-
هیپنوتیزم صنعتی!
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 21:41
همه جای خانه را دنبال یک لیوان سکوت می گردم...بدجوری تشنه شده ام! تشنه ی آرامش و سکوت! مهمان داریم ۷-۸ نفر آدم حسابی در گروه های سنی مختلف . از مادر بزرگ گرفته تا پدرتازه عروس و آقای داماد یکی دو سال پیش و بچه ی ۱۰-۱۲ ساله! همه با دقت و وسواس عجیبی در یکی از این برنامه های در پیت جعبه ی جادو غرق شده اند... من مثلا...
-
استناد و مستند سازی!!
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 15:16
این آقای کیامهــر باستانی همیشه حرف های خوبی برای زدن دارد . بسیار لذت بردم از این همه شعور پشت این رفتار فرهنگی . راستی خیلی دوست دارم بدانم که چند نفر از وبلاگ نویس ها مرد هستند و چند تا زن!! و آیا می شود از روی قالب یک وبلاگ یا از روی نوشته هایش حدس زد که نویسنده چه جنسیتی دارد یا نه! خلاصه که تحلیل خیلی خوبی بود....
-
دل هرّه...
شنبه 6 آذرماه سال 1389 14:58
دلهره دارم ... عاشق نیستم اما مثل عاشق ها قلبم راه گلویم را بسته! دلم واقعا دارد می هرد!!! هی میریزد و از درو دیوار حفره ی شکمم بالا می رود و باز میریزد... حالم خوب نیست! این لحظات آخر آدم را می کشد... نتیجه ی زحماتم را می خواهم پیش قاضی ببرم! اما کو عدالت؟ قاضی ام نگاهی به دسترنجم می کند پوز خند میزند و می گوید معلوم...
-
برای مومو
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 02:12
خود شیفته ی عزیز... برای خودم این را نوشتم! من به دیال آپ اعتقاد دارم! نمی دانم می آیی برای خواندنم یا نه ! اما نوشتم... به قلم شما که نمی رسد . وقت زیادی هم برایش نگذاشتم... اما خوب! عاشقی که برای عاشقانه نوشتنش فکر کند عاشق نیست!!! هر چه از دل برآید لا جرم بر دل نشیند و هر جه از اندیشه برآید لاجرم بر عقل! . . برای...
-
زیادی خوب!
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 22:25
همه چیز زیادی خوب است. یعنی همه ی چیز هایی که برایت مهم هستند خوب است. اینقدر خوب که دیگر چیزی برای ناراحت بودن نداری . هیجان درست شدن چیزی و یا کاری را نداری ... دلت برای چیزی تنگ نمی شود. انگار دیگر آرزویی هم نداری . آنوقت باید بنشینی و برای خودت آرزو های واهی ببافی و یا اینکه یاد روز هایی بیفتی که دلهره ی این را...
-
وقتی طلا می گیرند...
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 16:27
این دنیای ورزش هم عجب دنیای است. این چند روز کلی گریسته ام... نه از ناراحتی ، که از خوشحالی . چه حس قشنگی دارد که کشورت ورزشکار های خوبی داشته باشد که طلا بگیرند... خیلی خوب است ! دلت می خواهد اینقد خاک کشورت را بو کنی که پدرت در بیاید بروی تمام کوچه های شهر را جارو بزنی تا ششهایت پر خاک کشورت شود . اینقدر بر خاکش...
-
مثل .... ـر در گل!
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 16:20
واقعا مثل همان جاندار نجیب در گل مانده ام و اصلا هم قصد خروج از این گلداب (با الهام از مرداب) را ندارم. با تمام احترامی که برای چاه تازه تاسیس خودم قایلم اما باید بگویم کاشکی به جای عشق ایجاد چاه !! (آن هم چاهی با هزار ها ساکن که نمی شناسمشان و هنوز هم برای گوش دادن به پچ پچ های درون آن سرک نکشیده اند ) به بنده اندکی...
-
سایه بودن...
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 15:53
گاهی وقت ها دوست داری سایه باشی. کسی نداند از کجا آمده ای و به کجا می روی... رد پایی از خودت باقی نگذاری . گاهی که دنیا مثل یک ساحل بزرگ با شن های نرم می شود که هر جا پا می گذاری تبدیل به جای پا می شوی و در شن ها فرو می روی دلت می خواهد آن کسی نباشی که هستی... فقط کمی راحت تر باشی و در قید و بند شن هایی که نمی گذارند...
-
سایه بودن...
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 15:53
گاهی وقت ها دوست داری سایه باشی. کسی نداند از کجا آمده ای و به کجا می روی... رد پایی از خودت باقی نگذاری . گاهی که دنیا مثل یک ساحل بزرگ با شن های نرم می شود که هر جا پا می گذاری تبدیل به جای پا می شوی و در شن ها فرو می روی دلت می خواهد آن کسی نباشی که هستی... فقط کمی راحت تر باشی و در قید و بند شن هایی که نمی گذارند...