!

ادامه می دهم حتما! 

قلبم تند می زند ..اما دلهره ندارم!...هیچ حسی ندارم این روز ها!...تحلیل نظر هایتان کمی زمان می خواهد! و تمرکز ...گفتم که ..تمرکز کافی برای جمع بندی ندارم! کاش کامنت ها بیشتر بود...راحت تر می توانستم نظر بدهم...آسوده تر...


دانشگاه هم خوب است!

می خواهم نمره های خوبی بدم... برای دوستانم! دانشجویانی که هنوز خیلی چیز ها را تجربه نکرده اند... هنر زندگی را هم...باید تجربه کند تا یاد بگیرند! به بهایی گزاف! عمــــــــــر!

من هم باید باقی عمرم را بپردازم ...


چه صف طولانی جلوی دکه های تجربه است!!!!