آآآآآی.............Q!

یک ساعت توضیح می دم  تمرین امروز برای آماده شدن شما برای رنگ گذاشتن روی پلان هاست و یاد گرفتن تحلیل و هزار چیز دیگر و ... که اینجا جایش نیست! 

به عنوان نمونه ی کار پلان یک خانه ی خیلی ساحلی کنار دریا و بالای صخره ها را نشانشان می دهم و می گویم خوب این نقشه ی یک خانه ی ساحلی و مسیرش تا کنار دریاست ..خیلی زیباست و مثلا راه ها را اینطور بکشید با ماژیک رنگ کنید و تکنیک ها را یادشان می دهم! ۴ ساعت است سر کلاسم! 

یکی از دانشجو ها  نیم ساعت بعد از تمام شدن کلاس (که بنده هنوز با تمام قدرت و قوا دارم کار ها ی بچه ها را اصلاح می کنم و برایشان از تکنیک های ارائه ی معماری حرف می زنم و در حالیکه انگشت هایم درد گرفته از بس یک ریز کار کرده ام  ) می گوید: استاد ما بالاخره نفهمیدیم این آبیه آسمان است یا دریا!!!! 

نمی دانم وقتی خداوند آی کیو توزیع می فرمودند میان خلایق این آقا کجا بود و در صف کدام نعمت وقت می گذراند؟! 

هیپنوتیزم صنعتی!

همه جای خانه را دنبال یک لیوان سکوت می گردم...بدجوری تشنه شده ام! تشنه ی آرامش و سکوت! 

مهمان داریم ۷-۸ نفر آدم حسابی در گروه های سنی مختلف . از مادر بزرگ گرفته تا پدرتازه عروس و آقای داماد یکی دو سال پیش و بچه ی ۱۰-۱۲ ساله! 

همه با دقت و وسواس عجیبی در یکی از این برنامه های در پیت جعبه ی جادو غرق شده اند... من مثلا صاحب خانه ام! بلند می شوم و سری هم به اینجا می زنم تا تمرکز مهمان ها و اهالی دیگر خانه را به هم نزنم!!   

.

کاش برق می رفت!! 

برای یک لحظه حتی هوس می کنم بروم و این فیوز را بپرانم! اما این شرم و حیا ی لعنتی مانعم می شود. بر می گردم و به یکی از مهمان ها که برای یک لحظه چشمش را از جعبه ی جادو برداشته و به من نگاه می کند لبخند دراز و بی قواره ای تحویل می دهم و می گویم بفرمایید آجیل!!!  

هیپنوتیزم شده اند انگار جمیعا و لا تفرقوووووووووا!!!

این طول و عرض بی قواره و خارج از تناسب هم که اجازه نمی دهد داخل کابینتی کمدی چیزی قایم شوم ... صدای تلویزیون در سرم می پیچد و به استخوان جمجمه ام می خورد و بر می گردد ...و تکرار می شود... 

کاش زودتر بروند این مهمان ها ! مگر در خانه ی خودتان از این چیز ها ندارید؟ خوب می ماندید همان جا نگاه می کردید! ... 

از دست این جماعت ...

استناد و مستند سازی!!

این آقای کیامهــر باستانی همیشه حرف های خوبی برای زدن دارد . بسیار لذت بردم از این همه شعور پشت این رفتار فرهنگی .

راستی خیلی دوست دارم بدانم که چند نفر از وبلاگ نویس ها مرد هستند و چند تا زن!! و آیا می شود از روی قالب یک وبلاگ یا از روی نوشته هایش حدس زد که نویسنده چه جنسیتی دارد یا نه!


خلاصه که تحلیل خیلی خوبی بود.

شاید بشود با همین موضوعیت کار های بسیار معنی داری کرد و در قالب یک مقاله ی جامعه شناسی  در سطح بین....ال مللی!! مطرحش کرد! 

آقای کیامهر دست مریزاد. شوخی هم ندارم ها اصلا !! خیلی مقاله ی خوبی می شود اگر بشود. خیلی مجلات و سمینار ها حتما بدشان نمی آید و سر و دست می شکنند برای خواندن مقاله و استفاده از نتایج آماری آن. می توانی بورسیه بگیری و بروی به دیار ی که ارزش مغز های تحلیل گر را بیشتر می داند و متخصص روابط عمومی مجازی و یا شناختن گرایش های زنانه و مردانه در جهان مجازی بشوی و بعد مثلا شرکت مایکرو سافت از شما مشاوره بگیرد و از روی تحلیل های شما بتواند نسخه های مردانه و زنانه ی ویندوز بسازد.... و بعد ... 

فکر کن یک لحظه!!

.

.

.

آآآآآآآآآآا چه می شود اگر بشود!


دل هرّه...

دلهره دارم ...

عاشق نیستم اما مثل عاشق ها قلبم راه گلویم را بسته!

دلم واقعا دارد می هرد!!! هی میریزد و از درو دیوار حفره ی شکمم بالا می رود و باز میریزد... 

حالم خوب نیست!

این لحظات آخر آدم را می کشد... نتیجه ی زحماتم را می خواهم پیش قاضی ببرم! اما کو عدالت؟

قاضی ام نگاهی به دسترنجم می کند پوز خند میزند و می گوید معلوم نیست چه کار کرده ای ...کارهایت بی هدف است! هدف دارد اما مشخص نیست . اصلا نفهمیده ای به تو دستور چه کاری داده بودم!

و من باز هم دلم می هرد و قلبم در گلویم بزرگ تر می شود! می ترسم بترکد و از چشم هایم سرازیر شود و من جلوی قاضی بشکنم! می گویند اینجور وقت ها باید توکل کنی و به ریسمانی محکم چنگ بزنی !! اما این شک لعنتی به اینکه آیا اصلا ریسمانی آنجا هست یا نه اجازه ی چنگ انداختن نمی دهد!

.

.

.

کاش لا اقل عاشق بودم!


برای مومو

 خود شیفته ی عزیز... برای خودم این را نوشتم!  

من به دیال آپ اعتقاد دارم! نمی دانم می آیی برای خواندنم یا نه ! اما نوشتم... به قلم شما که نمی رسد . وقت زیادی هم برایش نگذاشتم... اما خوب! عاشقی که برای عاشقانه نوشتنش فکر کند عاشق نیست!!! هر چه از دل برآید لا جرم بر دل نشیند و هر جه از اندیشه برآید لاجرم بر عقل! 

برای مومو:

اینقدر گوش هایت بزرگ است که همه ی سقف خانه ها و آسمان را پر کرده!  

فکر می کنی که هر چه گوش بدهی و لبخند بزنی من بیشتر دوستت دارم؟! 

نمی دانی که با این گوش های بزرگ جلوی نور آفتاب را گرفته ای؟ ... 

اما این تاریکی مطلق و سکوتِ زیر سایه ی گوش هایت هر چه باشد زیباست ... سیاهی اش را با نور هیچ کبریت ، شمع و چراغی نمی شود روشن کرد...مثل موهایی که شبق بودنشان جاودانه است و هرگز غبار عمر، سفیدشان نمی کند ...جاودانگی درسی است که تو خوب می دانی . طنینِ صدایت ، برق لب هایت که در جواب غر زدن ها و خستگی های من به خنده باز می شود خود برای روشن شدن روز هایم کافیست... تا برق لبهایت و سفیدی مروارید های دندان هایت هست چه نیازی به خورشید؟ بگذار خورشید نباشد که بودن تو برایم کافیست. 

زیباییِ تو ورایِ تناسبات ریاضی است ، ‌ربطی به نسبت طلایی صورتِ نفر تی تی یا کلئوپاترا  یا الهه های زیبایی یونان و اسطوره ها و افسانه ها و ... ندارد!کاری ندارم که کجایت بزرگ است و کجایت کوچک!!! فقط نوری که همراه تو می آید چشم هایم را خیره می کند ...آنقدر که چیز دیگری نمی بینم. یعنی ...راستش را بخواهی می بینم، اما در مقابل عشقی که در ظرافتِ شنیدن هایت موج می زند بی مقدار است ... آنقدر سبک در میان اندیشه هایم قدم می زنی و کوچه های ذهنم را از آشفتگی های روز هایم جارو می کنی که انگار ستاره ی دنباله داری از کوچه های مغزم عبور کرده و ردی از نور کشیده ... 

قدم هایت مثل گام های یک بالرین سبک و بی وزن است و مثل او نمی گذاری که من بفهمم چقدر نیرو برای این سبک بودن هزینه می کنی... من فقط سبک بودن تو را می فهمم و به خنده هایت و گوش هایت می بالم! و همین است که مرا تا اوج مردانگی ام بالا می برد... بالا رفتن از نردبان یگانگی و جاودانگیِ سیاهیِ آسمانِ بی خورشید، زیر سایه ی بزرگ تو ، کنار خورشید زندگانیم ...تو...  موموی  من!  

پی.اس: دلم می خواست در کوهستان بودم و تو را فریاد می زدم تا هزار بار، پژواکِ نام تو از هر شش جهتِ روحم در من فرو می ریخت و لبریزم می کرد از تو!

زیادی خوب!

همه چیز زیادی خوب است. 

یعنی همه ی چیز هایی که برایت مهم هستند خوب است. اینقدر خوب که دیگر چیزی برای ناراحت بودن نداری . هیجان درست شدن چیزی و یا کاری را نداری ... دلت برای چیزی تنگ نمی شود. انگار دیگر آرزویی هم نداری . آنوقت باید بنشینی و برای خودت آرزو های واهی ببافی و یا اینکه یاد روز هایی بیفتی که دلهره ی این را داشتی که دل کسی برای تو می تپد یا نه! و یا در کوچه و خیابان در اتوبوس و تاکسی و همه جا به دنبال چشم هایی می گردی که دنبالت می کنند تا در ته آن ها حس تحسین شدن را جستجو کنی . شاید به زیباییت شک کرده ای ! شاید شک داری که به اندازه ی کافی جذاب هستی ! شاید این زیبایی و حس تحسین شدن از خوب بودن همه چیز مهم تر است ... شاید فکر می کنی حالا که همه چیز خوب است انگار دیگر کسی مثل قبل تو را نمی خواهد انگار برای همه عادی شده ای و ماجراهایت تمام شده اند .

همه چیز زیادی خوب است... و این خیلی خوب است... 

اینقدر خوب که گاهی حس می کنی شاید این خوبی دامی است که تو را به روزمرگی و پوچی بکشاند. 

من از در دام افتادن می ترسم! می ترسم این دام ها مرا به سمتی ببرند که خودم را گناهکار و خطاکار بدانم..کاری کنند که کاری کنم که خیانت باشد و وجدانم اجازه ندهد که خودم را با دلایل منطقی و غیر منطقی قانع کنم . 

نمی توانم از این خوب بودن ها یی که روزی آرزویش را داشتم به حد کافی لذت ببرم.  

اما خدا را شکر که همه چیز خوب است.

وقتی طلا می گیرند...

این دنیای ورزش هم عجب دنیای است. 

این چند روز کلی گریسته ام... نه از ناراحتی ، که از خوشحالی . چه حس قشنگی دارد که کشورت ورزشکار های خوبی داشته باشد که طلا بگیرند... خیلی خوب است ! دلت می خواهد اینقد خاک کشورت را بو کنی که پدرت در بیاید بروی تمام کوچه های شهر را جارو بزنی تا ششهایت پر خاک کشورت شود . اینقدر بر خاکش سجده بزنی و سنگ و کلوخ هایش را ببوسی که از لب هایت خون جاری بشود. هر کسی که مسابقه داشته مثل اسپند روی آتش جلوی این جعبه ی جادوی خانه ی مان بالا و پایین پریده ام و زمین خورده ام و هزار چیز دیگر...

دست ورزش کار ها درد نکند که درد دل ها را کمتر می کنند.