میخ!

دوستان!!! و به ویژه بانوان گرامی...

یکی به من بگه چه جوری می شه روی این میخ ها راه رفت؟


حالا یه نفر کفش غیر میخ دار خواست! اونم میخ 10 سانتی باید بره کیو ببینه!!! 

آخه انصافه؟ بنده 200 تا مغازه برم برا یدونه کفش بی میخ خریدن?.... همه می گن خانوم اونی که شما می خوای کم پیدا می شه!!؟ آخه یه نیم بوت کوچولو...با 3 سانت پاشنه ناقابل ، ساده ی ساده و بدون لژ دیگه این حرفا رو نداره که....


راستی...خیلی کیف می ده همونجا که یه چیزیو خریدی بپوشیش نه؟

از بچگی نمی تونستم صبر کنم برسم خونه.

راستی ... خیلی حقوق ما استادا کمه!  اگه انگیزه های مالی دارین سراغ این کارا نیاین!!

تازه اکه هیات علمی نباشی که دیگه هیچیِ هیچی!!

راستی...اگه همه ی حقوقتونو دادین کفش می تونین تا حقوق بعدی سماق بمکین که این روزا فراووونه!

حسی مثل خوره...

.

.

حسی مثل خوره درونم را می جود...انگار که خیانتی در راه باشد...اما نه ، چیزی نیست!

شهر امن است و همه خوابند...تنها من و این حس خوره بیداریم!


حسی مرا می جود...قلبم را می جورد  و می کاهد و من به او لبخند می زنم ..بدون اینکه دلگیر باشم یا غمگین از کاسته شدنم... بدون هیچ نگرانی ، در نهایت رضایت ...سرخوش و شاد کاسته شدنم را می بینم .


"من" مانده ام با این "من" چه کنم!

خیانتی در کار نیست...شهر امن است و همه خوابند!


راستی: راستی....چه کلمه ی خوبی! حسی از همین بی خیالی مستانه درونش خفته...

راستی....فراموش کردم چه می خواستم بگویم!

راستی....


کرگدن ...شاهنشاه مهر و دوستی !

راستی : نمی شود بعضی چیز ها را باور کرد ...چرا کرگدن رفت؟   ممکن نیست! 



بعضی از آدم ها زود عزیز می شوند...

کرگدن ... (آقای محسن باقرلو ) از همان آدم هاست.

کرگدن برای من زود عزیز شد...حتما برای شما هم همین طور بوده! 

خیلی از دوستان بلاگستان را از باز ها ی وبلاگی کرگدن می شناسم...عزیز ترین دوستان امروزم را...

بازی شب یلدا ... برای من تنها یک بازی معمولی نبود... بلند ترین شب سال با بازی صوتی کرگدن  برای من کوتاه و شیرین شد .

کرگدن از همه ی بچه ها آرشیو بزرگی داشت...عکس های بچگی شان..امضا هایشان...عکس میز کارشان ، و صدا هایشان !

امروز برای ما از کرگدن چند یادگاری...صدای گرمش و خاطراتی تکرار نشدنی مانده...

این را خودش می گوید... و من نمی خواهم باور کنم! امروز خیلی خسته بودم و با فهمیدن نبودن کرگدن بین بچه ها ی بلاگستان خسته تر هم شدم....

برایش آرزوی بهترین ها را دارم... 

اما کاش به زودی ، باز هم بیاید... جایش بیش از آن چه فکرش را کند خالیست!

امروز!

امروز خسته ام...

دلم خواب می خواهد!

از بس کار زیاد بوده این چند وقت! تازه از خدا که پنهان نیست ...از شما چه پنهان همینجوری هم تعداد ساعت های پای  کامپیوتر و لپ تاپم از نصف ساعت های روزم بیشتر بود ...الان که دیگر به دلایل خیلی خیلی عدیده ( که اصلا ربطی به خواندن وبلاگ های دیگران و کیف کردن از قلم شیوای دوستان ندارد  ) بیشتر هم شده است!

اینجور وقت ها است که استاد بیچاره با خود می گوید "کاشکی من هم  دانشجو بودم"

فکر کنید که الان من تصمیم بگیرم که کلاس نروم! یک جماعتی در دانشگاه آواره می شوند و همه جا جار میزنند که استاد فلانی نیامده و آبروی آدم را می برند!!! به خصوص جلوی این آموزشی های بد اخلاق!

تازه ...پیش مدیر گروه هم می روند و مثلا می گویند که استاد فلانی نیم ساعت دیر کرده برویم یا بمانیم و مدیر گروه به تو  زنگ می زند و تو هی سرخ وسفید می شوی که چرا دیر کرده ای!


آخر یکی نیست به این دانشجو ها بگوید که مگر خودتان چقدر منظمید؟

حتما از حال و هوای کار گاه های معماری خبر دارید... به خصوص آخر ترم ها کارگاه های ما خیلی بلبشو می شوند و بچه ها کارهای نا تمامشان را تمام می کنند و کلاس دیگر زیاد آموزشی نیست... همین پریروز برای اینکه می دانستم کلاس 4 ساعته 2 ساعت بیشتر طول نمی کشد به جای 8 صبح 9.30 رفتم... تازه به بچه ها هم گفته بودم که برنامه چه جوری است و قرار است دیرتر کلاس تشکیل شود! 

رفتم و دیدم که کلاس خالیست! من هم از رو نرفتم و نشستم در کلاس خالی! 


تک و توک دیدم که سر و کله ی بچه ها دارد پیدا می شود...

زورم می دانید از کجا می آید؟ دانشجویی که کل ترم ساعت 10 سر کلاس آمده به جای 8 به من می گوید که استاد شما نیامدید بچه ها رفتند خانه هایشان!!!! چرا نیامدید! عجب ...

دیگر باید به این جغله ها هم جواب پس بدهم! می گویم آن موقع که شما دیر می کنید من با شما اینجوری حرف میزنم؟

تازه آخر کلاس می آیید و انتظار حاضر خوردن هم دارید!

بنده وقتم را از سر گذر نخریده ام که بیایم اینجا منتظر باشم ببینم که شما تصمیم دارید تشریف فرما بشوید یا نه!  در ضمن هفته ی پیش گفته بودم که امروز زود کلاس تمام می شود نمی توانم که 8-10 اینجا باشم و تا ساعت یک که کلاس بعدی شروع می شود ، بروم در اتاق اساتید آدامس بجوم! (البته اینجوری نگفتم ها اما دلم میخواست اینجوری بگویم تا حسابی حرصم خالی شود  اینجا نوشتم و حرصم خالی شد )...

خلاصه اینکه دلم خواب می خواهد ...

اما استاد بودن یعنی اینکه باید همیشه سر کلاس باشی تا یک جماعت از تو طلب کار نشوند و تو را به خاطر مریض شدن یا کسالتت به صلابه نکشند...


طعم عمر

هر چیزی طعمی دارد...

بعضی چیزها طعم های متفاوتی دارند و این تفاوت بسته به آن است که کدام زبان آن ها را بچشد...

عمر های ما هم طعم دارند!

و روز های خاص مزه های ویژه ای که همیشه زیر زبان آدم می مانند...

مثل عید!

طعم عید طعم خوبی است!

چه آن عید در فرهنگ ما باشد و چه نباشد... به هر حال حس چشایی آدم به هیجان می آید!

قبول ندارید؟

خواهش می کنم قبول کنید... خیلی خوب است که بدانی یک جای دنیا عید است و مغازه ها تا صبح چراغشان روشن است! (اشتباه نکنید ها ...میدانید که بازاری نیستم!  ) اما حس خوبی می دهد که مثلا 3.30 صبح بروی بیرون و شهر مثل ساعت تعطیل شدن اداره ها شلوغ پلوغ باشد...

قشنگ ترش آن است که همه هم کلی ساک خرید و این جور چیز ها دستشان است... و خواننده ها و نوازنده های دوره گرد زیباترین و شادترین نواهای خاطره انگیز را در گوش کوچه ها زمزمه کنند..


سال نوی میلادی به همه ی کسانی که طعم عید را دوست دارند مبارک... 


تلاش ، برای متلاشی شدن!

سینه ام صحرای بی پایان و آب...

من شبم! اما بدون ماهتاب...


خامشم چون راز "بی گفت"... از "هنوز" ،  آمدم من! ...راهیم تا "گاه" ها...


ساده ام ، چون خاک گلدان ، بی ثمر

بی غزل ، در کوره راهی بی خطر


خسته ام چون گاهوار سال ها

بی هدف چون سایه بر دیوار ها


خفته شاید روح بی آغاز من

"خفته بخت" و "خفته روحم"! .....



   بابا یکی بیاد بیدارشون کنه! 

   شاید اگه بیدار بشن بقیه ی شعرم هم بیاد! 


راستی : با احترام به دوستی که با سرچ "ژ در کیبورد کجاست " از اینجا سر در آورده!

بابا تو که می دانی کجاست برای چی سوال می کنی؟ ...ما خودمان این روز ها مثل "ژ" شده ایم!

شوریدگی...

عجب!

         

        شوریدگی این است؟!

        "درد" ی کز تو برخیزد..

         میان روح بنشیند

         خیال مرگ انگیزد...